خانه / جستار / تقلید ناشیانه

تقلید ناشیانه

تقلید ناشیانه

مری کار

پسرم کلاس اول بود و من تازه تبدیل به یک مادر مجرد شده بودم، البته این وضعیت سختم مرا مشمول خدمات رایگان دولتی نمی‌کرد. با این وجود هیچ زمان دیگری دغدغه‌های مالی ذهن مرا آن‌طور به چنان تودرتوی سردرگمی از اضطراب‌ها تبدیل نکرد.

با هر معیار رایجی، وضعیتم قابل‌قبول به نظر می‌رسید. وضعیت شغلی‌ام به عنوان یک شاعر- البته اگر اصلا بشود گفت چنین چیزی وجود دارد- چند جایزه‌ و کرسی استادی دانشگاه سیراکیوز را که موقعیت خوبی بود، برایم به ارمغان آورده بود. خانه‌ای ساده و بیمه سلامت داشتم و طلاقی مسالمت‌آمیز را از سر گذرانده بودم. هر ماه بعد از این‌که رهن خانه، قبض‌ها و سهمم از هز‌ینه‌های مهد کودک را می‌پرداختم، فقط چندصد دلار برای بقیه چیزها باقی می‌ماند. لباس، غذا، کرایه حمل‌ونقل،‌ فلان دارو – همه از این باقی‌مانده باید پرداخت می‌شد. قرض‌هایم مثل سیلاب،‌ بالاتر و بالاتر می‌آمد و وقتی می‌نشستم تا قبض‌ها را بپردازم، نفس‌های هراس‌زده‌ام بند می‌آمد،‌ همان‌طور‌ که احتمالا در غرق شدن اتفاق می‌افتد.

از آنجایی ذهن من در خلوت خودش مطمئن است که می‌تواند از هر موقعیتی راهی به بیرون بیاید،‌ مرزهای سفت و سختی در دفتری که همه‌جا همراهم بود، برای خودم تعیین کردم. اما هرچه هم قابلمه‌های لوبیا را طبق محاسباتم بار می‌گذاشتم، حقوقم کفاف نمی‌داد. بعضی شب‌ها تلفنی از حسابداری خشمگین آن‌قدر زجرم می‌داد که کوسن‌های مبل را جر می‌دادم و جیب تمام کت‌ و کاپشن‌های کهنه‌ام را به امید سکه‌ای جامانده می‌گشتم، گرچه مدت‌ها بود ته همه‌شان را درآورده بودم.

فروش وسایل دست‌دوم کمتر از صد دلار نصیبم کرد. عاشقان خرید به خانه‌ام سرازیر شدند و با من مثل همان احمقی که بودم، رفتار کردند، چون دلش را نداشتم سر یکی دو سکه ناچیز بابت پتو بچه‌های کهنه‌ام یا قهوه‌ساز بیچاره‌ام چانه بزنم. چنان خانه برهوتی برایم گذاشتند که پسرم پرسید می‌تواند در خانه اسکیت‌بورد بازی کند.

از همه بدتر، ماشین نداشتم که با داشتن بچه و در شهر کوچکی با اتوبوس‌های نامنظم که بارش سالانه برفش به متر اندازه‌گیری می‌شد،‌ تبدیل به مشکل بزرگی می‌شد. بردن و آوردن پسرم به کلاس‌های فوق‌برنامه با اتوبوس دو ساعت طول می‌کشید. برای خرید از سوپر در فرقون قرمزی روی پیاده‌روها و خیابان‌های پر از برفاب –با صورتی که از سرما به رنگ لبو درآمده بود- می‌کشیدمش. برای همسایه‌هایم با خوشحالی دست تکان می‌دادم و در حالی‌که از شرم می‌سوختم، ‌چیزی احمقانه درباره هوای تازه و تمیز قرقره می‌کردم.

غرور بیجایی مرا از کمک خواستن منع می‌کرد. در محیط کارگری بزرگ شده بودم که به گشنه‌گداها–آن‌طور که ما خطابشان می‌کردیم-روی خوش نشان نمی‌داد. در دانشگاه هرگز به مهمانی‌های شام با نویسندگان مهمان نه نمی‌گفتم. اما بعد می‌گفتم تازه غذا خورده‌ام و جیب‌هایم را با نان باگت یا بسته‌های بیسکوییت پر می‌کردم که خودم و پسرم بعدتر در لیوان بزرگی از شیر پرچرب خرد می‌کردیم و می‌خوردیم. چندباری هم در دستشویی زنانه، رول دستمال توالت را در کیف کتاب‌هایم چپاندم و بیرون زدم.

مسلما در مقایسه با فقر واقعی، این گلایه‌ها بی‌معنی است. آن سال، در اولین کریسمسی که تنها بودم، دوستی پیشنهاد کرد در یک مرکز اسکان بی‌خانمان‌ها داوطلبانه کار کنم، کاری که تصورم از فاجعه زندگی‌ام را به سرعت اصلاح کرد. البته این اولین تحولم در زمینه اقتصادی نبود. سال‌ها قبل،‌ بعد از پایان عملکرد فاجعه‌بارم در دبیرستان، با یک‌سری بچه‌های ماجراجو به مقصد ساحل اقیانوس آرام از تگزاس بیرون زده بودم. در کارخانه شغلی پیدا ‌کرده بودیم و آن‌قدر نزدیک به دریا بودیم که صبح‌ها با ورم صورت از خواب بیدار شویم. من فقط پنجاه دلار و یک جعبه پر از رمان‌‌های روسی همراه داشتم.

ما جاهای خواب محدودمان را با هم عوض و بدل می‌کردیم. چند نفر خیمه می‌زدند توی وانت آبی قدیمی که با چوب خمیده برای آن سقف درست کرده بودند که به سرعت با تجمع این همه آدم در فضایی به آن کوچکی پر از دی‌اکسید کربن می‌شد. یک ماشین خراب لینکلن کنتینانتال هم داشتیم که میراث یک قاچاقچی محلی بود که حالا در مکزیک زندانی بود. از باغ‌های اطراف آووکادو و پرتقال می‌دزدیدیم. یک رفیق ماجراجو به ما گفت که سوپرمارکت،‌صبح سه‌شنبه‌ها و شنبه‌ها محصولات کهنه را دور می‌ریزد و ما در زباله‌دانی‌ عظیمش منتظر می‌ماندیم تا کاهوهای کمتر پلاسیده و سیب‌های لکه‌دار جمع کنیم. اما حتی گشتن در زباله‌ها هم نمی‌توانست ذره‌ای از لذت عمیقی که از خلاصی از خرحمالی‌های دبیرستان می‌بردم،‌ کم کند.

برگردیم به جلو، از لحاظ عددی وضعیت اقتصادی‌ام کمتر اسف‌بار بود. با ورود پسری چشم‌آبی که همکلاسی‌هایش به او گفته بودند کاپشن لاجوردی‌اش دخترانه است و برای تولدش نینتندو می‌خواست (یک بچه گربه رایگان گرفت) – آن لرزه‌های هیجان ماجراجویی به نیش‌های سوزن تبدیل شد. ترس. بالاخره باید قبول کرد که محاسبات نیست که آدم را له می‌کند، نه؟ عدد صفر مطلق وقتی ستون محاسبات به خط قرمز رسیده است. این چیزی است که سعی می‌کنم به خودم بفهمانم وقتی دارم مدیران (سابق) فقیر شرکت ارنون را تماشا می‌کنم که دارند درباره ضررو زیان‌شان صحبت می‌کنند و دوربین ساحل‌ها و دشت‌های زمردینِ وسیع پشت خانه‌هایشان را نشان می‌دهد،‌ در حالی‌که یک فقیر واقعی فقط باید به فروختن خرت‌وپرت‌هایی که جمع کرده فکر کند.

این مطلب برگرفته شده از سایت newyorker.com است.

همچنین ببینید

موقعیت و داستان

کتاب موقعیت و داستان منتشر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *