
افکار مادرم مثل جزر و مد زمستانی به خرابه های ساحل برمیگردد. اغلب اوقات، در فکر سالهای 1967 و 1968 است که پدر و برادرم فوت کردند.
1968 سالی بود که او من و برادر کوچکم-دیدی- را با عبور از عرض اقیانوس اطلس به سوییس برد، جایی چنان از اساس متفاوت که خودش می دانست باید غصه خوردن را کنار بگذارد تا جان به در ببرد. یادش هست که آن سال خیلی خیلی غمگین بود. من هم یادم است. آن موقع شانزده سالم بود و داشتیم با مادرم در کلبه محل زندگیمان، قوطی حلبی حاوی احساساتمان، بحث میکردیم.
مرا هل داده بود توی اتاق خواب مشترکمان و سیلیهایی حواله سروکلهام میکرد، من تا گوشه اتاق عقب رفته بودم، تا کنار پنجرهای رو به دریاچه، رو به آلپ، رو به دنیای زیبای بیرون. مادرم از این عصبانی بود که دوستپسر داشتم. داشت داد میزد که او معتاد است، مرد بدی که مرا برای سکس میخواهد و مثل آشغال مرا دور خواهد انداخت.
دستور میداد: «حق نداری ببینیاش!»
سرم را تکان میدادم. هرچه بیشتر مرا میزد، سرسختتر میشدم و این خودش خشم او را شعلهورتر میکرد.
«تو پیتر و پدرت را دوست نداشت! وقتی مرد، تو حتی ناراحت نبود.»
من سرم را به سمت پنجره نگه داشته بودم، بیحرکت. از غم چه میدانست؟
هقهق کرد و به سینهاش کوبید. «ترجیح میدهم خودم را بکشم تا ببینم تو زندگیات را نابود میکنی!»
خودکشی. چندبار این تهدید را تکرار کرده بود؟
«کاش تو مرده بود! پیتر نه! پدرت نه!»
چیزی را که همیشه حدس میزدم، با صدای بلند گفت. بعد با مشتهایش افتاد روی من.
«ترجیح میدهم بکشمت! ترجیح میدهم مرده ببینمت!»
بعد، انگار خودش از گفتهاش وحشت کرده باشد، از اتاق فرار کرد. خدا را شکر، تمام شده بود. دلم میخواست سیگاری داشتم که بکشم. ناگهان برگشت. در را به هم کوبید، پشتدری را انداخت و با کلیدی قفلش کرد. برق ساطور گوشت را دیدم و بعد مرا به دیوار چسباند و لبه ساطور را در چند سانتیمتری گردنم نگه داشت. چشمهایش مثل یک حیوان وحشی برق میزد و خیره به قربانیاش بود. با صدایی هیجانزده گفت: «اول تو را میکشم. بعد دیدی و خودم، کل خانوادهمان نابود!» لبخند زد و سینهاش را جلو داد. «چرا گریه نمیکنی؟» لبه ساطور را محکمشتر فشرد و من تنفسش را حس میکردم.
بلوف میزد؟ اگر مرا میکشت، چه میشد؟ برای چه کسی اهمیت داشت؟ در حالیکه او شاخوشانه میکشید، صدایی در درونم مینالید: «این غمانگیز است، این خیلی غمانگیز است.»
برای ده دقیقه، پانزده دقیقه، بیشتر، ذهنم بین این دو فکر میچرخید- که چه اهمیتی داشت اگر میمردم، که بینهایت غمانگیز بود اگر میمردم- تا اینکه ناگهان تلنگری حس کردم، بعد هجوم امید به خلا، و داشتم گریه میکردم، داشتم اعترافم را بلغور میکردم: «میخواهم زنده بمانم، میخواهم زنده بمانم.»
برای بیستوپنج سال آن روز را فراموش کرده بودم و وقتی در یک کارگاه نویسندگی که داشتیم بدترین لحظاتمان را به یاد میآوریم، خاطره آن به سطح آمد، میلرزیدم و به خودم میگفتم آیا واقعا میخواست مرا بکشد؟ اگر آن لحظه التماسش نکرده بودم، لبه چاقو را محکمتر میفشرد و زندگیام را پایان میداد؟
دلم میخواست بروم پیش مادرم و از او سوال کنم. اما نمیتوانستم، نه تا مدتها بعد که او فراموشکار شده بود و فهمیدم بیماری آلزایمر دارد. میدانستم اگر بعضی سوالها را الان نپرسم، هیچوقت پاسخ واقعیشان را نخواهم دانست.
برای همین پرسیدم.
گفت: «عصبانی؟ کتک؟» خندید. «نه، نه. تو همیشه دختر خوب. هیچوقت حتی درِ کونی هم لازم نداشت، نه حتی یک بار.»
چقدر از او شنیدن چیزی که هرگز حقیقت نداشت عالی بود، از حالا به بعد همیشه همین خواهد بود.