
پیچ سالیوان
تازه در دوره کارشناسی ارشد نویسندگی خلاق قبول شده بودم و مسئولیتم به عنوان ادیتور مجله داخلی دانشگاهم چیزی بود که انتظارش هم میرفت. خواندن دسته بزرگ مطالب ارسالی. مجله هم از طریق پست و هم از طریق آنلاین مطلب میپذیرفت و بنابراین من هم روی دستههای کاغذی که مرتب و با گیرههای کاغذی رنگارنگ دسته شده بودند کارمیکردم و هم روی انبوه مطالب ارسالی آنلاین.
با این که گاهی کار خستهکننده میشد، تقویت خوبی برای بالا بردن مهارتهای خواندنم بود و مرا با طیف وسیع استعدادها و مهارتهایی که در این حرفه بود آشنا کرد. در واقع ما همه جورش را داشتیم: کارهای عالی و خاص، کارهایی که نوید آیندهای روشن را برای نویسندهاش میداد یا شعر عجیبی که سعی کرده بود عشق را به کوفته قلقلی تشبیه کند.
بخش مورد علاقه من در خواندن، مطالب بخشهای شخصیتر و نامههای ضمیمه بود که دستی امضاء شده بود، که گاهی هم با یک کارت ویزیت همراه بود. برای من بررسی این موارد ارسالی نوعی مطالعه شخصیت بود. بله. نویسندههایی مثل من هم بودند، فارغالتحصیلان یا دانشجویان کارشناسی ارشد نویسندگی خلاق که تمیز و مرتب سه یا چهار داستان چاپ شده، جایزه یا محل زندگی و کارشان را با حروف لاتین مشخص کرده بودند. بقیه کمتر در این قالب میگنجیدند و لذا برای من جالبتر بودند.
زنی بود که روی کارت ویزیتش نوشته شده بود: شاعر ….. آرایشگر. پیشتر یک نامه از وکیلی داشتیم که شعرهایش درباره حقوق کاربردی نبودند. یک نویسنده گفته بود که علاوه بر شغل روزمره و نوشتنش در مسابقات رام کردن حیوانات و تربیت خرگوش فعال است. عالی بود.
خیلی زود به این نتیجه رسیدم که مسیر آکادمیک مسیر کاری من نیست و بنابراین به مرور به این نوع نویسندهها بیشتر علاقمند شدم. کسانی که علائق و اجبارات دیگری نیز علاوه بر حلقه رایج نوشتن، ادبیات، خلق، تدریس و پیوست کردن داشتند. و کلا، آرایشگرها و عاشقان خرگوشی که در زندگیشان جایی هم برای خلق هنر یافته بودند.
در عین اینکه از مسیر غیرآکادمیکم ناخشنود نبودم، نمیتوانم بگویم که حمایت همه جانبهای هم دریافت میکردم. متوجه شدم که حجم زیادی از کار بر دوش خودم است، بازنویسی هزاران تجربه در نوشتن و ویرایش، نوشتن گاه به گاه مقالاتی در باب عادتهای اخلاقی سفر و بهترین رستورانهای گیاهخواران در آتلانتا و در ضمن ارزیابی مطالب و آماده کردن شعرها برای کارگاه.
راههایی هست که نویسنده با آن خودش را تسلی میدهد:
خوب، رابرت فراست تا سن بالا کاری چاپ نکرد، پس من هم وضع بدی ندارم.
خوب والاس استیونز آکادمیک نبود. در بیمه کار میکرد و نویسندگیاش هم خیلی خوب بود.
ببین، ویلیام کارلوس ویلیامز دکتر بود! پس من هم اگر استاد این رشته نشوم خیلی گند نزدهام.
نویسندهها با این تناقض هویت غریبه نیستند. آن تغییر قیافه ناگهان آدمها وقتی میگویید “من نویسندهام” و آن افت شدید اعتماد به نفستان و پاسخ آنها که “اوه، ها” “واقعا؟”.
شاید نویسندگان با اعتماد به نفسی هم باشند که لازم ندانند گفتهشان را ثابت کنند. من هم در روزهایی که خوبم نیازی به این کار نمیبینم. اما بقیه روزها برایم سخت است که پرچم شاعر بودنم را بدون نیاز آگاهانه به دفاع از آن بالا ببرم. همه میدانیم شعرا و نویسندگان اغلب با بحران جدی شغل و هویت روبرو هستند و خیلی از ما هویتی دوگانه داریم، مثل شاعر/ معلم که بتوانیم از عهده هنر و زندگی هر دو برآییم.
پس چه مشکلی هست؟
بله در جهانی آرمانی شعرا براساس تجربهشان حقوق و مزایا دریافت میکنند. اما هنر، لزوما برای استخدام شدنمان نیست و این به نظر من خیلی هم خوب است.
در اصل این دوگانه بودن هویت، مهارتهای ما میتواند بسیار مفید باشد. من فکر میکنم که نویسنده خوب باید نسبت به جهان اطرافش مشتاق و در تعامل باشد تا عاشق هنرش بماند.
البته که آرامش و کلاسکاری و ساختارهای آشنایی در محیط آکادمی هست، اما استخدام در دانشگاه و تدریس ضرورت نوشتن نیست.
من مشتاقم که درباره زندگی دوگانه شاعران و نویسندگان بشنوم و بخوانم. زندگی پرورشدهنده خرگوش به اندازه زندگی شاعر جالب است.