
کارملا سانتورلی
اولین باد سرد فصل
دانههای برف در نور صامت چرخ میخورند
و من در آشپزخانه مینشینم
به گمانه
آتش روشن است
موسیر بزرگی را خرد میکنم
برشته در روغن زیتون فرابکر
نوک انگشتی از برگیهای تیره رزماری
به روغن طعم میدهد
پدر را به یاد میآورم
انگشتش را
بر تیره پشتِ رزماریهای تازه
میکشید
و میزد به مچ من
تا بوی قوی و نافذش را حس کنم
مکثی میکرد و
دستههای کوچک کرفس را
قبل از اینکه به قابلمه برسند، مرتب میکرد
امروز من برگهای تازه جعفری را له میکنم
شاید کمی آویشن
پوست ظریف دستههای کرفس را میکَنم
برگ معطرش را به دانههای ریزی تبدیل میکنم
هویج تازه از باغچه میآورم
مکعبهای کدوی سبز
برای خوشطعمیشان
پرهای سیر
همینطور که غذا بخارکنان طعم میگیرد
نیم کیلو گوشت
پوشیده در آرد و به دقت برشتهشده را
آرام کنارشان میگذارم
در مخلوط سبزیجات
غوطه میخورد
موجودی که به آن خو گرفتهایم
قارچ صحرایی یادت نرود
یک مشتِ پُر کافی است
نمک و فلفل و تخم گشنیز را
مثل مشتی ستاره بپاش رویش
حالا چوبپنبه مارسالا را باز کن
تا نفس اولش را بکشد
بطری را از زیر بینیات آرام رد کن
بگذار قبل از آنکه یک لیوانش را در خوراک بریزی
عطرش در مشامت موج بردارد
یک فنجان برای تو، یکی برای خوراک
منصفانه است
حسهایی که از حافظه بیرون میجهد
و میپرد توی قابلمه
چیزی که او ممکن بود بگوید
با همان لبخند آشنایش
شوخیاش مثل دعایی بدرقه راهت
احتمالا اخطار میداد
بگذار جا بیفتد
وقتی همه مواد را ریختی
بگذار جوش بیاید و قلقل بزند
تا روحش را پیدا کند
مثل همیشه
اشباع از طعمهای افزوده
طنین موسیقی جاز
در لایه لایه آن
لای پنجره باز شد
هوای خنک به داخل خزید
سامانه فشار قوی
که مو بربازویت راست میکند
قابلمه اتاق را عطرآگین میکند
با روحها
که سیاهه همیشگی گلایههایشان را دارند
آنها که از همه بهتر میدانند
قابلمه را چطور باید هم زد
چه سایت خوب بی ادعایی