
نوشته جوی کسترو
ترجمه آزاده هاشمیان
داستان و ناداستان دو سر طیفی طولانیاند و نوشتههای ما میتواند سیالوار در این طیف غوطهور باشد.
جریان از این قرار است.
صدایی درون ذهن شما شروع به سخن گفتن میکند. گاهی از چیزهایی حرف میزند که واقعا برای شما رخ داده است؛ گاهی مخلوقاتی خیالی را تصور میکند که چیزهایی میگویند. گاهی مثل صدای خود شماست؛ گاهی صدای یک غریبه است. نیازی که در هر کدام از این موارد به برداشتن قلم حس میکنید یکسان است.
من برای نوشتن به هر دو ژانر داستان و ناداستان تحقیقات زیادی میکنم و ادعاهای من درباره جهان، چه در داستان و چه در ناداستان، خیلی به هم شبیهند. برای من، فرایند نوشتن و بازنویسی (یعنی جستجوی دقیقترین زبان برای نشان دادن آنچه در ذهن میگذرد، چه خاطره باشد و چه ساخته ذهن، شکل دادن راوی بر بهترین تاثیرگذاری، درام و سکوت، گوش دادن به آوای متن برای بهینه کردن اثر آوایی هر خط) در داستان و ناداستان بسیار به هم شبیهند. تفاوت تنها در بار معرفت و هستیشناسانه متن نهایی این دو ظاهر میشود. یکی بهعنوان ناداستان منتشر میشود و باید وفاداری کاملی به حقایق دانسته و معلوم اجتماعی داشته باشد (با این حال خودتان میدانید که چقدر این کار دشوار است). و آن یکی با عنوان داستان منتشر میشود و از آزادی کامل ابداع برخوردار است، اما اگر حقایق آن را درست بهکار نبرم (مثلا زمان دقیق کاشت گندم یا نوع اسلحههای استفادهشده در جنگ جهانی دوم) اعتبار من را نزد خواننده زیر سوال خواهد برد.
من داستان و ناداستان را همرقصهایی جدانشدنی میبینم که همدیگر را سفت در آغوش گرفتهاند.
×××
آنوقتها که تازه نوشتن را شروع کرده بودم، نمیدانستم مرزهای ناداستان خلاق تا کجا است. اولین متنم در Mid-American Review به اسم داستان کوتاه منتشر شد، اما هرچه در آن اتفاق افتاده بود، واقعی بود، بهجز اسامی و جنسیت شخصیت داستان. هرکس مرا میشناخت میدانست که این داستان واقعی است؛ دوستی زنگ زد که از من عذرخواهی کند (اما او همانی بود که جنسیتش را تغییر داده بودم و کسی که کاری که او بابتش عذرخواهی میکرد، انجام داده بود، شخص دیگری بود). مادرشوهرم گریهکنان زنگ زد و از دستم عصبانی بود، چون نوشته بودم وقتی پسرم بهدنیا آمد تا صد مایلی کسی را نداشتم. که واقعا هم از اعضای خانوادهام کسی نبود. من میگفتم «چه میگویید؟ این داستان است.» چون ترسو بودم و میترسیدم اگر با او بحث کنم، با احساساتم (حس تنهاییام) بیشتر از این ناراحتش کنم. اما آن متن داستان نبود. همهمان میدانستیم. «داستان» پوششی بود که من پشتش قایم شده بودم و مشخص بود خیلی هم خوب این کار را نکردهام.
داستان کوتاه دومم که سال بعدش منتشر شد، کاملا ابداعی بود. در آن مادر یهودی جوانی سعی میکرد به خودکشی پدرش فکر نکند و ناچار نابودی خودش را تصور میکرد. من یهودی نیستم و خودکشی پدرم ده سال تمام بعد از چاپ این داستان اتفاق افتاد. اما هسته اصلی داستان (عشق سوزان و تحولآفرین و ویرانگر مادر به فرزند خردسالش) کاملا واقعی بود و ریشه در عشق سوزان، تحولآفرین و ویرانگر خودم به پسرم داشت. این همان «داستان-واقعیتی» است که تیم اوبریان درباره آن نوشته است و همان «واقعیت احساسی» که سندرا سینرو برای داستان قایل است.
هم داستان و هم ناداستان میتوانند تاریخ و افسانه و خیال را در روایتهای خود جای دهند و تا مرزهای فرم خود پیش بروند. خلق بهترین کار در هر دو مستلزم خطر کردن است. ناداستان خلاق من کاملا ذهنی و طراحیشده است و ناچار تکیه بر حافظة ناکاملم، ذهنیت شخصیام، برداشتهای دائما در حال تحولم و احساسات متغیرم دارد. از طرف دیگر، داستان من حاوی میزان زیادی تحقیق، آمار، مکانهای واقعی و قیمت دقیق نصف ساندویچ ژامبون در فلان مغازة نیواورلئان است. یکی از جدیدترین داستانهای چاپشدهام دقتی در سطح آکادمیک دارد، اما حال و هوایش بسیار متفاوت از احساسات من در موقع رخ دادن آن اتفاقات است. در حین آن اتفاقات، من حس خوبی داشتم، اما این داستان غمگین است.
×××
با همه اینها هروقت قرار باشد روی نوشتهای برچسب داستان یا ناداستان بزنم، منصفم. اگر چیزی را از خودم درآورده باشم و داخل متن به صراحت نگفته باشم که این ساختة ذهن من است، حتما نامش را داستان میگذارم.
من فقط وقتی کارم را با عنوان ناداستان ارائه میکنم که بخواهم نفر جلویی جمع باشم. که بخواهم نقش پرسونایی را بازی کنم که جسمیت یافته است. کسی که تمام آنچه را در متن آمده تجربه کرده است. تا بتوانم بگویم «بله این واقعا اتفاق افتاده است. برای من اتفاق افتاده است.» وقتهایی که این کار اهمیت خاصی دارد. مثلا وقتی هیچکس از آزار کودکان یا فقر یا تجاوز یا خودکشی نمینویسد. تا بتوانم بگویم «بله این اتفاق افتاده است. اگر بخواهید میتوانم روزنامههایش را نشانتان بدهم. عکسها. نقشهها را.»
چیزی که نمیتوانم با مدرک ثابت کنم و نمیتوانم به دادگاه ببرم، کاری است که با درون من کرده است. برای همین است که مینویسم.
ژانر مساله پیچیدهای است، مثل هویت و مثل تجربه. نژاد با طبقه اجتماعی با جنسیت با مذهب، همه و همه با هم تداخل دارند. مجموعهای از ساختارها به هویت اجتماعی ما شکل میدهد و بعد هم تجربیاتی بسیار متفاوت (از آرامش، لذت، درد) درک ما از جهان را میسازند.
ژانر هم فقط یک شکل است، ظرفی است برای حضور. مهم محتوای آن است.
این مطلب ترجمه جستاری از مجله برویتی است.