
نوشته: دیو اگرز
ترجمه: آزاده هاشمیان
کتاب مموآر دیو اگرز که جایزه پولیتزر را هم برایش آورد، تا حدی مموآر است و تاحدی شبیه به کولاژهای پستمدرنی که در دهه 90 (زمان چاپ این کتاب) اقبال زیادی بین نویسندگان پیدا کرده بود.
میچیکو کاکوتانی در نقدش بر این کتاب در نیویورکتایمز نوشت: «این کتابی است که شاید دیوید فاستر والاس، فرانک مککورت و تام وولف با هم مینوشتند اگر آقای والاس از تامس پینچون چیزی نشنیده بود، اگر آقای مککورت در ایرلند در فقر بزرگ نمیشد و اگر تام وولف نویسندهای نبود که کتوشلوار سفید و پیراهن وانیلی میپوشد, بلکه جوان بیست وچندساله بیهدفی بود که سلیقهاش تیشرت و شلوارک و ترفندهای پستمدرنیستی بود.»
دیو اگرز در 21 سالگی پدر و مادرش را به فاصله 32 روز در اثر سرطان از دست میدهد و سرپرست برادری هشت ساله میشود. البته یک خواهر و یک برادر دیگر هم دارد که بیستوچند سالهاند، اما بعد از مدتی توافق میکنند که تاف هشت ساله با دیو زندگی کند. دیو از طرفی دستخوش تمام هیجانات بیستسالگی خودش و ورودش به دنیای بزرگسالی است، و از طرفی انگار ناگهان تمام نگرانیهای یک تازهمادر ناشی ذهنش را آشفته میکند. دوست دارد با دخترها آشنا شود و نگران است دخترها تاف را جدی نگیرند و اعتمادبهنفسش را خراب کنند. تا جایی که رفتارشان با تاف به یکی از عوامل اصلی انتخابش تبدیل میشود. دیو نویسنده در مورد شرایط مطلوبش برای رابطه تعمق میکند، اما این کار را هم با طنز انجام میدهد:
اگر وقتی تاف خوابیده و ما روی مبل ارغوانی اتاق نشیمن کنار هم نشستهایم، هوس کند شب بماند و درک نکند که چرا نمیتواند، درک نکند که تاف نباید بیدار شود و ببیند آدمهای مختلف در خانهاش خوابیدهاند، خیلی جوان و خام و بیفکر است و اهمیت حفظ دوران کودکی ساده برای تاف را درک نمیکند و ملاقات با او قطع خواهد شد. اگر نداند چطور باید با تاف صحبت کند، اگر با او مثل سگی معلول و فرمانبردار یا بدتر از آن، مانند بچهها برخورد کند، ملاقات با او متوقف میشود و همراه بِث مسخره خواهد شد. در مقابل ، اگر با تاف مثل آدمبزرگها برخورد کند خوب است، اما اگر حرفهای نامناسب بزند، چیزهایی که برای گوشهای کوچک او شایسته نیست، مثلاً بگوید «باورت میشود برای وسایل پیشگیری پول میگرفتند؟ »، طرد خواهد شد. بهطورکلی، اگر همهی قوانین ذکرشده را رعایت کند، اما تاف به هر دلیلی از او خوشش نیاید – تاف هیچوقت چنین چیزی را نمیگوید، اما معلوم میشود. مثلاً وقتی او بیاید به اتاقش، میرود، یا مارمولکهایش را نشانش نمیدهد، یا بعد از فیلم پشمک نمیخواهد – بهمرور حذف خواهد شد، البته مگر اینکه فوقالعاده خوشگل باشد که در این حالت اهمیتی ندارد کلهشق کوچولو چه نظری داشته باشد. اگر برای تاف چیزی، مثل یک بسته توپ پینگپنگ نو بیاورد که ضرورتش را خودش رفتهرفته فهمیده باشد، آدم خوبی است نه بد و بیقیدوشرط دوست داشته خواهد شد. اگر برای شام بیاید و ساندویچ تاکوی مدل ما را بخورد که آشغالهای بیخودی را که بقیه معمولاً داخل ساندویچ میگذارند ندارد، دیگر قدّیسهای است که هروقت بخواهد میتواند بیاید. اگر بفهمد آنطوری که ما پرتقال را میبُریم- عرضی، نه طولی – تنها روش درست و منطقی بُرش پرتقال است، تنها سبک زیباییشناسانه و خوشایند آن است و کل بُرش را بخورد و فقط آبش را نمَکد و تفالهی بدقیافهاش را باقی نگذارد، دیگر حرف ندارد و دربارهاش تا چند ماه به نیکی یاد خواهد شد – سوزان را یادت است؟ سوزان را دوست داشتیم – با اینکه چون زیادی مردنی و لاغر بود و مضطرب به نظر میرسید، دیگر ارتباطمان را با او قطع کردیم.
در میانه این پاراگراف که در ذهن راوی میگذرد، راوی ضمیرش را از من به ما تغییر میدهد. انگار که تاف را بخشی از خودش میداند. کتاب پر است از این بازاندیشیها که به صورت سیلان ذهنی نوشته شده و در عین اینکه راوی موضعش را تغییری نداده واضح است که خودش هم به سوگیری آشکارش آگاه است. اگرز همزمان خودش را و شخصیتهایش را به سخره میگیرد و در عین حال به سطحی عمیقتر از رفتارهایشان توجه میکند و بهاینترتیب تجربه مرگ تقریبا همزمان پدرومادرش و سرپرستی زودهنگام برادرش را که اتفاقی کاملا شخصی و نسبتا کماحتمال است به تجربهای جهانی بدل میکند: تمام آنچه برای ناداستانی ماندگار لازم است.

لینک معرفی کتاب در سایت نشر برج
اگرز رنج فقدان پدرومادرش را با آزادی رویایی جوانهایی که ناگهان از بند راها شدهاند در هم میآمیزد:
بعد از مراسم ختم، …خیلی هیجانزده و پُرشور بودیم، تا نیم هشب راندیم و در آتلانتا توقف کردیم. روز بعد آنقدر رفتیم تا به جایی رسیدیم که کنار بزر گراه ساحل شنی بود، رسیده بودیم فلوریدا، مایوهای نو خریدیم و شن را با خودمان تا ماشین آوردیم – ماشینی که پدرمان هرگز اجازه نمیداد با آن رانندگی کنیم یا با خودمان غذا بیاوریم تویش -شبش در اتاق هتل، شبکهی اچبیاُ تماشا کردیم و من و تاف کل روز در یک ساحل خیلی سفید فریزبی بازی کردیم. باد گرم و مرطوب بود، شب به بیل زنگ زدیم و فکر کردیم به اقوامی که آنجا داشتیم سر بزنیم – تام و دات که قبلاً گفتم – اما نزدیم، چون خیلی پیر بودند و آن موقع از آدمهای پیر سیر بودیم.
اما عذابوجدان بعدش هم هست و دعواهای خواهر و برادری:
خیلی چیزها در اسبابکشی از شیکاگو تا خانهی بالای تپه و از خانهی بالای تپه تا اینجا آسیب دیدهاند. قابها شکستهاند و خردهشیشهها تهِ کارتنها ریخته. بعضی چیزها را هم گم کردهایم. تقریباً مطمئنم یکی از فرشها نیست، فرشی به آن بزرگی و کلی کتاب، کتابهای مادربزرگمان. در انباریِ پشتی نگهشان میداشتم، توی جعبه بستهبندیشان کرده بودیم. تا اینکه بعد از حدود چهار ماه رفتم آنجا و دیدم سقف چکه میکند؛ بیشترشان خیس شده و کپک زده بودند. سعی میکنم به اجناس عتیقه فکر نکنم – قفسهی کتاب ماهاگونی و میزعسلی گردِ خراطیشده، خراش برداشتهاند و آن صندلی که روکش سوزندوزی داشت یک پایهاش شکسته. من دوست دارم همهچیز را نگه دارم و همه را تعمیر کنم، اما درعینحال هم دلم میخواهد از دست همهشان خلاص شوم – نمیتوانم بفهمم کدام احساسیتر است، نگهداشتن یا نابودکردن؟ اگر همه را با هم بسوزانم چه؟ همه را بریزم توی خیابان؟ دلم نمیخواهد من کسی باشم که این کار را میکند – چرا بِث این کار را نکند؟ یا بیل؟ چه کسی باید همهی این خرتوپرتها را از این خانه به آن خانه خِرکش کند؟ اینهمه جعبه، دهها آلبوم عکس، ظرف و لباس و وسایل خانه، کمدهای تنگ و باریکمان و انباری نمناکمان بهمرور از همهی اینها سر میرود.
کتاب اثری غمانگیز از نبوغی بهتآور شاید در ابتدا اثری تجربی بهنظر برسد، اما به مرور خواننده متوجه میشود که با نویسندهای چیرهدست طرف است. نویسندهای که میداند با هر دیالوگ، با مصاحبه کاری، با معرفی پوستر مجله و توصیف رانندگی چه کار میخواهد بکند. نویسندهای که بهرغم جوانی بر احساساتش و بر تکنیکهای نویسندگیاش مسلط است و به قول کاکوتانی میتواند یک صحنه بازی فریزبی را تبدیل کند به تاملی درباره هستی. میتواند خودش و اندوهش را چنان به سخره بگیرد که وسط خواندن کتاب در اوج اندوه فقدان، قهقهه بزنید.
روایت این کتاب شاید کمی غمانگیز باشد، اما مهارت نویسندهاش بیشک بهتآور است.