خانه / جستار / حواس پرتی مرگبار

حواس پرتی مرگبار

جین واینگارتن

ترجمه: مجتبی هاتف

متهم مردی تنومند بود. با وزنی بیش از 130 کیلو, اما سنگینی اندوه و شرمی که بر چهره اش نشسته بود، او را درشت‌تر از این نشان می‌داد. داخل صندلی چوبی محکمش که به سختی در آن جا می‌شد خم  شد، به آرامی گریه می‌کرد و پشت سر هم دستمال خیس می‌کرد و از اضطراب یک پایش را زیر میز تکان تکان می‌داد. در نیمکت جلویی حضار، همسرش نشسته بود که با سیمایی محنت‌زده ناخودآگاه حلقه ازدواجش را در انگشتش می‌چرخاند. سالن شبیه مقبره شده بود. شاهدان به آرامی از حوادثی دردناک حرف می‌زدند. حوادثی چنان دردناک که بسیاری از آن‌ها کنترل خود را از دست می‌دادند. وقتی یکی از پرستاران اورژانس بیمارستان نحوه رفتار متهم را پس از انتقال توسط پلیس تعریف می‌کرد به گریه افتاد. پرستار یادش می‌آید که زبان متهم بند آمده بود، چشمانش را بسته بود و می‌لرزید، گویی خودش را در نوعی عذاب درونی درک‌ناشدنی محبوس کرده بود. برای مدتی طولانی زبان باز نکرده بود، تا وقتی که پرستار کنارش نشسته و دستش را گرفته بود. آن وقت بود که بیمار لب باز کرده و حرفش این بود که هیچ آرام بخشی نمی‌خواهد. لایق رهایی از درد نیست، می‌خواهد درد را با تمام وجود حس کند و با این درد بمیرد.

در این دادگاه ایالت ویرجینیا به اتهام قتل غیرعمد تحت بازپرسی بود. اختلافی درباره وقایع تعیین کننده وجود نداشت. مایلز هریسون 49 ساله شخصی دوست داشتنی سختکوش در کسب وکار و پدری دلسوز و وظیفه‌شناس بود، تا اینکه پارسال در آن روز تابستانی- به خاطر درگیری با مسائل کاری و تماس‌های پی‌درپی فراموش کرد پسرش را به مهدکودک تحویل دهد. این کودک نوپا، که به مدت تقریبا 9 ساعت در یک پارکینگ اداری در گرمای سوزان شهرک هرندن در ماه ژوییه به صندلی ماشین بسته شده بود، از شدت گرما جان باخت. این خطایی توجیه‌ناپذیر و نابخشودنی بود، اما آیا می‌شد آن را جرم انگاشت؟ پاسخ به این پرسش کار قاضی بود.

در یکی از تنفس‌ها هریسون با پاهای لرزان ایستاد و برگشت تا سالن دادگاه را ترک کند، انگار برای اولین بار چشمش به مردمی افتاد که شاهد رسوایی‌اش بودند. چشمان چنین مرد تنومندی به زمین دوخته شد. کمی تاب خورد، اما یکی از حاضران او را نگه داشت، سپس با صدای بلند فریاد زد: بچه بیچاره من!

یک صف از دانش‌آموزان دبیرستانی برای بازدید کلاسی از فضای دادگاهی وارد سالن شدند. معلمی که همراهشان بود،‌ اصلا انتظار این صحنه را نداشت؛ در عرض چند دقیقه، به سرعت بچه‌های بهت‌زده را از سالن خارج کردند.

محاکمه سه روز طول می‌کشید. در انتهای سالن دو زن کنار هم نشسته بودند که چند ساعت برای رسیدن به آنجا راه پیموده بودند. آن ها برخلاف همه تماشاگرانی که نیمکت ها را پر کرده بودند، فامیل، همکار یا از دوستان نزدیک متهم نبودند. ….. قسمت پایینی بدن قرمز و کبود بود …..

وقتی دردناک‌ترین مدرک از سوی پزشکی قانونی ارائه شد، آن دو زن به هم نزدیک‌تر و به سمت هم خم شدند. …. شکم به رنگ سبز درآمده بود …. خودکافت اندام‌ها … افتادگی پوست… هنگام وقوع مرگ دمای عمقی بدن به 42 درجه رسیده بود.

مری – یکی از آن دو زن که مسن‌تر و ریزه‌تر بود به خود لرزید. لین – زن جوان‌تر و قدبلندتر که موهای بلندی به رنگ بلوند پرتقالی داشت- او را بغل کرد، بازویش را دور شانه‌اش انداخت و دستش را گرفت. پس از پایان محاکمه، لین بالفور و مری پارکز به آرامی سالن را ترک کردند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند. آن ها نمی خواستند آنجا باشند، اما احساس وظیفه می‌کردند، هم نسبت به متهم و هم به نحوی به مراتب پیچیده‌تر نسبت به خودشان.

به بیان ساده صحنه غریبی بود: سه نفر که گذشته جانکاه مشترکی داشتند، در یک مکان گرد آمده بودند. هر سه کودک خود را به روشی مشابه، مدرن و باورناپذیر کشته بودند.

عنوان رسمی این مرگ، مرگ در اثر گرمازدگی است. هنگامی که چنین اتفاقی برای کودکان خردسال می‌افتد، معمولا با شرایط مشابهی سروکار داریم: پدر یا مادری که همیشه عاشق و مراقب بچه اش بوده، یک روز در اثر مشغله زیاد یا حواسپرتی یا پریشانی افکار یا در اثر تغییری در زندگی روزمره و … فراموش می‌کند که بچه اش داخل ماشین است. در آمریکا این اتفاق 15 تا 25 بار در سال رخ می‌دهد، در فصل بهار، تابستان و اوایل پاییز. فصلش بیشتر به خود ما ربط دارد.

دو دهه قبل تر چنین اتفاقاتی نادر بود. اما در اوایل دهه 1990 کارشناسان ایمنی اتومبیل اعلام کردند که کیسه‌های هوای جلویی سمت کمک‌راننده می‌تواند باعث مرگ کودکان شود و توصیه کردند صندلی کودک به عقب اتومبیل منتقل شود. سپس برای ایمنی بیشتر خردسالان توصیه کردند که صندلی کودک رو به عقب تعبیه شود. اگر کسی پیامدهای ناگوار کاهش قابلیت دیدن کودک را پیش‌بینی می‌کرد، …. البته نمی‌شود آن‌ها را هم مقصر دانست؟ کی فکر می‌کند آدم ممکن است بچه‌اش را فراموش کند؟

…..

در همه این اتفاقات لحظه مشترک دردناکی وجود دارد، یعنی وقتی که پدر یا مادر، غالبا با تماس تلفنی همسر یا پرستار می‌فهمد که چه اشتباهی مرتکب شده است. پس از آن آشفته‌حال و برق‌آسا به سمت ماشین یورش می‌برد. آن‌جا بدترین حادثه دنیا در انتظار اوست. هر حادثه اثر مهیب و مرگ‌بار خودش را دارد. پدری ماشینش را کنار بازار دوره‌ای پارک کرده بود. وقتی جنازه پسرش را پیدا کرد، کنارش آهنگ شادی نواخته می‌شد. مرد دیگری برای این‌که کار خودش را به‌سرعت تمام کند، سعی کرده بود اسلحه افسر پلیس حاضر در صحنه را به زور بگیرد. آدم‌های دیگری- از جمله مری پارکز اهل بلکسبرگ- از محل کار خود به مهدکودک رفته بودند تا بچه خود را که فکر می‌کردند آن‌جا پیاده کرده‌اند، سوار کنند و اصلا متوجه جنازه روی صندلی پشتی نشده بودند.

متن کامل این جستار در کتاب حواس‌پرتی مرگ‌بار، به همت نشر ترجمان چاپ شده است.

این مقاله ترچمه جستاری است که در وبسایت واشنگتن پست منتشر شده است.

همچنین ببینید

موقعیت و داستان

کتاب موقعیت و داستان منتشر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *