
نوشته: آن لاموت
ترجمه: آزاده هاشمیان
تمرینهای کوتاه نوشتن بسیار موثرند، اما در عمل، حتی بهتر از آن، نظریه نسخه آشغال اول است. همه نویسندههای خوب این نسخه آشغال را مینویسند. این راهی است که به نسخه دوم خوب و نسخه سوم عالی برسند. آدمها به نویسندههای موفقی که کتابشان چاپ شده و احتمالا درآمد خوبی هم از آن دارند، نگاه میکنند و فکر میکنند آنها هر روز صبح پشت میزشان مینشینند و فکر و ذکرشان درآمد میلیون دلاریشان و حس خوبی است که در مورد کیستیشان و استعداد عظیمشان دارند، که چه داستان عالیای برای گفتن دارند، که چند نفس عمیق میکشند، آستینها را بالا میزنند، گردنشان را چند بار تکان میدهند تا تقوتق صدا کند و شیرجه میزنند توی کار و با سرعت گزارشنویسهای دادگاه تند و تند پاراگرافهای خوشخوان و عالی مینویسند. اما این فقط فانتزی کسی است که کار را شروع نکرده است. من نویسندگانی بسیار بزرگ میشناسم، نویسندگانی که شما عاشق کارهایشان هستید و بسیار زیبا مینویسند و درآمد بسیار خوبی هم دارند و حتی یک نفرشان هم هر روز با حس عالی اعتمادبهنفس سرکار نمینشیند. حتی یک نفرشان هم نسخه اولش را از همان اول عالی نمینویسد و خوب قبول است، یکیشان مینویسد، اما ما خیلی هم از او خوشمان نمیآید. اصلا هم فکر نمیکنیم که زندگی درونی غنی و پرباری دارد یا خدا خیلی دوستش دارد یا حتی میتواند تحملش کند. (گرچه وقتی اینها را به تام دوست کشیشم گفتم، گفت هروقت فرض را بر این گذاشتی که خدا از همانهایی بدش میآید که تو بدت میآید، مطمئن باش خدای خودت را اختراع کردهای.)
نویسندههای خیلی کمی قبل از اینکه کارشان را تا انتها انجام داده باشند، میدانند دارند چه میکنند. هیچکدام هم حس هیجان و شگفتی از کاری که میکنند، ندارند. اینطور نیست که چند جمله دستگرمی بنویسند و بعد خودشان را مثل سگهای قطبی در حال پرش از روی برف ببینند. نویسندهای به من گفت هر روز صبح سر کارش مینشیند و با مهربانی به خودش میگوید «اینجوری هم نیست که انتخابی نداشته باشی، گزینههایی هم داری، میتوانی بنویسی یا خودت را بکشی.» همه ما موقع نوشتن حس دندان کشیدن داریم، حتی آنهاییکه نثرشان روان و طبیعی است. نوشتن کلمات و جملات درست مثل جلو رفتن سوزن پرینتر روی کاغذ نیست. حالا میگویند موریل اسپارک حس میکرده هر روز صبح خدا چیزهایی را به او دیکته میکند (تصورش کن، آنجا نشسته به دستگاه دیکتهاش وصل است و تند و تند با آوازی زیرلب تایپ میکند. اما این وضعیتی خصمانه و مشکلآفرین است. ممکن است برایش آرزو کنند کوه بدبختیها روی سرش آوار شود.
برای من و بیشتر نویسندههایی که میشناسم نوشتن پرشور و هیجانانگیز نیست. در واقع تنها راهی که برای نوشتن میشناسم، نوشتن نسخه خیلی خیلی آشغال اول کارم است.
نسخه اول نسخه کودک است که اجازه میدهد هرچه در درونتان است، بیرون بریزید و بگذارید روی صفحه رها شود، چون میدانید بنا نیست کسی آن را ببیند و بعدتر شکلش دهید. در این مرحله به کودک درونتان اجازه میدهید همه صداها و دیدگاههایی که به ذهنش میرسد، روی کاغذ بیاورد. اگر یکی از شخصیتها میخواهد بگوید «خوب چطوری؟ خودتو خراب کردی؟» بگذارید بگوید. کسی قرار نیست این را ببیند. اگر کودکتان میخواهد احساساتی و اشکآلود شود، بگذارید بشود. از این شش صفحهای که وجه منطقی و بزرگسالتان هرگز نمیتوانست بنویسد، ممکن است چیز خیلی جالبی دربیاید. چیزی که اگر با ذهن منطقیتان پیش میرفتید هرگز به آن نمیرسیدید. شاید در آخرین خط آخرین پاراگراف صفحه ششم به چیزی برسید که خودتان خیلی دوستش داشته باشید. چیزی آنقدر زیبا و ناب که حالا میفهمید باید دربارهاش بنویسید. یا شاید بفهمید مسیرتان به کدام سو باید برود. اما غیر از نوشتن پنج صفحه قبلی راهی برای رسیدن به آن نداشتهاید.
من هم در شروع کار خودم را محدود نمیکنم. فقط تایپ میکنم. میگذارم انگشتانم حرکت کنند. و نوشتهام واقعا چیز مزخرفی است. پاراگراف اولو یک صفحه میشود. آن هم وقتی مجله گفته کل کارم سه صفحه هم نباید بشود. بعد شروع میکنم به نوشتن. پرنده به پرنده. منقدانم هم عین شخصیتهای کارتونی روی شانههایم نشستهاند. صدا درمیآورند و از توصیفهای اغراقآمیزم چشم میگردانند. هرچه سعی کنم صدایشان را کم کنم، هستند.
اما چون خیلی وقت است که مینویسم، بالاخره خودم را به دست فرایند میسپارم. یعنی تا حدی. نسخه اولم تقریبا دو برابر آنی است که باید باشد. با شروعی خستهکننده و خودشیفته. کلش چنان پراکنده و مزخرف است که بقیه روز نگرانم ماشینی زیرم بگیرد و نتوانم نسخه دوم تروتمیزش را بنویسم. نگرانم مردم بخوانندش و فکر کنند من تصادف نکردهام و خودکشی کردهام. چون استعدادم نابود شده و مغزم به فنا رفته است.
روز بعد مینشینم و با خودکاری رنگی مرورش میکنم. هرچه را بتوانم حذف میکنم. پاراگراف شروعم را جایی در صفحه دوم پیدا میکنم، جای مناسبی برای تمام کردنش مشخص میکنم و نسخه دومم را مینویسم. همیشه هم خوب میشود. گاهی هم خندهدارو عجیب و مفید. یک بار دیگر میخوانم و میفرستمش.
ماه بعد که وقت نوشتن مقاله بعدی است، همه ماجرا از اول شروع میشود. باز هم میترسم کسی نسخه اولم را قبل از آنکه ویرایشش کنم، بخواند.
تقریبا همه نوشتههای عالی با جانکندنهای سختی شروع شده است. باید از جایی شروع کنید. چیزی را (هر چیزی) روی کاغذ بیاورید. یکی از دوستانم میگوید نسخه اول نسخه پیاده است، پیادهاش کنید. نسخه دوم نسخه سواره است. درستش کنید و سوارش شوید. سعی کنید حرفتان را شفافتر بگویید. نسخه سوم نسخه دندانهاست. تکتک دندانهایش را چک کنید تا لق و فاسد و خراب نباشند. شاید هم به حول و قوه الهی سالم بودند.