
این کتاب یکی از مموآرهای مطرح دنیای ناداستان ادبی است و ویویان گورنیک هم از نویسندگان پیشگام این عرصه.
در این کتاب روایت صادقانه ازرابطه مادر و دختری را می خوانید. فصل های کتاب در فاصله قدمزدنهای امروز ویویان و مادرش روایت میشود. مادر و دختر هفتاد و چند ساله و چهل و چند ساله در خیابانهای نیویورک قدم میزنند و خاطرات گذشتهشان را به یاد میآورند و از دوستان و همسایگان آن زمان یاد میکنند. در آپارتمانی تنگ و فقیر در محله هارلم نیویورک، گورنیک در میان جمعی از مهاجران و یهودیان بزرگ میشود. وقتی پدرش را در سیزده سالگی از دست میدهد، مادر متکیبه نفس و قاطعش در خود فرو میرود:
بیوگی هستی مادرم را اعتلا بخشید. نمیخواست از مرگ پدرم رها شود و بهاینترتیب زندگیاش از جدیت و اهمیتی سرشار شده بود که سالها کار در آشپزخانه از آن محرومش کرده بود. سی سال به این جدیت و اهمیت وفادار ماند. هرگز از همزیستی با آن دلزده و خسته نشد و هر روز راههای جدیدی برای زندهنگهداشتن انگیزهای که مستحقش بود و بهدست آورده بود، پیدا کرد…..
هوایی که در آن نفس میکشیدم، در افسردگی او غوطهور بود، غلیظ و آغشته به آن بود، پر از هیجان و خطر. درد او عنصری از وجود من شد، کشورم، قانونی که در برابرش تسلیم بودم. بر من حکم میراند، وادارم میکرد علیرغم میلم اطاعت کنم. آرزو داشتم از او دور شوم، اما نمیتوانستم اتاقی را که او در آن بود، ترک کنم. از برگشتش به خانه هراس داشتم، اما امکان نداشت، وقتی میرسد خانه نباشم. حضورش ریههایم را پر از اضطراب میکرد (انقباض ریه داشتم و گاهی حس میکردم گیره آهنی به جمجمهام وصل شده)، اما در دستشویی را روی خودم میبستم و سطل سطل برایش اشک میریختم.»
ورود ویویان به دانشگاه و استقلالش از مادر و تبدیل شدنش به زنی روشنفکر برای مادر سخت است. به او حسادت میکند. مادر ویویان که خودش زنی سرآمد تمام اطرافیان بوده و با تکیهکلام «مسخره است»، برتریاش را همیشه بر اطرافیانش حفظ کرده، حالا میبیند دخترش چیزهایی میخواند که او سر در نمیآورد.
بعدازظهر یکشنبهای روی کاناپه دراز کشیده بود، من روی صندلی کناری کتاب میخواندم. بیهدف پرسید: چه میخوانی؟ بیهدف پاسخ دادم «تاریخ تطبیقی مفهوم عشق در سیصد سال گذشته» لحظهای به من نگاه کرد و آرام گفت: مسخره است. عشق عشق است. همهجا همین است. همیشه همین بوده. تطبیقش دیگر چه صیغهای است؟ داد زدم: اصلا چنین چیزی نیست. نمیدانی داری درباره چه حرف میزنی. فقط یک تصور است مامان. عشق همین است. فقط یک تصور. تو فکر میکنی عملکرد رمزآلود وجودی ابدی است، اما چنین چیزی نیست! در واقع اصلا عملکرد رمزآلودی در کار نیست… پاهایش با چنان سرعتی از مبل پایین آمد که نتوانستم حرکتش را با چشم دنبال کنم. دستهایش را مشت کرد، چشمهایش را محکم بست و زوزه کشید: میکشمتتت، مار توی آستینم پرورش دادم، میکشمت، چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟» و آمد سمت من. ریزه و عضلانی بود. من هم همینطور. با این فرق که سی سال هم از او جوانتر بودم. قبل از آنکه دستش به من برسد، از صندلیام در رفته بودم، و دور آپارتمان به سمت دستشویی میدویدم. تنها اتاقی که درش قفل داشت. نیمه بالایی در دستشویی شیشه مات بود.تا قفل در را بستم، مادرم رسید و نتوانست به موقع ترمز بگیرد. مشتش که مرا هدف گرفته بود، رفت توی شیشه. خون، جیغوداد، خردهشیشه در هر دو طرف در. آن بعدازظهر فکر کردم یکی از ما از این وابستگی خواهد مرد.
کتاب پر است از روایتهای صادقانه و جسورانه از رابطه مادر و فرزندی و در ضمن این روایت، تاریخ مهاجرت نیویورک را روایت کرده است. ساکنین ساختمانی که هرکدام به زبان خود حرف میزنند و زبان همدیگر را نمیفهمند. یهودیانی که از جامعه راندهاند و گروههای همسایگی و خانوادگی خاص خود را دارند.
کتاب مثل هر مموآر خوب دیگر بیان حسهای انسانی و منحصربهفرد است در بین وقایع و تحولات اجتماعی.