
تحلیل جستار نان و زنان نوشته آدام گاپنیک (بخش اول)
نوشته: نسرین شیریننیاز
نان پختن؛
نان شکستن؛
نان قسمت کردن…
نان بودن!
در ماههای اول قرنطینه مخصوصا همان ماه اول، خیلی از آدمهایی که میشناسم پختن نان را برای اولین بار امتحان کردند.
در واقع غیر از آنهایی که میشناسم عدهی زیادی در سراسر دنیا نان پختن را در آن روزها تجربه کردند.
شاید خاصیت روزهای اول قرنطینه بود. وقتی که باید مدارا میکردیم تا روز بگذرد و بیستوچهار ساعت کامل یعنی به قدر کفایت در اختیار خیلیهامان بود تا روزمان را به روزی بزرگ تبدیل کنیم.
شاید هم مراسم پختن نان، با آن ترکیب جادویی آرد و مخمر و آب و آتش و دستها و مخصوصا دستها، قرار بود مثل عبادتی خاموش در یک آیین قدیمی آرامش را به روان وحشتزدهی ما در برابر هجوم این بیماری ناشناخته برگرداند.
البته این تفسیر دلخواه من است از تجربهی پختن نان در آن روزها و میدانم خیلی با واقعیتی که جریان داشت فاصله دارد چون نانهایی که پشت سر هم توی اینستاگرام لایک میگرفتند و صاحبانشان توی لایوها و استوریها ادعا میکردند «خیلی لذیذ و خوشمزهاند» چیزی بیشتر از خمیر کردن آرد و ورز دادنش و درجه حرارت فر و مخلفات روی آن نبودند.
چی باید بودند که نبودند؟
مگر چیزی ماندگارتر از طعم اولین نان یا شکل هوسانگیز و عطر و بافت ترد و حبابهای داخلش هم هست؟ مگر رسیدن به چنین نانی چیز کمی است؟ نه! نیست!
اما وقتی ما آدمهای عادی که نه شغلمان و نه دغدغهمان و نه نیازمان پختن نان است تصمیم میگیریم یکدفعه نان بپزیم! عجیب نیست که نتیجهی این تجربه برای بیشترمان شبیه هم است؟
چرا هیچ رد منحصر بهفردی توی کار کسی نیست؟ چرا دستاورد همهی ما، نان ما، در کنار هم فقط یکی دیگر از کلیشههای معمول شبکههای مجازی شد؟
یعنی کسی وقت پختن نان یا بعد از آن، از خودش نپرسیده توی این قضیه دنبال چی میگردد؟ چرا حالا، چرا الان؟ چرا دوماه پیش نه! ماجرا فقط آشپزی و لایک و کامنت است یا چی؟ مگر چیزی به سادگی پختن نان میتواند چیزی بیشتر از همان نان را درون خودش پنهان کرده باشد؟ چیزی بیشتر یعنی چی؟
تحلیل یک نمونه خوب
با هم بخشهایی از جستار «نان و زنان» نوشتهی آدام گاپنیک را بخوانیم:
«…تا همین چند وقت پیش، هرگز نان نپخته بودم. تا سالها با خودم میگفتم من به همان دلیلی نان نمیپزم که رانندگی نمیکنم: مهارت مفیدی است که در نیویورک به کار نمی آید. در نیویورک آدم رانندگی نمیکند چون عملا با مترو میشود همه جا رفت و آدم نان نمیپزد، چون کلی نانوایی خوب هست. حتی سوپرمارکتها پر است از باگتهای تامکت و نانهای کشمشی-دارچینی اورواشر و انواع خمیرترشهای عالی.
ولی چند هفته پیش لابهلای چیزهای باقیمانده از مادر همسرم در اقامتگاه خانوادگیشان، یک دستورپخت دستنویس قابشده پیدا کردیم برای تهیهی چیزی به اسم «نان مارتا»… داد زدم: «نان مارتا! تو کی نون میپختی؟»
مارتا همسرم است و این که بگویم از دیدن اسمش بالای دستور نان تعجب کردم حق مطلب را ادا نمی کند! یک راه خوب برای توصیف مارتا تشبیه کردنش به زنی است که هرگز نانی به اسمش نبوده. عطر و لباس شاید اما نان جو و عسل، نه….
خیلی کنجکاو بودم که ببینم موقع نان پختن چه شکلی است. بعد از سالها ازدواج، کنجکاوی آدم از لحظات فوقالعادهای که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد منتقل میشود به کنکاش لحظات کوچکتر و غریبتری که در گذشته اتفاق افتادهاند: همسرت که در شانزده سالگی دارد خمیر ورز میدهد.
تصور او با پیشبند در احاطهی همهی آن وسایل چوبی بلوند دههی هفتادی، آنقدر وسوسهانگیز بود که تصمیم گرفتم همان شب نان درست کنم.
گاپنیک در همین چند پاراگراف به ما میگوید هرگز نان نپخته و چرا نپخته! و حالا میخواهد بپزد و چرا! و ما را مشتاق همراهی در این سفر و تجربهاش در پختن نان میکند.
«رفتم سراغ «نان بدون ورز» که پنج شش سال قبل، از روزنامه تایمز قیچی کرده بودم؛ نانی است اختراع جیم لاهی، صاحب نانوایی خیابان سالیوان،…
کمی مخمر خریدم و با آب و نمک مخلوطش کردم. گذاشتم شب ور بیاید و صبح اول گذاشتمش توی فر ملایم و بعد فر چهارصد و پنجاه درجه. یک ساعت بعد بیرونش آوردم. نان بود ! نان خوبی نبود (…) اما نان بود و نمیتوانم توضیح بدهم که چه حس غریب و خوشایندی داشت. انگار مخلوط خمیری یک سری چیز را بریزی توی کاسه و یک «ماشین» از داخلش بیرون بیاید که بدنهاش برق میزند و داخلش بوی خوب میدهد.»
آدام گاپنیک نان بدی پخته ولی این اولین نانش است. نان اوست و به ما نشان میدهد چقدر از نتیجه کارش شگفتزده شده. جادوی پختن نان دارد خودش را به او و از طریق متن به ما نشان میدهد.
«چند روز بعدش، برای اولین بار «نانآگاه» شدم؛ ناگهان توجهم بهشان جلب شد و دیدم چقدر نان هست !… به نانی که دلم میخواست بخورم فکر میکردم. نان بزرگ و گرد پن پولاین در آن نانوایی پاریس، ترش و سفت و در عین حال تسلیم دندان… واقعا میشود اینها را درست کرد؟
مارتا که خودش را بازنشسته کرده بود گفت: «اگه اینقد دوست داری نون درست کنی باید وردست یه آدم وارد وایسی. یکی که هی سرت داد بزنه و یادت بده چی به چیه. میدونی همهی نویسندهها این کارو میکنن.»
…
چندساعت بعد توانستم مادرم را پای تلفن گیر بیاورم…از ایدهی کلاس نانپزی آخر هفته استقبال کرد.»
در ادامه جستار، سفر گاپنیک شروع میشود و در این سفر ما با دنیای متفاوت مادرش که زنی متمایز، پرشور و تقریبا عجیب است آشنا میشویم و همراه این دو نفر در روزهای بعدی پختن نان مخصوص پن پولاین را از دریچه چشم نویسنده دنبال میکنیم.
«…رابطهام با مادرم پیچیده است. میدانم که در جهان بیشتر از هرکس دیگری به او شبیهم. در خوبی و بدی. مثل او هر شب آشپزی میکنم و مثل او، در لحظات خشم و انزجارعمومی، جمله های فرااحساسی نثار تلویزیون میکنم. مثل او به بچههایم به چشم اتهام نگاه میکنم. وقتی شامی که ساعت هفت صبح همان روز ناگزیر تاییدش کردهاند را نمیخورند….با اینهمه، برای ورود به یکی از حیطههای استادیاش هیچ وقت هیچ تلاشی نکردم: نان پختن.
همینطور که کتابهایم را ورق میزدم به این نتیجه رسیدم که دانش دایرهالمعارفی نان در بین خوراکیها از همه کسلکنندهتر است. جهانشمول بودنش، شیمی سادهای که آن را شگفتانگیز و معجزهآسا میکند میتواند حرف زدن دربارهاش را هم حوصلهسربرکند. اما صبح روز بعدکه مادرم تیشرت ضد آردش را پوشیده بود فهمیدم نان اگر سوژهی تحلیلی چندان جذابی نیست، در تمرین و عمل میتواند بسیار هیجانانگیز باشد.
لابد این دو ویژگی خلاف هم تغییر میکنند: چیزهایی که خواندشان جذاب است احتمالا در عمل بیمزهاند و چیزهایی که خواندنشان کسل کننده است در عمل هیجانانگیز میشوند…»
اگر شما هم یکی از کسانی هستید که در ماههای اول قرنطینه، مسحور این شیمی ساده و شگفتانگیز، نان پختن را تجربه کردند حتما همینها را حس کردید. و اگر به جستارنویسی علاقه دارید باید تمرین کنید تا مثل باقی آدمها به راحتی از کنار این دریافتها نگذرید.