
نوشته: دیوید سداریس
ترجمه: صفورا رهبری
یک شب مانده بود تا پدرم شمعهای ۹۵ سالگیاش را فوت کند. همینطوری داشت برای خودش توی آشپزخانه میچرخید که زمین خورد. چند ساعت بعد خواهرم لیسا[1] و شوهرش باب[2] گذارشان به آنجا افتاد؛ رفته بودند تلویزیون جدیدش را راه بیندازند که کف آشپزخانه پیدایش کردند. گیج بود و درد داشت. بلندش کردند؛ اما دوباره افتاد. برای همین آمبولانس خبر کردند. در بیمارستان سروکلۀ دو خواهر دیگرمان گرچن[3] و ایمی[4] پیداشده بود. جفتشان تازه با هواپیما از نیویورک رسیده بودند که بروند مهمانی؛ اما مهمانی بههمخورده بود. فردا صبحش که تلفنی با خواهرم حرف میزدم گفت: «تا دلت بخواد اوضاع قاراشمیش بود. بابا لیسا رو با مامان عوضی گرفته بود. وقتی دکتر ازش پرسید «می دونی کجایی»، گفت: «سیراکیوز[5]»؛ همون شَهره که دانشگاهش توش بود. بعد قاتی کرد و گفت: «چه خبرته! چقدر سؤال میپرسی تو!» خب ناسلامتی دکترا کارشون همینه که سؤال بپرسن. به نظرم خیال کرده بود دکتر یه یاروییه که همینجوری از راه رسیده و داره مخشو میخوره.»
خوشبختانه تا فردا عصر هوش و حواسش برگشت. حسابی حال همه گرفتهشده بود؛ آنهم به این خاطر که تا حالا کسی ندیده بود پدر اینطور فلکزده باشد.
شبی که پدرم زمین خورد در پرینستون[6] بودم؛ پرینستون چهارمین شهر از هشتاد شهری است که برای کارم به آنجا سفر میکنم. صبحِ روزی که از بیمارستان به یک مرکز توانبخشی منتقل شد در راه آن آربر[7] بودم. هفتۀ بعد چند حملۀ خفیف به سروقتش آمد، از آن حملههایی که معمولاً همان لحظه کسی جدیاش نمیگیرد. بینایی محیطیاش به خاطر یکی از حملهها مشکل پیداکرده بود و یکی دیگر از حملهها هم زده بود حافظۀ کوتاهمدتش را ترکانده بود. از مرکز که خلاص شد میخواست به خانه برگردد؛ اما اوضاع دیگر اصلاً جوری نبود که بشود تنها زندگی کند. برایش نامه نوشتم و بگویینگویی گفتم: «خطر داره بعد این جریان بری خونه؛ باز اگه کسی پیشت بود یه چیزی؛ ولی تنهایی نه. از نگرانی اینکه بخوای برگردی خونه خوابم نمیبره. میخوام اونقدر زنده بمونی که استیضاح دونالد ترامپ رو ببینی.»
بعد از انتخابات بدجوری باهم بگومگو کرده بودیم. میدانستم این هم از شانس گند من است: پدرم میمرد و فردای بعد از شکست رئیسجمهور دیگر نبود تا بتوانم برایش قپی بیایم و مزۀ پیروزیام را بچشم.
درست یادم نیست وقتی پدرم به خانۀ سالمندان رفت کجا بودم. نام آن خانۀ سالمندان کذایی اسپرینگمور[8] است. بالاخره به خودم زحمت دادم و به آنجا رفتم. چهار ماه از زمین خوردن پدر گذشته بود که من و هیو[9] با هواپیما به کارولینای شمالی[10] آمدیم. اوایل اوت بود. توی صندلی راحتی لمداده بود و از گوشش خون میآمد. سرعت خونریزی به نظرم طوری بود که نمیشد بیخیالش شد. انگار خون واقعی نبود؛ شبیه آب چغندر بود. پرستاری داشت آرام خون را پاک میکرد. پدرم گفت: « اِ. سلام.» صدایش آرام و خسته بود.
فکر کردم نمیشناسدم؛ اما دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: «دیوید» و به پشت سرم نگاه کرد و گفت: «هیو». گوشش باندپیچیشده بود. وقتی به صندلی تکیه داد حالتش شبیه شاعر فقید انگلیسی ادیت سیتول[11] بود؛ نسبتاً دماغ بالاگرفته و خیلی سنگین و رنگین. ابروهایش کمپشت بود و برای دیدنش باید به چشمهایت فشار میآوردی؛ مژههایش هم همینطور. فکر کنم مثل موی بازوها و پاهایش آنها هم دیگر جان نداشتند.
بااینکه میدانستم پرسیدم: «ایبابا. چی شده؟» لیسا همان روز صبح تلفنی بهم گفته بود ساعت پدربزرگ بابا رویش افتاده. ساعت از چوب گردو و برنز بود؛ روی صفحهاش یک نقاشی آبسترۀ چهرۀ انسان بود و اعداد دورش کجوکوله چیده شده بود. مادرم از روی اسم هنرمند سازندهاش همیشه بهش میگفت مستر کریچ[12]؛ اما بابا اسمش را گذاشته بود عمو روزگار.
حرفم که با لیسا تمام شد به هیو گفته بودم: «فکر کن نودوپنجساله باشی و عمو روزگار جداً دخلتو بیاره؛ خیال نمیکنی شاید واقعاً میخواد یه چیزی حالیت کنه؟»
زنی که سعی میکرد جلوی خونریزی را بگیرد گفت: «گیر داده بود خودش جابجاش کنه و گوششو برید. فرستادیمش بیمارستان تا براش بخیه بزنن؛ اما الان دوباره شروع شد؛ شاید چون خونش رقیقه. برای همین آمبولانس صدا کردیم.» گوش پدرم سنگین نبود ولی زن بلند گفت: «مگه نه، لو؟ مگه آمبولانس خبر نکردیم؟»
همان لحظه دو تکنیسین فوریتهای پزشکی وارد شدند؛ جفتشان شکل چوببرها بودند؛ جوان و ریشو. هرکدامشان یکی از آرنجهایش را گرفت و کمکش کردند بلند شود.
پدر پرسید: «جایی میریم؟»
زن بلند گفت: «برمیگردی بیمارستان».
پدرم گفت: «خیلی خب. ردیفه!».
با صندلی چرخدار بیرون بردندش. زن گفت خدمه خون را از روی فرش پاک میکنند؛ اما تمیز کردن اثاثیۀ شخصی وظیفۀ خانواده است. گفت: «اگه بخواین میتونم براتون چند تا حوله بیارم.»
چند لحظه بعد پرستار دیگری توی اتاق آمد و گفت: «ببخشید. شما همون پسر مشهوره هستین؟»
گفتم: «با مشهور بودنم دیگه گندشو درآوردم. ولی آره، من پسرشم.»
«پس شما دِیو هستین؟ دیو چپل[13]؟ میشه ازتون امضا بگیرم؟ اممممم، میشه دوتا امضا بگیرم؟»
گفتم: «آره. حتماً.»
تازه داشتم همت میکردم به هیو کمک کنم صندلی راحتی را تمیز کنیم که سروکلۀ زن دوباره پیدا شد. کمی دستپاچه بود؛ فکر کنید کمدینی میبینید که همۀ دنیا میشناسدش، جوان است و سیاهپوست و تازه اول زندگیاش است؛ دستپاچه میشوید دیگر. برگشته بود سروقتم تا دوتا امضای دیگر بگیرد.
چند تکه کاغذ برای امضا جور کرده بود. دست دراز کردم تا بگیرمشان و گفتم: «من عوضیترین پسر دنیام. پدرم هفت آوریل زمین خورده؛ اونوقت تازه الان پا شدم اومدم دیدنش؛ حتی نکردم زودتر از این باهاش حرف بزنم.»
زن گفت: «زیادی سخت میگیرین بابا. کاری نداره که. بعضی وقتا یه زنگی بهش بزنین و یه حالواحوالی بکنین. منم همین کارو برای مادرم میکنم.» بعد انگار که از سر تقصیراتم گذشته باشد لبخند زد و گفت: «میخواین حالا امضا دومیه رو برای سرپرستم بزنین.» و اسمی را گفت.
خون روی دستمالهای خیس انگار حتی از خونی که دیده بودم از گوش پدر میآید هم الکیتر بود. چند بار بیحوصله دستمال را روی صندلی راحتی کشیدم؛ اما راستش اصل کار را هیو انجام داده بود. من بیشتر حواسم به خرتوپرتهایی بود که بابا توی اتاقش چیده بود: عمو روزگار، چند تا نقاشی منظرۀ خیابان که در دهۀ هفتاد با مادرم خریده بودند و سنگهایی که وقتی از سفرهای ماهیگیری برمیگشت با خودش میآورد؛ روی هرکدامشان تاریخ و نام رودخانهای که از آن آمده بود نوشتهشده بود. بیشترشان را که میدیدم حسابی دلم میگرفت. اصولاً حتی اگر یک اسب تکشاخ هم اینجا میآوردی، حریف این فضای دلگیر نمیشد؛ نمیدانم به خاطر نور بود یا ارتفاع سقف. شاید به خاطر تخت بیمارستانیای بود که جلوی دیوار گذاشته بودند، یا پردههایی که تا زمین میرسید و انگار یکراست از بنگاه کفنودفن آورده بودند. ته سالن، حدود یک دوجین از جماعت ساکن آسایشگاه که اکثراً روی صندلی چرخدار بودند و آب دهان بعضیشان تا روی پیشبندشان آویزان بود، داشتند در تلویزیون ام*ای*اس*اچ[14] تماشا میکردند.
خاطرۀ میویو[15] دست ازسرم برنمیداشت. میویو آسایشگاه سالمندانی بود که پدر، مادرش را آنجا گذاشته بود؛ این داستان به دهۀ هفتاد برمیگردد. اما انگار همین دیروز بود که همراه بابا میرفتم تا بهش سر بزنیم. اگر حالا این من بودم که برای ملاقات پدر آمده بودم جایی شبیه میویو، آیا چشم که برهم بزنم، نوبت خودم نمیرسد که در مرکز سالمندانِ خودم باشم؟ من، بیوۀ نزار که کل دنیایم شده است یک اتاق؟ فرقم فقط این است که اولادی ندارم که تروخشکم کند؛ برعکس پدرم که لیسا را دارد که حسابی بهش میرسد، و ایمی و گرچن و برادرم پل[16]. زنبرادرم کتی[17] که سنگ تمام گذاشته است؛ گاهی شده دو بار در روز هم سر بزند، بابا را برای ناهار بیرون ببرد و پاهایش را با لوسیون ماساژ دهد. من ولی تافتۀ جدا بافته بودم. منِ لعنتی. دیو چپل.
داشتم بیرون میرفتم که یکی از پرستارها پرسید: «میشه چند تا عکس باهم بگیریم؟»
زنی دیگر، و بعد یکی دیگر گفت: «تو رو خدا وایسین. منم یکی میخوام.»
میدانستم راه میافتند و به هرکس برسند میگویند: «ببین. با دیو چپل عکس گرفتم.» و میشنوند: «خواب دیدی خیر باشه».
البته تا آن موقع دیگر خیلی وقت است ازآنجا رفتهام و دستشان بهم نمیرسد؛ مثل همیشه.
از اسپرینگمور که بیرون آمدیم با هیو سوار ماشین شدیم و به خانهمان در امرالد آیل[18] __ ساحل نجات[19] __ رفتیم. چند روز بعد جان[20]، برادر بزرگ هیو، پیشمان آمد. دو پسربچه با خودش آورده بود: نوۀ هفتسالهاش هریسون[21] و برادر ناتنی هریسون، آستین[22] که یازدهساله بود. هر سه تا در شهری کوچک در تنگهای در فاصلۀ چندساعتی غرب سیاتل[23] زندگی میکنند. بچهها در زندگیشان هیچ آبی ندیده بودند که تویش بروند بیآنکه یخ بزنند و جیغشان به هوا رود؛ هیچوقت چشمشان به ماسههای نرم یا پلیکان نیفتاده بود. خیال میکردم ذوقمرگ میشوند؛ زهی خیال باطل! محال بود از کنسول بازی قابلحملی که عبارت بود از یک سوییچ نینتندو[24] و با خودشان از واشنگتن آورده بودند دل بکنند.
هریسون بعدازاینکه تمام خانه را زیرورو کرد حسابی شاکی شد و فریادش به هوا رفت: «یعنی چی؟ یه تلویزیون نداری که بتونیم اینو بهش وصل کنیم؟»
یکی از آن بچههایی بود که جذاب که چه عرض کنم، حسابی تودلبرو بود. به خودم دلداری دادم که تا بیست سی سال دیگر حتماً قیافهاش عوض میشود: بعید نیست بینیاش نسبت به بقیۀ صورتش بیقواره شود. شاید هم چانه یا یک طرف صورتش در حادثهای از ریخت بیفتد. اما هر بلایی سرش بیاید بازهم آن چشمهای لعنتیاش را دارد که رنگش آبی کبود بود، و لب و دهن غنچهای و زنانهاش؛ لب پایینی به نسبت بالایی کمی قلوهای بود. هر جا میرفتیم تکخال جمع بود. خودش خبر داشت؟ خیال نکنم. بچهها معمولاً در این سن حواسشان به این حرفها نیست.
زیبایی به کنار، هریسون و برادر ناتنیاش که هردو با مادرشان زندگی میکردند محض رضای خدا یکذره هم بچهننه نبودند. نینتندو را جان بهشان داده بود. اجازه نداشتند توی خانه از اینجور بساطها داشته باشند و در همان چند ساعت اول دستم آمد که چرا. صبحها چشم که باز میکردند اولین چیزی که سراغش میرفتند کنسول بود و شبها تا آخرین لحظه قبل از رفتن به تختخواب چشم ازش برنمیداشتند، که بیشتر شبها هم میشد به عبارتی بعد از یک بامداد.
همسنشان که بودم باید هزار و یکجور قانون و مقررات رعایت میکردم. ولی ظاهراً در زندگی این دوتا خبری از آن سختگیریها نبود. در اولین شبی که پیشمان بودند، همینکه هریسون شامش را تمام کرد، گوله کرد برود ماینکرافت[25] بازی کند. بهش گفتم: «نمیشه که هر وقت دلت خواست از سر میز بلند بشی. باید اجازه بگیری.»
«نه. نمیگیرم.»
«نه. نمیگیرم آقای سداریس.» زورشان کرده بودم اینطور صدایم کنند و هر وقت از دستشان درمیرفت بهشان تذکر میدادم. گفتم: « من آدمبزرگم و شما تو خونۀ من مهمونید».
هریسون گفت: «اینجا که خونۀ تو نیست. خونۀ هیوه».
هیو که سرش توی بشقابش بود نگاهمان کرد و گفت: «راست میگه دیگه. سند رو ببین، اینجا به اسم منه.»
گفتم: «قبول. ولی من خریدمش.»
هریسون پشت چشم نازک کرد: «باشه، خب حالا».
فردا شبش از پشت میزم بلند شدم و پایین آمدم؛ جفتشان را روی مبل پیدا کردم که بازهم سرشان توی بازی بود.
گفتم: «چرا نینتندو رو کنار نمیذارین و یه نامه برا مادرتون نمینویسین؟»
هریسون با آرنج به آستین زد: «غریبه غریبه خطر خطر[26]. باهاش حرف نزن.»
«من غریبه نیستم. میزبانتونم. و اگه محض تنوع هم که شده یه کم مثل من باشین، چیزیتون نمیشه.»
هریسون پرسید: «مگه حالا تو چطوری هستی که اینقدر خوبه؟»
ذهنم عین چی به کار افتاده بود تا زود جواب پیدا کنم؛ گفتم: «از دو نظر کارم درسته؛ هم پولدارم، هم مشهور.»
شانه بالا انداخت و چشمهایش رفت دنبال بازیاش: «یه کلمه هم از حرفاتو باور نمیکنم.»
صدا زدم: «هیو. به هریسون میگی من پولدار و معروفم؟»
آستین گفت: «انگار بیرونه. رفته کنار ساحل.» او هم مثل برادر ناتنیاش، چشم از کنسولی که شریکی استفاده میکردند و اندازۀ کتابی جلدنازک بود برنمیداشت: «حالا مثلاً چی کار کردی که معروف شدی؟»
گفتم: «کتاب نوشتم».
هریسون گفت: «خب من که هیچوقت اسم هیچ کدومشون رو نشنیدم».
بیشتر از آنکه حاضر باشم اعتراف کنم لجم گرفت: «آخه همش هفت سالته. آدمبزرگها میدونن من کیام؛ بیشتر از همه، پرستارها.»
بعداً در همان شب، برای چهارمین بار در آن هفته، هیو دید یکی دارد از خانهمان عکس میگیرد. گفت: «غلط نکنم آخرین کتابتو خوندن.» خطاب به هریسون که در اتاق بغل بود فریاد زدم: «دیدی! دیدی!»
سرش توی بازیاش بود و محل نگذاشت.
به هیو گفتم: «بعید نیست که فقط دارن از تابلوی ساحل نجات عکس میگیرن. خداییاش خیلی برای یه خونۀ ساحلی اسم باحالیه.» بعد از قول همسایهمان برمی[27] ماجرای خانهای را تعریف کردم که دورتر از ما و بالای ساحل بود و نامش بود: اینیکی گیرت نیومد، پتیاره. گفتم :«بیبروبرگرد از اونم عکس میگیرن. جون میده برای مردایی که طلاق گرفتن.»
عکاسی از آن سمت خانهمان که رو به خیابان بود در مقایسه با عکاسی از ماجراهای پشت خانه چیزی نبود. لاکپشتهای دریایی در روزگار جوانی من هم آنجا در ساحل تخم میگذاشتند؛ اما آنوقتها کسی زیاد تحویلشان نمیگرفت. عوضش حالا تا دلتان بخواهد برای خودش بروبیایی دارد.
مردم برچسب لاکپشت قرمز را روی سپر ماشینها و تابلوها میچسبانند و لاکپشتها مثل اسبهای وحشی نزدیک آکراکوک[28] جاذبۀ توریستی شدهاند. محل تخمگذاری مشخصشده است و وقتی فصل از تخم درآمدن لاکپشتها فرامیرسد تیمی از داوطلبان گروه گشت لاکپشتها به اینجا اعزام میشوند.
یک تیرک زرد روشن کنار پایۀ پلکان چوبی که از خانۀ ما تا ساحل کشیده شده، توی شن فروکردهاند. روز بعد از آمدن پسرها، داوطلبان کانالی کندند تا بچه لاکپشتها راحتتر بتوانند به اقیانوس برسند. دو طرف کانال را صندلی تاشو چیده بودند؛ اعضای گشت لاکپشتها هم برای مراقبت از لانهها آنجا ایستاده بودند. به هیو گفتم: «مثل فرش قرمز اسکاره.»
جماعت پیاده به سمت ساحل سرازیر میشدند و به نوار زرد احتیاط و کانال میرسیدند. لاکپشتدوستان دوآتشه که تیشرت زرد گشت لاکپشتها تنشان بود مواظب بودند کسی به کانال نگاه چپ نکند. مردم اینوروآنور میپلکیدند و سؤال میپرسیدند. جمعیت بیشتر میشد. شب که شد چراغقوههای مادونقرمز را روشن کردند و نشستند. چهارچشمی به زمین خیره شدند و مراقب کوچکترین حرکتی بودند؛ دوربینها آماده بود.
کتی بهم گفت: «درواقع اسمشو گذاشتن جوشش. برای اینکه وقتی بچه لاکپشتها از تخم درمیان و میخزن تا به سطح زمین برسن، ماسهها انگار دارن قلقل میجوشن.»
به پسرها گفتم: «خیلی خفنه. نه؟»
جواب دادند: «اوهوم. آره».
گفتم: «مگه میشه آخه؟ یعنی با طبیعت حال نمیکنین؟» وقتی همسنشان بودم کل زندگیام همین چیزها بود: طبیعت و کارهای دزدکی و چوب زدن زاغ سیاه مردم. برایشان از صاریغ[29] نقرهای بیریختی تعریف کردم که عید شکرگزاری قبل سروکلهاش پیداشده و از پلههای جلویی خانه بالاآمده بود. «بهش میوه و باقیموندۀ غذامون رو دادیم. باید بودین و میدیدین چطوری مثل آدما با دستاش غذا رو میقاپید؛ هر شب میومد.»
آستین مؤدبانه گفت: «واو». ولی در اصل داشت توی عالم خودش سیر میکرد.
برای جلبتوجه پسرها دیگر چارهای نمانده بود جز اینکه که یکی از بمبهای گندزایی را که هفتۀ قبل در کیپ کاد[30] خریده بودم بترکانم. خیال کرده بودم بویش زیاد ناجور نیست __ فوق فوقش مثل جوراب نَشسته __ اما پسرها را از اتاقی که تویش ماریو کارت[31] بازی میکردند فراری داد که هیچ، کل آن قسمت از خانه را هم خالی از سکنه کرد. بیشترش سولفور بود؛ فکرش را بکنید که شیطان رجیم یک نیم ساعتی توی توالتش بنشیند و نشنال ریویو [32]بخواند؛ چه بوی کثافتی از توالتش بیرون میزند؟ دقیقاً همانطور بود.
هیو دماغش را گرفت، درهای جلو و عقب خانه را باز کرد تا هوای داغ و مرطوب بیاید توی خانه و گفت: «لعنت بر شیطون. مهمون هم که داریم».
هریسون غرولندش بلند شد و گفت: «تو دیگه چرا . . . نویسندۀ کتاب». پیژامۀ ماینکرافت پوشیده بود؛ شکل نمونۀ یک انسان مذکر بود که توی دستگاه گذاشتهاند و کوچکش کردهاند.
از این دوتا برادر، اخلاق آستین بهتر بود. سؤال میپرسید و دلش میخواست کمک کند. صدایش هم از آن صداهای قدیمی بود، مثل صدای پسربچهها در سریالهای رادیویی. میشد تصور کنید که میگوید: «جلالخالق!». البته به شرطی که این اسم یک بازی ویدیویی باشد که در آن همهچیز منفجر میشود و زنها از پشت سر تیر میخورند.
وقتی میگذاشتمشان کنار بقیۀ بچههایی که میشناختم، این دوتا بیبروبرگرد ماه بودند. هردوشان ماهی دوست داشتند و هیچوقت چیزی ته بشقابشان نمیماند. کم پیش میآمد جرّومنجر کنند و اگر هم میکردند، یکی دودقیقهای تمام میشد. گریه نمیکردند؛ لعنتیها حتی قهر هم نمیکردند. شورش را درآورده بودند. عوضش ما که بچه بودیم، سر سالاد تخممرغ یا چیپس سیبزمینی خردشدۀ تهِ بسته کلی اخموتخم میکردیم، قیافهمان میشد عین عنق منکسر و سوگند میخوردیم هرگز این بیعدالتی را فراموش نخواهیم کرد. آنوقت مادرم میگفت: «ایبابا! جون من بیخیال شین.»
پسرها برای جوشیدن لاکپشت از زمین پشت خانه تره هم خرد نمیکردند؛ اما فکر کردم شاید اگر بچه لاکپشتهای قرمز را ببینند نظرشان برگردد. تخمها اندازۀ توپ پینگپونگ بودند و قرار بود روز دوشنبه بچه لاکپشتها بیرون بیایند؛ بعد سهشنبه، بعد هم چهارشنبه. شب از راهپلۀ خانه بالا رفتیم تا نگاه کنیم ببینیم خبری هست یا نه. گفتم: «خوش به حالمون نیست که صندلی ردیف جلو رو داریم؟»
هریسون جواب داد: «اگه تو میگی لابد هست.»
خواهرزادۀ پانزدهسالهام مدی[33] هم همین اداها را داشت. او هم در ساحل بود؛ ولی بودونبودش فرقی نمیکرد. موقع ناهار و شام موقتاً سروکلهاش پیدا میشد؛ اما بیشتر وقتش دور از بقیه میگذشت. همیشه سرش توی گوشیاش بود. من که جوان بودم از این چیزها بود؟ نبود. یادم نمیآید پدر و مادرم داد بزنند: «کوفت بگیره خودت و اون رادیو ترانزیستور لعنتیت رو!»
پسرها توی اتاقی میخوابیدند که فکر کرده بودیم اتاق پدرم باشد. حس خوبی نداشتم که بدون او آمده بودم ساحل؛ اما هنوز امکانات مناسب مثل دوش تمامقد، دستگیرۀ کنار توالت و بقیۀ چیزها نداشتیم. یک سال پیش نیازی به این چیزها نداشت؛ اما فرق نودوچهار و نودوپنج همین است. روز قبل از زمین خوردنش تا باشگاه ورزشی رانندگی کرده بود. نمیدانست آخرین باری است که پشت فرمان مینشیند و آخرین شبی است که توی تخت خودش میخوابد. خیلی از این «آخرین بارها» فقط مال کمی قبل از زمین خوردنش بود: آخرین باری که توانست خودش لباس بپوشد، آخرین باری که توانست راه برود.
میترسیدم وارد دورهای شده باشد که سروکلۀ حوادث یکی بعد از دیگری پیدا میشود؛ یکجور زجرکش شدن بود: زمین خوردن، یک حمله، و پشتبندش تصادف با ساعت پدربزرگ. برای آدمهای خیلی پیر دیگری هم که در عمرم دیدهام جریان از همین قرار بوده: زنِ آن ور خیابانمان در نرماندی، همسایۀ دیواربهدیوارمان در لندن، فیلیس دیلر[34]. آخر عمرش باهم دوست شدیم. در عمارتی اربابی در برنتوود[35] زندگی میکرد. هر بار که بهش سر میزدم ضعیفتر از قبل شده بود؛ مدام از چشمهایش آب میآمد یا تنهایی نمیتوانست از روی صندلی بلند شود. فیلیس خوششانس بود که توانسته بود در خانهاش بماند و یک پرستار بیستوچهارساعته استخدام کند. خوششانس بود که معروف بود؛ یک اسطورۀ بهتماممعنا بود. شاگردانش هرروز میآمدند تا بهش ادای احترام کنند. هر شب بیرون میرفت. اینطوری از تنهاییای که خیلی از مردم پیر مجبورند تحمل کنند معاف بود.
آخرین بار که به خانهاش رفتم توی حیاطِ پشتی بود. یکی از آن عصرهایی بود که مارتینی مینوشید. پرستارش را صدا زد و گفت: «کارلا[36]، برای دیوید یه نوشیدنی بیار. چی دلت میخواد عزیزم؟ ودکا؟»
کنارش نشستم و گفتم: «یه کم آب فقط».
«آب که توش ودکا باشه؟»
«نه. فقط آب.»
فیلیس دستور داد: «براش یه ودکا تونیک بیار». فکر کنم یادش رفته بود الکل مصرف نمیکنم.
کارلا که رفت دنبال نوشیدنی، فیلیس یک جفت کبوتر نشانم داد که از وسط زمین چمنش که طراحی قشنگی داشت رژه میرفتند. گیلاسش را بالا برد و گفت: «اون دوتا جونور یه هنر بیشتر ندارن، فقط بلدن همو بگان.» رگهای برآمدۀ دستش آبی بود و انگشتهایش مثل ترکه نازک و شکننده.
وقتی بیشتر لاکپشتها، حدود شصتوسه تا، از تخم بیرون آمدند ما جایی رفته بودیم و نبودیم. تماشای آن ششتایی را که روز بعد خزیدند و از دل ماسهها بیرون آمدند هم از کفمان رفت. برادر هیو و پسرها یکشنبه به خانهشان برگشتند و چند ساعت بعدش آخرین بچه لاکپشت بیرون پرید؛ آنهم درست وقتیکه رفته بودم یکی دو ساعت پیادهروی کنم. چند دقیقه بعدازاینکه بچه لاکپشت تلوتلوخوران از کانال پایین رفته و وارد اقیانوس شده بود برگشتم. هیو گفت: «دلخراش بود». وسط پنجاه نفر آدم توی ساحل پشت خانهمان ایستاده بود و لباس شنا تنش بود.
پرسیدم: «کجاش اینقدر ناراحتکننده بود؟ ببینم، از پسش که بر اومد؟ درسته؟»
صدایش گرفت: «آره. اما …. خیلی …. تنها بود.»
آن شب وقتی داشت میرفت بخوابد گفت: «باورم نمیشه نتونستی ببینیش». تازه لباسش را کنده بود. یک دلِ سیر قربان صدقۀ پوست برنزهاش رفتم. مفت و مجانی و خودبهخود گیرش آمده بود؛ نتیجۀ آنهمه وقتگذرانیاش با اقیانوس بود، بعضی وقتها با پسرها اما بیشتر خودش تنهایی. توی آب مثل یکجور جانور بود؛ یکلحظه به پشت و لحظۀ بعد روی شکم، مثل جوجۀ به سیخ کشیده شده. از بچگی کارش همین بوده. همین کارها را کرده که شانههایش آنقدر پهن شدهاند و خودم را باید بکُشم تا بتوانم دست دورشان بیندازم؛ البته من که کوتاه نمیآیم. زیر ملافه خزید. رفتم و مثل انگل دریایی بهش چسبیدم. فکرم رفت سراغ تمام زوجهایی که میشناختم و تختخوابشان را از هم جدا کردهاند. اگر ازشان بپرسی لابد یکیشان میگوید: «خروپف میکنه» یا «میخوام برای خودم فضا داشته باشم». حالم از اتاقهای جدا به هم میخورد؛ البته میدانم که دستگاه کمک تنفسی خواب یا سوند ممکن است آخرسر ذوق آدم را کور کند. نمیتوانم پیشبینی کنم آخرعاقبتمان چه خواهد بود و روزگار برای پیریمان چه خوابی دیده است ؛ اما میدانم چیز خوبی نخواهد بود.
قبل از برگشتن به انگلستان دوباره با ماشین به رالی[37] رفتیم و با پدرم ناهار خوردیم. پانسمانی بهاندازۀ بیسکوییت روی گوشش بود؛ به واکری تکیه داده بود که رویش با ماژیک اسم و شماره اتاقش را نوشته بودند. دلم نمیخواست در اسپرینگمور به دیدنش بروم __ «تو که گفتی دیو چپل هستی!» __ برای همین لیسا و باب سوار ماشینش کردند و آمدند به کافهای که قرار گذاشته بودیم همهمان آنجا دور هم جمعشویم. از دور تماشایش میکردم که آرام به میز نزدیک میشد؛ از اینکه اینقدر ضعیف شده بود غصهام شد. هنوز سرحال بود؛ جذاب و حتی بامزه بود؛ مخصوصاً وقتی از اسپرینگمور حرف میزد و تعریف میکرد که کارکنانش هر وقت دلشان بخواهد سرشان را میاندازند پایین و میآیند توی اتاقش: «داستانی شدهها، آخه راحت نیستم همهاش لباس تنم باشه. گرفتی که؟»
گفتم : «معلومه». توی دلم گفتم یک شورت پوشیدن هم دیگر از این حرفها دارد؟
در رستوران کتی را هم دیدیم؛ وسط غذا برای پدرم از بچه لاکپشتهای قرمزی گفت که چند روز پیش در امرالد آیل دیده بود از تخم بیرون میآیند.
پدرم گفت: «آره. راست میگی. خدا میدونه چند قرنه دارن اونجا تخم میذارن. شاید حتی از عهد ازل.»
کتی حرفش را ادامه داد: «آخری که سروکلهاش از وسط از ماسهها پیدا شد، آخر آخریه، آدمای گشت لاکپشتها اسمشو گذاشتن لو. جالب نیست؟»
اگر جماعتی رمانتیکتر بودیم شاید دستمان را روی قلبمان میگذاشتیم و زیر لب چیزی میگفتیم. شاید کمی منقلب میشدیم یا واقعاً اشکمان درمیآمد. اگر کسی اسم پدرم را روی اسم بچهاش میگذاشت __ مثلاً اسمش را میگذاشتند لو سداریس کویتچوف، یا از اینهم بهتر، لوییس هری سداریس کویتچوف[38] __ حتماً آن لحظه، آنجا، دور میز پر از سالاد و ساندویچمان در بلتد گوت[39]، خانوادهام حسی غریب را تجربه میکرد. اما حالا اسمش را روی لاکپشتی در حال انقراض گذاشته بودند که اگر خیلی شانس میآورد تا آخر هفته زنده میماند؛ برای همین زیاد فرقی نمیکرد اگر هم اسمش را روی یک قالب صابون میگذاشتند، قالب صابونی که میتوانست چند لحظه توی آب دستوپا بزند.
پدرم گفت: «چی بگم. شدهام زبونزد خاص و عام. مثل آدمای افسانهای. من کسیام که جون به دربردهام.» صدایش مثل صدای پوستههای ذرت بود که به هم ساییده شود، آرام و خشک.
[1] Lisa
[2] Bob
[3] Gretchen
[4] Amy
[5] Syracuse
[6] Princeton
[7] Ann Arbor
[8] Springmoor
[9] Hugh
[10] North Carolina
[11] Edith Sitwell (1887-1964) شاعر و منتقد بریتانیایی
[12] Mr. Creech
[13] Dave Chappelle (1973-) استنداپ کمدین، بازیگر و نویسندۀ سیاهپوست آمریکایی
[14] M*A*S*H ، (۱۹۷۲-۱۹۸۳)CBSسریال کمدی درام آمریکایی شبکۀ
[15] Mayview
[16] Paul
[17] Kathy
[18] Emerald Isle
[19] Sea-Sectionترجمۀ تحتاللفظی این واژه «بخش ساحلی» و معنی اصلی آن «سزارین» است. درواقع سداریس در انتخاب نام خانۀ ساحلی خود با این کلمه بازی لغوی کرده است.
[20] John
[21] Harrison
[22] Austin
[23] Seattle
[24] Nintendo Switchنوعی بازی ویدیویی
[25] Minecraftپرفروشترین بازی ویدیویی در سراسر جهان
[26] Stranger Danger عبارتی که، بهمنظور پیشگیری از کودکآزاری احتمالی، استفاده میشود تا به کودکان هشدار دهد در مواجهه با بزرگسالان ناشناس مراقب باشند و از غریبهها پرهیز کنند.
[27] Bermey
[28] Ocracoke island
[29] Opossum گروهی از کیسهداران که جثههایی بهاندازۀ موش تا گربه دارند و در قارۀ آمریکا یافت میشوند
[30] Cape Cod
[31] Mario Kart یک بازی ویدیویی از مجموعه بازیهای نینتندو
[32] National Review
[33] Maddy
[34] Phyllis Diller (1917-2012) بازیگر آمریکایی
[35] Brentwood
[36] Karla
[37] Raleigh
[38] Louis Harry Sedaris Kwitchoff
[39] Belted Goat