
آزاده هاشمیان
شبها وقت خواب داستانهای روز در سرم چرخ میخورد. در جلسه صبح عملکردم خوب بود؟ زنی که در قطار کنارم نشسته بود، چرا اشک میریخت؟ چقدر دستپخت آن دوست خوب بود یا رفتار این یکی بهجا. بعضیها را بعد از خواب همان شب فراموش میکنم و بعضی آنقدر جالبند که سر وعده غذای بعدی برای کسی تعریفشان میکنم. بعضی آنقدر خوبند که نگهشان میدارم تا در دورهمی دوستانه بعدی برای جمع بزرگتری بگویم. من و همه آدمهایی که میشناسم، داستان جمع میکنیم. داستان واقعی؟ ناداستان؟ روایت؟ قصه آدمهای واقعی؟
اسمش مهم نیست. زندگی کردن جمع کردن همین داستانهای واقعی است. برای تجربه، برای اشتباه نکردن، برای خنداندن دوستانمان، برای دل خودمان داستانهایی جمع میکنیم که جذابیتشان به همین واقعی بودنشان است. داستانهای تکراری مادربزرگتان یادتان است؟ چند بار زنی را دیدهاید که با تککلمهای از شوهرش پشت چشم نازک کرده، چون قبل از شما میداند مرد کدام داستان را میخواهد بگوید؟ تا حالا شده داستانی را شروع کنید و بهتان بگویند آره این را قبلاً گفته بودی؟
ما کلکسیونر داستانهای واقعی هستیم.
برای مخاطبمان تاکید میکنیم: باور کن! به چشم خودم دیدم! اگر نمیدیدم خودم هم باور نمیکردم! اگر در ابتدای کتابی یا فیلمی بخوانیم «بر اساس داستان واقعی» جذابیت بیشتری برایمان پیدا میکند و به دوستهای بیشتری توصیهاش میکنیم. حتی گاهی دلمان میخواهد به دقت بیشتری بدانیم دقیقاً کجایش بر واقعیت منطبق بود و کجایش نبود. ما عاشق واقعیتیم. واقعیت را لازم داریم.
واقعیت سر جای خودش است، برداشت ما در حال تغییر است.
آدم واقعیتهای گذشته و حالش را لازم دارد تا دلیل اتفاقات دوروبرش را بهتر بفهمد و حتی خودش را بهتر بشناسد. معنای اتفاقها با گذشت زمان تغییر میکند، چون هم ما بزرگتر میشویم و از آن فاصله بیشتری میگیریم و هم چیزهای جدیدی پیش میآید که معنای داستانهایمان را عوض میکند. اگر در دوازده، شانزده، بیست، 28 و 35 سالگی عاشق شده باشیم، هر بار عشق دوازده سالگیمان را از نو تعریف میکنیم. از کنار هم گذاشتن این پنج بار عاشقی است که میفهمیم کدامشان چه عمقی از وجودمان را لمس کرده است. قبولی کنکور که در هجده سالگی آینه تمامنمای «آینده» ماست، در 39 سالگی بازی بچگانه دوری است. مرگ عزیزانمان در هر سالگرد از نو تعریف میشود. واقعیت سر جای خودش است، برداشت ما، اما، مثل خودمان مدام در حال تغییر است.
به همین سیاق هر ملتی به نگه داشتن داستانهایش محتاج است. یادم هست که یک روز شنبه معمولی در آبان 98 پسرم را مثل همه روزهای دیگر در مدرسه گذاشتم و به محل کار رفتم. از ساعت ده صبح به بعد کمکم از گوشه و کنار خبرهای اعتراض به گرانی قیمت بنزین به گوشم میرسید، بسته شدن اتوبان همت، آتشزدن لاستیک وسط خیابانها. حرف همکارها را جدی نگرفتم. میگفتند زودتر بروم که شاید نشود به موقع به مدرسه پسرم برسم. اما تلفن مدرسه را نمیشد جدی نگرفت. گفتند بروم و قبل از ساعت یک بعدازظهر برش دارم. نزدیک به سه سال از آن روز گذشته است. اما ترس تماشای ویدئوها در تلگرام را یادم است. این را که از خودم میپرسیدم به مدرسه میرسم؟ میپرسیدم این دفعه آخرش چطور میشود؟ فاصله گرفتنم را از لاستیکهای شعلهور وسط اتوبان همت یادم است. با خودم میگفتم پس زندگی در آبان و بهمن 57 هم همینقدر معمولی بوده است. آدمها از سوپر شیر و ماکارونی خریدهاند. بچهها مدرسه رفتهاند. زنی معمولی هراسان از لابلای شعلههای آتش راهش را تا مدرسه بچههایش پیدا کرده است و زندگیاش همینقدر معمولی جریان داشته است. آن روز با خودم گفتم کاش دفتر خاطرات آن زن را داشتم. انگار دفترش میتوانست پیشگوی آینده من باشد. در میان آنهمه هراس و ابهام، شباهت داستان یک آدم معمولی چهل و یک سال قبل به داستان من خیلی برایم مهم بود. انگار طنابی از گذشته که میشد آینده معلقم را به آن گره بزنم.
مرور روایتهای آدمهایی از فرهنگ خودمان ما را بالغتر میکند، انگار زمان طولانیتری را زندگی کرده باشیم. میشود از کلیشه تکرار نکردن اشتباهها هم گفت. اما چون صحبت از واقعیت است، بگذارید واقعی نگاه کنم. دانستنِ هر تجربه، فقط یک گام خیلی کوچک و خیلی نامحسوس است. همین که بدانیم تنها آدم دنیا نیستیم که موقع بلند گفتن نظر مخالف جمع احساس ترس میکند کافی است. همینکه بدانیم بقیه آدمهای دنیا حتی مطمئنترینشان در درون ترسهایی دارند عالی است. خواندن واقعیت به ما یاد میدهد در ناقص بودنمان تنها نیستیم. لازم نیست همیشه بینقص باشیم. میشود گاهی دستوپاچلفتی باشیم، بوی عرق بدهیم و اخراج بشویم. از آن مهمتر آدمهایی را دوست داشته باشیم که دستوپاچلفتیاند، بوی عرق میدهند و اخراج میشوند. خواندن روایتهای واقعی به یادمان میآورد چقدر واقعی هستیم و لازم نیست دنبال آرمانهای بزرگ بگردیم.
داستان جذاب مثل کندن پیکره ای از دل کوه است: دفتر خاطرات قدیمی آنجاست، نویسنده باید کتابی خواندنی از آن بتراشد.
بهار سال 1400 در دوره کارشناسی ارشد نویسندگی ناداستان، همکلاسی بریتانیایی از روز انتخابات نخست وزیری چرچیل در سال 1945 مینوشت. برای نوشتن حالوهوای مردم عادی آن روز از دفتر خاطرات سه زن معمولی استفاده کرده بود که از مرکز اسناد ملی به امانت گرفته بود. جالب بود که میتوانست زندگی مردم هفتاد و چند سال قبل را در شهر محل زندگیاش بخواند و ببیند و بالتبع نوشتههایش دقت و صحت بیشتری پیدا میکرد. صد البته که نوشتن داستان جذاب مثل کندن پیکره ای از دل کوه است: دفتر خاطرات آنجاست، حالا این هنر نویسنده است که کتابی خواندنی از آن بتراشد. شاید روزی فیلمی هم از روی کتاب این همکلاسی بسازند و هموطنهایش تصویر دیگری از گذشته کشورشان ببینند و در کنار هم تاریخشان را در ذهن شفافتر کنند. اگر خرد فردی آدمها با خواندن و دیدن بسیطتر و بالغتر میشود، خرد جمعی مردمان یک سرزمین هم به تجربههای اینچنینی محتاج است تا به مرور داناتر و آگاهتر شود و تصمیمهای بعدیاش را دانستهتر و عاقلانهتر بگیرد.
سال 1398 را 1388 نوشته ايد
اعتراضات بنزين
ممنونم از دقتتون