
نوشته مایکل اشتنبرگ
ویراستار مجله ژانر چهارم
ترجمه آزاده هاشمیان
نظری که از همه بیشتر در مورد کارهای دانشجویانم و خیلی ازنویسندگان که روایتهای شخصیشان را برای مجله «ژانر چهارم» فرستادهاند، میدهم این است: «مهمترین چیز غایب در نوشته شما، داستان خودتان است.» احتمالا میگویید شروع شد. یکی دیگر از آن طرفداران روایتهای اعترافی، همانهایی که آبروی ناداستان را بردهاند. اما راستش من فکر میکنم یکی از دلایلی که شما از این روایتها زیاد میبینید، این است که بسیاری از نویسندگان ناداستان فقط داستان ادبی تجربهشان را روایت میکنند، و «داستان درونی» را که داستان تفکر خودشان است، فراموش میکنند.
بگذارید مثالی بزنم. کمی پیش، من مموآری با عنوان «مصالحه» نوشتم. کتاب درباره کشمکش چهار ساله من با مربی ورزش دبیرستانم بود که ممکن بود با تعصبهای ضدیهودی قضاوت شود. موقع نوشتنش سعی میکردم شرمی که حس میکردم و حقارتی که خودم را در معرض آن قرار داده بودم، به یاد آورم. کشف کردم که هردوی اینها بهایی بود که برای بازی کردن بیسبال زیرنظر این مربی زورگو میپرداختم. در جلسات خواندن کتابم، وقتی میگویم این بخشی از کتاب خاطرات بیسبال است، حالتِ چهره زنان حاضر در جلسه را میپایم. بعضیشان چشمهایشان را میگردانند، بعضی دستهایشان را روی سینه قفل میکنند، بعضی حتی اخم میکنند. برای آنها این کتاب یک داستان بیسبالی دیگر است، درباره تجربه بد پسری معصوم و مربیای بدذات- از آن داستانهای خندهداری که دوستپسرها و شوهرهایشان بارها و بارها برایشان تعریف کردهاند.
همیشه هم اینطور نمیشود، اما خیلی وقتها وقتی خواندنم را تمام میکنم، زبان بدن مخاطبان تغییر کرده است. بعضیشان، چه مرد و چه زن، فهمیدهاند داستان درباره بیسبال نیست. بیسبال موقعیت داستان است، صحنهای برای تقابل بین پسر جوان و مربی. مربی دروازه ورود به تیم بیسبالی است که پسر 13 ساله بیش از هرچیز در دنیا میخواهد واردش شود. اما داستان مهمتر و جالبتر این است که در سر راوی که از اینهمه خواستنش به تنگ آمده، چه میگذرد و همزمان از تصمیمش برای تحمل تاکتیکهای این مربی در تعجب است.
چیزی که دائما ضمن این مموآر از خود میپرسد این است که «چرا دارم این کار را میکنم؟» واقعا چرا این کار را میکند؟ چه چیز او را اینهمه مصمم و اینهمه مستاصل کرده است؟ و برای ورود به تیم تا چه میزان حقارت را حاضر است تحمل کند؟ به میزانی قابل توجه، ظاهرا. برای همین است که عنوان مموآر را گذاشتم «مصالحه».
معمولا در بخش «پرسش و پاسخ» یا بعد از خواندن، برخی از همان افرادی که در ابتدا بیعلاقه به موضوع متن بهنظر رسیدهاند، درباره داستان احساس حقارت خودشان با افرادی مشابه میگویند: معلمهای زورگو، والدین نامهربان، دوستان بیرحم کودکی و چیزهایی از این دست. یک بار زنی گفت که مموآر او را یاد داستان کشمکش دوران نوجوانی خودش با معلم باله پرتوقع و سختگیرش انداخته است.
این دقیقا پاسخی است که من آرزوی شنیدنش را دارم. من نمیخواهم خواننده بعد از خواندن مموآر با خود بگوید این هم یک داستان «خیلی خیلی مظلومانه و ترحمبرانگیز» دیگر بود. دوست دارم خواننده حقارت و شرمی را که من حس کردم حس کند و بفهمد من داوطلبانه حاضر به این مصالحه شدم تا خودم را به این مربی گندهدماغ ثابت کنم.
اما احتمالا اگر من فقط داستان واقعی را که بر من گذشته بود روایت کردهبودم، احتمالا خوانندگان-خصوصا آن شکاکهایشان- نمیتوانستند آن سرنخهای ارتباطی شخصی را در ذهنشان بسازند.
ویویان گورنیک در کتابش «موقعیت و داستان: هنر روایت از خود» مینویسد: «هر متنی [در ادبیات] هم موقعیت دارد هم داستان. موقعیت، زمینه و شرایط است، گاهی هم همان پلات. داستان تجربه احساسی است که نویسنده را سرشار کرده است، شهود، درک، چیزی که برای گفتن دارد.»
وقتی کارگاههای روایت شخصی برگزار میکنم، بیشتر دانشجویان مموآر میآورند. در مجله ژانر چهارم بیش از 75 درصد جستارهای ارسالی مموآر هستند. به تعداد نویسندگان مموآر دلیل و انگیزه نوشتن مموآر وجود دارد. بعضی مینویسند تا داستانشان را بگویند، بعضی مینویسند تا تاریخچه خانوادگی را حفظ کنند، برخی هم فقط میخواهند یادی از گذشتهها بکنند.
وقتی این فرم را تدریس میکنم، مدام دانشجویانم را تشویق میکنم که از داستان ظاهری فراتر بروند. ادیتور خود من برای مموآری که در حال نوشتنش هستم، دائم مرا به چالش عمیق و عمیقتر شدن فرا میخواند.
به دانشجویانم و البته به خودم، یادآوری میکنم که مدام از خود بپرسند چرا دارند این داستان خاص را روایت میکنند و اصلا چرا نوشتن درباره این به زحمتش میارزد. از آنها میپرسم این تجربه چطور تو را شکل داد؟ چطور تغییرت داد؟ این تغییر به چه قیمتی بود؟ چه چیزی مطرح بود؟ به عبارت دیگر چه چیزی وادارت کرده این داستان را بنویسی؟ اینها باید در مسیر نوشتن مشخص شود.
همینطور به نویسندگان توصیه میکنم دو داستان را در مموآر ببینند: داستان واقعی آن تجربه –حقایق، سطح وقایع، ترتیب وقایع یادآوریشده (همان چیزی که گورنیک «موقعیت» مینامد)- و داستان تفکر آن – آن حقایق و آن وقایع چه معنایی داشت؟ وقتی این صحنه خاص را مینویسید، چه حسی دارید و چه فکری میکنید؟ در واقع از نویسنده میپرسم: این تجربهات را چطور تفسیر میکنی؟
لذا مموآر میتواند روایت بیش از یک صدا باشد. حتی باید چنین باشد. یک صدا که داستان سطح را روایت میکند و صدای دیگر، صدای متفکر، که نظر میدهد، از مسیر داستان منحرف میشود، تحلیل میکند و درباره وقایع داستان به تعمق میپردازد- به عبارت دیگر صدا یا شخصیتی راوی که به دنبال ارتباطهای انسانی یا معنایی عمیقتر از تجربه فردیاش است.
هرچه درباره داستان درونی مموآر میگویم، از خواندن، نوشتن و خواندن درباره جستارهای شخصی نشات میگیرد. از آنجایی که مهر نزدیکی و افشای صمیمانه تجربیات بر پیشانی جستار شخصی خورده است، بیشتر جستارهای شخصی کنکاشهایی درونی هستند که پنجرهای به زندگی درونی نویسنده باز میکنند.
اسکات راسل ساندرز میگوید «جستار نزدیکترین چیز به ثبت مکتوب ذهن فرد ضمن کار و ضمن اجرای نقشهایش در جهان است… نماد خودآگاهی فردی که از بخشی از آشوب [آن تجربه] نظم میآفریند.» جستار پی گرفتن «حرکات زیگزاگی ذهنی کنجکاو است…. نوشتن جستار مثل یافتن راه از میان جنگل است، بدون اینکه از اول بدانی میخواهی به کجا برسی.»
به گفته فیلیپ لوپیت، کار کردن بر فرم جستار، «به شما اجازه میدهد، مانند ذهنی در حال تفکر پرسه بزنید… در جستار، پلات یا ماجراجویی، پی گرفتن فکرهای ذهنی است که میخواهد به درکی از مشکل برسد. جستارنویس باید مشتاقانه نظرات خودش را رد کند، از مسیر منحرف شود و حتی در پایان به جایی کاملا مخالف جایی که از آن شروع کرده برسد. . . . جستار مجالی است برای کشتی گرفتن با سردرگمی اندیشمندانهتان.»
آلفرد کازین، منتقد و مموآریست معاصر میگوید «جستارنویس واقعی نویسندهای است که در میانه جستار مسیر تفکرش را شکل میدهد و بنابراین ممکن است از جایی سردرآورد که خودش نمیخواسته …. او جستار را به عنوان فرمی آزاد انتخاب میکند، به عنوان راهی برای حل مسائل برای خودش، کشف اینکه چه فکر میکند… بنا نیست جستار کل حقیقت باشد. بلکه بیانی از تفکر فردی است. . . در جستار این خود فکر نیست که مهم است، بلکه تجربهای که از تفکر نویسنده عاید ما میشود مهم است، نه خودش بلکه تفکرش درباره خود.»
جودیث کیچن در جستارش با عنوان «در پایان»، میگوید نکتهای که کازین گفته هدف ناداستان است. کیچن میگوید «ساختن فرایند فکر کردن است که برای خواننده جالب است. در جستارها، ما به توجهی که معطوف چیزی شده، توجه میکنیم. صمیمیت جستار، تسهیم افکار است. موضوع همانقدر برای ما جالب است که نحوه نزدیک شدن نویسنده به آن.» کیچن با چند توصیه مفید جستارش را به پایان میرساند. او مینویسد:
«دانشجویان من با رسیدن به انتهای جستارشان خود را از این پنج مورد محروم میکنند:
- گذشتهنگری: نگاه به گذشته، ارزیابی
- مداخله: وارد شدن، نظر دادن
- تعمق: فکر کردن درباره این موضوع و حواشی آن، یافتن دورنما
- دروننگری: خودسنجی، مکاشفه و ارزیابی صادقانه خود
- قوه تخیل: (و نه ابداع) که امکان موقعیتهای دیگری که میتوانست رخ دهد، پیشبینیها، کنار هم گذاشتن وقایع و هر کاری که قاب تصویر بزرگتری فراهم کند.»
من با کیچن موافقم که میگوید دانشجویانش «خود را محروم میکنند.» این بیانی بزرگمنشانه و در عین حال دقیق برای این مسئله است. این موارد را هم من اضافه میکنم:
- بازاندیشی: از اتفاقات به بیرون اندیشیدن، جستوجوی معنا
- گمانهزنی: فکر کردن به اینکه «چه میشد اگر»
- بازپرسی از خود: پرسیدن سوالهای سخت، سوالهایی که خودتان هم دوست ندارید جوابش را بدانید
- منحرف شدن: رها کردن ذهن برای فاصله گرفتن از موضوع
- پیشبینی: تلاش برای پیشبینی آنچه ممکن بود اتفاق بیفتد
معیارهای دیگری هم هست که هرکدام از ما میتوانیم به این فهرست اضافه کنیم. اما نکته این است که در هر موقعیت یا برخورد انسانی، 30 ثانیه هم نمیتوانیم بدون بهکار بردن اغلب یا تمام موارد فوق سر کنیم. عکسالعمل درونی ما همیشه در جریان است.
ذهن هرگز از جستوجوی ارتباطها و پرسیدن سوالها باز نمیایستد. و همین تفکر و حس کردن خود است که من دوست دارم بیشتر در روایتهای شخصی که میخوانم ببینم، چه در مقام استاد و چه در مقام ویراستار مجله.