
نوشته: جون دیدیون
ترجمه: آزاده هاشمیان
دیدن شروع چیزها آسانتر است و درک پایانشان سختتر. حالا یادم میآید (با چنان شفافیتی که مو بر گردنم صاف میشود) که نیویورک کِی برای من شروع شد، اما نمیتوانم برای تمامشدنش انگشت بر لحظه خاصی بگذارم، نمیتوانم از لابلای ابهامها و شروعهای دوباره و عهدهای شکسته روی صفحه به جایی دقیق برسم که قهرمان داستان دیگر آن آدم خوشبین سابق نبود. اولین بار که نیویورک را دیدم، بیست ساله بودم. تابستان بود و از هواپیمای مدل دیسی7 در ترمینال موقت و قدیمی فرودگاه آیدلوایلد[1] پیاده شدم. پیراهن نویی به تن داشتم که در ساکرامنتو خیلی برازنده بود و هنوز هیچینشده، حتی در این ترمینال موقت و قدیمی آیدلوایلد، کمتر برازنده بهنظر میرسید. هوای گرم بوی شبنم میداد و شاید براساس فیلمهایی که همیشه درباره نیویورک دیده بودم و آهنگهایی که دربارهاش شنیده بودم و داستانهایی که ازش خوانده بودم، این حس را داشتم که هیچچیز مثل قبل نخواهد بود. در واقع هم دیگر چیزی مثل قبل نشد. زمانی دیرتر، آهنگی روی همه دستگاههای جوکباکس محله شمالشرق نیویورک بود که میخواند «کجاست آن دختر مدرسهای که من بودم» و اگر دیروقتِ شب بود، من هم از خودم همین را میپرسیدم. حالا دیگر میدانم که تقریبا همه، دیر یا زود، چیزهایی شبیه به این را از خودشان میپرسند و صرفنظر از کاری که میکنند یکی از موهبتهای بیست سالگی یا 21 یا 22 یا حتی 23 سالگی این است که هرچقدر هم دلیل مخالف برایت بیاورند، باور داری هرگز چیزی شبیه به این پیش از این برای کس دیگری اتفاق نیفتاده است.
البته که میتوانست صحبت از شهر دیگری باشد، اگر شرایط متفاوت بود یا زمان دیگری بود یا من آدم متفاوتی بودم ممکن بود صحبت از پاریس یا شیکاگو یا حتی سانفرانسیسکو باشد، اما من از نیویورک صحبت میکنم چون دارم درباره خودم صحبت میکنم. اولین شبی که پنجره اتوبوس را رو به شهر باز کردم تا آسمان شهر را تماشا کنم، چیزی جز زبالههای محله کویینز و تابلوهای بزرگ «برای ورود به تونل شهری از این خط حرکت کنید» و بعد هم باران سیلآسای تابستانی نصیبم نشد (حتی همان هم برای من که از غرب آمریکا میآمدم و باران تابستانی ندیده بودم، جالب و عجیب بود). سه روز بعد را در اتاق هتلی با کولر تنظیمشده روی 16 درجه و پیچیده در پتو گذراندم تا تبم و سرمای سختی که خورده بودم بهتر شود. به فکرم نرسید به دکتری زنگ بزنم، چون دکتری نمیشناختم و با اینکه به ذهنم رسید به پذیرش زنگ بزنم و بخواهم کولر را خاموش کنند، این کار را نکردم، چون نمیدانستم به کسی که میآمد چقدر باید انعام بدهم- آیا کسی هرگز اینقدر خام بوده است؟ من اینجا هستم تا به شما بگویم یک نفر بود. تنها کاری که در آن سه روز میتوانستم بکنم، تلفن راه دور با پسری بود که میدانستم در بهار با او ازدواج نخواهم کرد. به او گفتم فقط شش ماه در نیویورک میمانم و پل بروکلین را از پنجره اتاقم نگاه میکردم. بعدا معلوم شد که آن پل، پل تریبورو بود و من هم هشت سال ماندم.
در نگاه طولانیمدت بهنظرم میآید که آن روزهایی که هنوز اسم پلهای نیویورک را بلد نبودم، شادتر از روزهایی بود که از پس آنها آمد، یا شاید همانطور که پیش میرویم خودتان بفهمید. بخشی از آنچه میخواهم به شما بگویم این است که جوانبودن درنیویورک چه حسی دارد، چطور بهسادگی تغییر صحنهای در یک فیلم، شش ماه به هشت سال تبدیل میشود. آن هشت سال الان همینطور بهنظرم میآید، سکانسی طولانی از تنشهای احساسی و آن حقههای سینمایی قدیمی که در آن فوارههای ساختمان سیگرام به دانههای برف تبدیل میشوند، انگار در بیست سالگی وارد دری گردان میشوم و کلی سندارتر در خیابانی دیگر از آن طرف بیرون میآیم. البته بیش از آن میخواهم برایتان و در ضمن آن شاید برای خودم توضیح بدهم که چرا دیگر در نیویورک زندگی نمیکنم. معمولاً میگویند نیویورک شهرِ آدمهای خیلی ثروتمند یا خیلی فقیر است. کمتر کسی گفته است که نیویورک، دستکم برای آن دسته از ما که از جایی دیگر میآییم، شهرِ آدمهای خیلی جوان است.
یادم میآید یک بار در شبی سرزنده و سرد در نیویورک به دوستی که از حوصله سر رفتن گلایه میکرد، پیشنهاد کردم با من به مهمانیای بیاید و با چارهاندیشی سرخوشانه 23 سالهها به او وعده دادم که «آدمهای جدیدی» میبیند. آنقدر خندید که واقعاً داشت خفه میشد و من پنجره تاکسی را باز کردم و زدم پشتش. وقتی بالاخره توانست حرف بزند گفت «آدمهای جدید. به من نگو آدم جدید.» گویا آخرین باری که کسی به او قول داده بوده به مهمانیای میبردش که «آدمهای جدید» ببیند، 15 نفر در اتاق بودهاند و او تا آن موقع با پنج تا از زنها خوابیده بوده و به همه مردها بهجز دوتایشان پولی بدهکار بوده است. من هم با او خندیدم، اما اولین برف زمستان تازه شروع به بارش کرده بود و در خیابان پارک تا جایی که میدیدم چراغهای زرد و سفید درختهای کریسمس میدرخشید و من پیراهنی جدید به تن داشتم و مدتها مانده بود تا نکته واقعی داستان او را بفهمم.
مدتها مانده بود، چون، خیلی ساده، من عاشق نیویورک بودم. «عشق» را به معنای عام و رایجش بهکار نمیبرم، واقعا عاشق این شهر بودم، همانطور که عاشق اولین نفری میشوی که لمست میکند و دیگر دقیقا با همان کیفیت عاشق کسی نخواهی شد. یادم میآید در آن اولین یا دومین بهار که از عرض خیابان شصتودوم در گرگومیش غروب رد میشدم و همه آن خیابانها تا مدتی شبیه به هم بهنظر میرسیدند. با کسی قرار داشتم و دیرم شده بود، اما در خیابان لکزینگتون ایستادم و هلویی خریدم و در گوشهای به خوردنش ایستادم و میدانستم که از غرب آمریکا بیرون آمدهام و به سرابم رسیدهام. طعم هلو را حس میکردم و باد ملایمی از کانال هوای مترو به پاهایم میخورد و میتوانستم بوی یاس بنفش و زباله و عطری گران را حس کنم و میدانستم دیر یا زود باید هزینهاش را بپردازم- چون من متعلق به اینجا نبودم، اهل اینجا نبودم- اما وقتی 22 یا 23 سالهای فکر میکنی بعداً به تعادل قدرتمندی در احساساتت میرسی و از پس این هزینه برخواهی آمد. آن موقع هنوز به احتمالات معتقد بودم، هنوز این حس خاص را داشتم که هر دقیقه، هر روز، هر ماه ممکن است در نیویورک اتفاقی خارقالعاده بیفتد. آن موقع 65 یا 70 دلار در هفته درآمد داشتم، (ادیتور مجلهای که برایش کار میکردم بدون کوچکترین نشانی از طعنه در صدایش میگفت «خودت را به دستان هتی کارنگی بسپار») آنقدر کم بود که بعضی شبها از بخش خوراکی فروشگاه بلومینگدیل نسیه خرید میکردم، واقعیتی که در نامههایی که به کالیفرنیا مینوشتم، ناگفته میماند. هرگز به پدرم نمیگفتم پول لازم دارم، چون اگر میگفتم میفرستاد و هیچوقت نمیفهمیدم خودم از پسش برمیآیم یا نه. آن موقع گرداندن زندگی برایم یک بازی بود، با قوانینی دلخواه اما سفتوسخت. و بهجز شبهای خاصی در زمستان (که هوا از ساعت ششونیم در خیابان هفتادوچندم تاریک بود و سوزی از روی رودخانه میآمد و داشتم سریع به سمت اتوبوس میرفتم و به پنجرههای روشن میان سنگهای قهوهای نگاه میکردم و میدیدم آشپزها در آشپزخانههای تمیز کار میکنند و تصور میکردم در طبقه بالایش شمع روشن کردهاند و در طبقه بالاترش بچهها را حمام میکنند)، بهجز در شبهایی اینچنینی، هرگز احساس فقیر بودن نکردم؛ حس میکردم هروقت پول لازم داشته باشم، میتوانم یک جوری در بیاورم. میتوانستم با اسم «دبی لین» ستونی برای نوجوانان بنویسم یا طلا به هند قاچاق کنم یا از آن دختر تلفنیهای 100 دلاری بشوم و هیچکدامش هم اهمیتی نداشت.
هیچچیز قطعی و بیبازگشت نبود؛ همه چیز در دسترس بود. در هر گوشه و کناری چیزی جالب و کنجکاویبرانگیز وجود داشت که هرگز پیش از آن ندیده بودم یا انجام نداده بودم یا خبر نداشتم. ممکن بود بروم مهمانی و کسی را ببینم که اسم خودش را گذاشته بود آقای «جذابیت احساسات» و موسسهای به نام «جذابیت احساسات» را اداره میکرد یا با تینا اوآسیس بلندفورد ملاقات کنم یا آدم شوخی از فلوریدا که پای ثابت کلوب الموروکو، به قول خودش «تهِ کلوبها»، بود (در تراس اجارهای دلبازش در حال خوردن سالاد کلم به من گفت «من آنجا خیلی آشنا دارم عزیزم») یا بیوه پادشاه کرفسِ بازار ترهبار هارلم یا فروشنده پیانوی اهل بونتِر میسوری یا کسی که در میدلند تگزاس ثروتی به هم زده بود و بعد هم کلش را به باد داده بود. قولهایی به خودم و دیگران میدادم و تا آخر دنیا وقت داشتم که بهشان عمل کنم. میتوانستم شب تا صبح بیدار بمانم و مدام اشتباه کنم و هیچکدامش هم اهمیتی نداشت.
میبینید که داشتم نیویورک را کشف میکردم: اصلاً به ذهنم نمیرسید که دارم زندگی میکنم. در تصور خودم همیشه قرار بود فقط چند ماه دیگر آنجا بمانم، تا کریسمس یا عید پاک یا اولین روز گرم ماه مه. به همین دلیل هم در مصاحبت با جنوبیها راحتتر بودم. آنها هم در نیویورک حسوحالی مشابه من داشتند، در مرخصی نامحدودی از هرجایی که به آن تعلق داشتند، بی هیچ رغبتی به نگرانی درباره آینده، تبعیدیهای موقتی که همیشه برنامه زمانی پروازهای نیواورلئان یا ممفیس یا ریچموند و در مورد خودم کالیفرنیا را میدانستند. کسی که همیشه برنامه پروازها را در کشوی میزش دارد، در تقویمی کمی متفاوت زندگی میکند. مثلاً کریسمس زمان سختی میشد. بقیه برنامههایشان را راحت پیش میبردند، میرفتند اسکی یا میرفتند سفر خارجی یا روز کریسمس را در خانه مادرشان در کانتیکات میگذراندند؛ آن دسته از ما که در باورشان در جایی دیگر زندگی میکردند، وقتشان به رزرو کردن و کنسل کردن پروازها میگذشت و معطل پروازهایی بودند که بهخاطر بدی آبوهوا کنسل شده بود، انگار منتظر آخرین پرواز لیسبون در سال 1940 باشند و آنهاییمان که مجبور میشدند بمانند، دلشان را به پرتقال و یادگارهای خانه و صدف شکمپر دودی که یادآور کودکی بود خوش میکردند که کنار هم جمعشان میکرد، مستعمرهدارانِ کشوری دور.
دقیقا هم همین بودیم. شک دارم برای کسی که در شرق آمریکا بزرگ شده، جالب باشد که بفهمد نیویورک، خودِ مفهوم نیویورک، برای ما جنوبیها و غربیها چه معنایی دارد. برای یک بچه اهل شرق، خصوصا بچهای که همیشه عمویی در والاستریت داشته و صدها یکشنبه را در اسباببازیفروشی شوارتز گذرانده و در فروشگاه بِست کفش امتحان کرده و زیر ساعت بالتیمور منتظر مانده و با آهنگ لستر لنین رقصیده، نیویورک فقط یک شهر است، البته که شهری خاص، اما برای ماها که از جاهایی میآمدیم که اسم لستر لنین به گوش کسی نخورده بود و ایستگاه گراند سنترال فقط اسم یک برنامه رادیویی شنبهها بود و والاستریت و خیابان پنجم و خیابان مدیسن نه اسم مکان، بلکه مفاهیمی انتزاعی (بهترتیب به معنای «پول» و «آخرین مُد» و «دستفروشها») بود، نیویورک فقط یک شهر نبود. بلکه مفهومی بینهایت رمانتیک بود، لانه مرموز عشق و پول و قدرت، رویایی درخشان و میرا. اینکه فکر کنی داری آنجا «زندگی» میکنی، فروکاستن معجزه به اجبار بود؛ آدم در بهشت «زندگی» نمیکند.
در واقع برایم به نهایت سخت بود که زنان جوانی را درک کنم که نیویورک برایشان نه جایی آرمانی، بلکه شهری برای زندگی بود، دخترهایی که توستر میخریدند و کابینتهای آپارتمانشان را عوض میکردند و خودشان را به آیندهای معقول متعهد میکردند. من در نیویورک هیچوقت لوازم خانه نخریدم. حدود یک سالی در آپارتمانهای دیگران زندگی کرده بودم؛ بعد از آن مدتی در خیابان نود و چندم در آپارتمانی زندگی کردم که کل وسایلش از انبار خانه دوستی بود که همسرش ترکش کرده بود. وقتی آن آپارتمان خیابان نود و چندم را ترک کردم (زمانی که همه چیز را ترک میکردم و با همه بههم میزدم) همه چیز را همانجا گذاشتم بماند، حتی لباسهای زمستانیام و نقشه ساکرامنتو کاونتی که به دیوار اتاقم آویزان کرده بودم که یادم بیندازد که هستم. و رفتم به آپارتمان چهارخوابه تک واحدی با معماری کلیسایی در خیابان هفتاد و پنجم. شاید معماری کلیسایی در اینجا گمراهکننده باشد، چون جدیتی شیک را به ذهن میآورد؛ تا قبل از اینکه ازدواج کنم و شوهرم هم به آن آپارتمان نقل مکان کند، در آن چهار اتاق چیزی آنجا نبود جز یک تشک ارزان دونفره و چارچوب تختی که روز اسبابکشی تلفنی سفارش داده بودم و دوتا صندلی فلزی فرانسوی که دوستی که واردکنندهشان بود به من قرض داده بود. (حالا یادم میآید آدمهایی که در نیویورک میشناختم، همه شغلهای جانبی ماجراجویانه و کمسود خودشان را داشتند، مثلا صندلی فضای باز وارد میکردند که خوب فروش نمیرفت یا در هارلم برای اتوی مو ویزیتوری میکردند یا به اسم کسانی دیگر در ضمیمههای روز یکشنبه گزارشهای قتل مینوشتند. فکر میکنم هیچکدام از ما خیلی جدی نبودیم و بیشتر درگیر زندگیهای شخصی خودمان بودیم.)
تنها کاری که برای آن آپارتمان کردم آویختن 45 متر پرده زرد ابریشم تئاتری به پنجرههای اتاق خواب بود، چون فکر میکردم نور طلایی حالم را بهتر خواهد کرد. اما وزن پایین پرده را درست تنظیم نکردم و تمام آن تابستان طاقههای بلند ابریشم طلایی شیشهای با باد از پنجره بیرون میرفت و گیر میکرد و در رگبارهای بعدازظهر خیس آب میشد. همان سال بود، سال 28 سالگیام، که فهمیدم به همه عهدها لزوماً وفا نخواهد شد، که بعضی چیزها بیبازگشت است، که همه چیز تاثیر خودش را گذاشته است، همه آن از زیر کار دررفتنها و پشت گوش انداختنها، همه خطاها، همه کلمات، تکتکشان.
کل ماجرا همین بود، نه؟ عهد و پیمانها؟ حالا که دوباره نیویورک به من بازمیگردد، در بارقههایی وهمآلود میآید، با جزییاتی چنان دقیق که گاهی آرزو میکنم حافظه دچار همان نقصانی میشد که همیشه به آن معروف است. مدت زیادی از زمانی را که در نیویورک سپری کردم، عطر فلوردولوکال میزدم و بعدش هم لِردوتام و کوچکترین نشانهای از هر کدام از این دو میتواند تمام روز مرا به دنیای دیگری ببرد. صابون یاس هنری بندل را هم نمیتوانم استشمام کنم و یاد گذشته نیفتم یا آن ترکیب خاص ادویهها برای جوشاندن خرچنگ. یک بار که در خیابان هشتاد و چندم خرید میکردم، در رستورانی با اصالت چک قابلمههای بزرگ خرچنگ در حال جوشیدن دیدم. البته که بوها محرکهای معروف حافظهاند، اما چیزهای دیگری هم هستند که با همین قوت بر من تاثیر میگذارند. برگههای راهراه آبی و سفید. نوشیدنی ورموث. لباسخوابهای رنگورورفتهای که سالهای 1959 و 1960 نو بودند و دستمالگردنهای نازکی که همانوقتها میخریدم.
تصور میکنم خیلی از ما که در جوانی در نیویورک بودهایم، صحنههای مشابهی از خانههایمان به یاد داریم. ساعت پنج صبح آپارتمانهای زیادی با سردردی خفیف در ذهنم میآید. دوستی داشتم که نمیتوانست بخوابد و چند نفری را میشناخت که همین مشکل را داشتند و با هم آسمان را تماشا میکردیم که کمکم روشن میشد و نوشیدنی بدون یخ میخوردیم و در روشنایی صبح زود به خانههایمان میرفتیم. خیابانها تمیز و خیس بود (شب باران میآمد، هیچوقت نفهمیدیم) و چندتایی تاکسی با چراغهای روشن در شهر میگشتند و تنها رنگ، سبز و قرمز چراغهای راهنمایی بود. بارهای «رز سفید» صبح خیلی زود باز میکردند؛ یادم است توی یکیشان منتظر بودم تا در تلویزیون سفر فضانوردی را به فضا تماشا کنم، انتظارم آنقدر طولانی شد که لحظهای که اتفاق افتادم نگاهم نه به تلویزیون بلکه به سوسکی بود که روی کاشیهای کف راه میرفت. شاخههای خشکیده بر فراز میدان واشنگتن را در سپیدهدم دوست داشتم و مسطح بودن بیرنگ خیابان دوم را، راهروهای فرار ساختمانها و ویترین مشبک. بسته مغازهها در کنارش غریب و خالی بهنظر میرسید.
دعوا کردن در ساعت شش و نیم یا هفت صبح بدون اینکه شبش خوابیده باشی، سخت است. شاید یکی از دلایلی که تمام شب بیدار میماندیم همین بود. از نظر من لحظه دلپذیری از روز بود. کرکره پنجره آپارتمانم در خیابان نود و چندم بسته بود و میتوانستم چند ساعتی بخوابم و بعد به سر کار بروم. با آن دو سه ساعت خواب و یک فلاسک قهوه از چاکفولاوناتز میتوانستم کار کنم. سر کار رفتن را دوست داشتم، ریتم رضایتبخش و آرامکننده بیرون دادن مجله را دوست داشتم، پیشرفت منظم صفحات چهاررنک و صفحات دورنگ و صفحات سیاهوسفید را دوست داشتم. و بعد محصول، نه چیزی انتزاعی، بلکه چیزی درخشان که میشد از دکه روزنامهفروشی برش داشت و در دست سنگینی میکرد. تمام ظرافتهای اصلاحها و لیاوتها را دوست داشتم، کار کردن تا دیروقت شبهایی که مجله برای چاپ میرفت را دوست داشتم، مینشستم و مجله ورایتی میخواندم و منتظر میماندم تا از چاپخانه تلفن کنند. از اتاق کارم وسعت شهر را تا نشانگر آبوهوای ساختمان میوچوآل نیویورک میدیدم و و چراغهای بالای راکفلر پلازا که کلمات تایم و لایف را روشن و خاموش میکردند؛ این مرا از لذتی غریب سرشار میکرد و همینطور قدم زدن به سمت بالای شهر در آن رنگ ارغوانی ساعت هشت شبهای اول تابستان و نگاه کردن به چیزها را، ظرفهای سوپخوری پشت پنجرههای خیابان پنجاهوهفتم، آدمهایی با لباس شب که میخواستند تاکسی بگیرند، درختهایی که برگهایشان به رشد کامل میرسید، هوای ملایم، نوید خوشایند پول و تابستان.
چند سال گذشت، اما هنوز آن حس شگفتی را درباره نیویورک از دست نداده بودم. کمکم آن حس تنهاییاش برایم عزیز شد، آن حسی که هیچوقت هیچکس لازم نبود بداند کجا هستم یا چه کار دارم میکنم. قدمزدن را دوست داشتم، از ایستریور تا هادسن و برعکس در روزهای خنک، دور محله ویلج در روزهای گرم. دوستی که بیرون از شهر بود، کلید آپارتمانش در وستویلج را به من میداد و گاهی میرفتم آنجا میماندم، چون تلفن کمکم اذیتم میکرد (میبینید که این سیب از همان اول کرمو بود) و شماره آنجا را آدمهای زیادی نداشتند. یادم است یک روز یک نفر که شماره وستویلج را داشت، آنجا برای ناهار دنبالم آمد و هردو از مستی شب قبل گیج بودیم. وقتی میخواستم برایش آبجو باز کنم انگشتم را بریدم و اشکم سرازیر شد. قدمزنان به سمت رستورانی اسپانیایی رفتیم و بلادیمری نوشیدیم و سوپ سبزیجات اسپانیایی خوردیم تا کمی بهتر شدیم. آنموقع اگر بعدازظهرهایم را اینطوری میگذراندم، عذاب وجدان نمیگرفتم، چون هنوز تمام بعدازظهرهای دنیا را پیش رو داشتم.
حتی وقتی آن همه از این بازی گذشته بود، هنوز دوست داشتم مهمانی بروم، همه مهمانیها را، مهمانیهای بد، مهمانیهای عصر شنبه که زوجهای تازهازدواجکرده ساکن استویوسنتتاون میدادند، مهمانیهای وستساید که نویسندههای سرخورده یا کاریچاپنکرده میدادند و شراب قرمز ارزان سرو میکردند و از رفتن به گوادالاجارا حرف میزدند، مهمانیهای ویلج که همه مهمانها در آژانسهای تبلیغاتی کار میکردند و به دموکراتهای اصلاحطلب رای میدادند، مهمانیهای صنعت چاپ که در رستوران ساردیز برگزار میشد و بدترین نوعِ مهمانیها بود. تا اینجا دیگر فهمیدهاید که من کسی نبودم که از تجربیات دیگران سود ببرم، برای همین مدتها بعد از این طول کشید تا باورم به دیدن چهرههای جدید را کنار بگذارم و شروع به آموختن درسِ این داستان کنم که این بود: واقعا میشود مدتی مدید در وسط این سیرک ماند.
نمیتوانم بگویم که شروع به فهم این موضوع کردم. تنها چیزی که میدانم این است که وقتی 28 ساله شده بودم، اوضاع خیلی بد بود. هرچه به من میگفتند انگار قبلا شنیده بودم و دیگر نمیتوانستم گوش کنم. دیگر نمیتوانستم در بارهای نزدیک گراند سنترال بنشینم و به حرفهای کسی که از دست زنش مینالید گوش کنم که وقتی او از قطار کانتیکات جا میمانده نمیتوانسته کمکی برای خودش دستوپا کند. دیگر هیچ علاقهای نداشتم از این بشنوم که بقیه چه مزایایی از ناشرهایشان گرفته بودند، چه مشکلاتی برای اجرای دوم نمایشنامهشان در فیلادلفیا داشتند، یا از کسانی بشنوم که خیلی دوستشان داشتم اما درصورتیکه میآمدم بیرون و میدیدمشان. همیشه دیده بودمشان. جاهایی از شهر بود که نمیتوانستم بروم. بالای خیابان مدیسون در صبحهای وسط هفته را نمیتوانستم تحمل کنم (این واقعا دردسرساز بود، چون محل زندگیام فقط پانزده بیست متر با شرق مدیسون فاصله داشت)، چون زنانی را میدیدم که سگهای تریر یورکشایرشان را راه میبردند و بغضی وبلِنطور گلویم را میفشرد. بعدازظهرها نمیتوانستم به میدان تایم یا نمیدانم به چه دلیل به کتابخانه عمومی بروم. یک روز نمیتوانستم وارد شکلاتفروشی شِرَفْت شوم و روز بعدش تحمل فروشگاه بونویتتلر را نداشتم.
آدمهایی را که دوست داشتم میآزردم و به کسانی که دوست نداشتم توهین میکردم. رابطهام را با یک نفر که از هرکس دیگر به من نزدیکتر بود، قطع کردم. آنقدر گریه میکردم که دیگر نمیفهمیدم کی دارم گریه میکنم و کی گریه نمیکنم، در آسانسور و تاکسی و خشکشویی چینیها گریه میکردم و وقتی پیش دکتر رفتم گفت افسردهام و باید یک «متخصص» مرا ببیند. اسم و آدرس روانپزشکی را برایم نوشت، اما من نرفتم.
بهجایش ازدواج کردم که بعدا معلوم شد کار خوبی بوده، اما خیلی بدموقع، چون هنوز نمیتوانستم صبحها خیابان مدیسون را بالا بروم و با آدمها حرف بزنم و هنوز در خشکشویی چینیها گریه میکردم. هرگز پیش از آن نفهمیده بودم «یأس» یعنی چه و شک دارم الان هم بفهمم، اما آن سال میفهمیدم. البته که نمیتوانستم کار کنم. حتی نمیتوانستم کمی قطعیت در آماده کردن شام داشته باشم. میتوانستم افلیجوار در آپارتمانم در خیابان هفتادوپنجم بنشینم تا شوهرم از دفتر کارش زنگ بزند و با مهربانی بگوید لازم نیست فکری برای شام بکنم، میتوانم در رستوران میشل یا توت یا شور یا ساردیز ایست منتظرش باشم. بعد یک روز صبح در ماه آوریل (ما در ماه ژانویه عروسی کرده بودیم) زنگ زد و گفت میخواهد مدتی از نیویورک دور باشد، که شش ماه مرخصی گرفته، که میرویم جایی دیگر.
[1] اسم قدیمی فرودگاه جان اف کندی