
نوشته: آماندا پتروسیچ
ترجمه: آزاده هاشمیان
مثل خیلی از آمریکاییهای شاغل، بخش ناخوشایندی از چهارشنبه بعدازظهرم را صرف کشمکش با مزخرفات فرم جدید مالیاتی کردم. اول به نظر میرسید قانون جدید دارد کسر مالیات دفتر کار خانگی را (بندی از قانون مالیات که به کسانی که بیشتر کارشان را از خانه انجام میدهند کمک میکند تا هزینههایی را که به نسبت مساحت خانهشان از درآمد خالصشان کم میشود، کاهش دهند) برای دورکارها حذف میکند.
از آنجایی که قانون مالیات بارها دچار تغییرات پنهانی شد، دربارة جزییات آن چه در شبکه های اجتماعی و چه بین افراد سردرگمی زیادی وجود داشت. نویسندگان برای همدیگر ایمیلهای اضطرابآلودی میفرستادند و ترسان و لرزان در رستورانهای تنگ و تاریک ترسهای خود را با هم درمیان میگذاشتند، ریسک حرفهای که به خودی خود برای اغلب افراد ثبات مالی لازم را نداشت، داشت بیشتر هم میشد. حرکت شتابزده کوچکی کردم تا شکایتم به مقامات بالا را رسمی کنم و نامهای به حسابدارم نوشتم. با لحن خسته و بهستوهآمده کسی که تازه از میدا مین جان سالم بهدربرده جواب داد. میدانستم که فرم جدید باعث نگرانیهای جدی برای صاحبان هنرهای خلاقه شده بود- نویسندهها و هنرمندان دیگر نمیتوانستند حق کمیسیون کارگزاران یا مدیرانشان، پرداختی های معوقه، کلاسها یا سفرهای کاری و بسیاری چیزهای دیگر را از شمول مالیات کسر کنند.
حسابدار من مطمئنم کرد که کسری مالیات دفترکار خانگی برای کارمندان استخدامی برداشته شده و خویشفرمایان هنوز میتوانند ادعای داشتن دفتر کار خانگی کنند (هوراااا!). لحظهای کوتاه حس آسودگی عمیقی کردم- بارقهای از شادی در روزی دلگیر. سریعا به چندین دوست و همکار نگران پیامی فرستادم: فضای کارمان فعلا امن است.
اولین باری که صاحب دفتر کار خانگی شدم، 25 سالم بود. در آپارتمان باغچهداری از بلوکی نسبتا ناخوشایند در بخش نوسازیشده بروکلین. میز چوبی بزرگ و بدقوارهای داشتم که زمانی مال خواهر بزرگترم بود و کامپیوتر خانگی عظیمالجثهای هر روز صبح پانزده دقیقه با تشویش با آن ور میرفتم تا بالا بیاید. میز را کنار دیوار هل داده بودم و کنار کتابخانه غولآسایی جایش را محکم کرده بودم. جملهای از جان کِیج («از هرجا شد، شروع کن») را روی بورد مستطیلی زده بودم که از مغازه استیپلز در تقاطع خیابان نهم و برادوی، اختصاصا برای همین جملات انگیزشی خریده بودم. مجموعهای از خرتوپرتهای نمادین و کاملا متظاهرانه کنار صفحه کلیدم جمع کرده بودم (سنگی که از حیاط کناری ملک ویلیام فاکنر در آکسفوردِ میسیسیپی کش رفته بودم، تخممرغی سرامیکی که نامم بر آن نقش شده بود و والدینم در کودکی برایم خریده بودند). پرینتری با قابلیت فکس، صندلی اداری ارگونومیک و قلبی پر از امید داشتم. هر روز صبح با فنجانی قهوه سر این میز میرفتم، نفسی میکشیدم و کار را شروع میکردم: دستوپا زدن و خواندن و فکر کردن و نوشتن و تحقیق و و ویرایش و باز هم دستوپا زدن. قرار بود نویسنده شوم.
از آن موقع، چند دفتر کار خانگی دیگر هم در خانههای دیگرم داشتهام، میز دستدوم دیگری که در گوشهای چپانده شده یا از آن دخمههای گیجکننده که بنگاهیها به آن نیماتاق میگویند. جملات سازنده و ناب، دفتر یادداشتهای جذابتر و یادبودهای احساسی بیشتر. تخته گچی و وایتبورد و نقشههایی پر از کاغذهای رنگی پشتچسبدار. برجهای کتاب و پرینترهای لیزری قراضه و فولدرهای پر از فایل و بروشورهایی که از کتابخانه با خودم میکشیدم و میآوردم. فکر میکنم، گرچه احمقانه است، که از دست دادن هرکدام از این فضاها برای من (اگر نه از لحاظ حرفهای) از لحاظ روحی ویرانگر بوده است. مخصوصا وقتی نویسندهای جوان و تازهکار بودم، دفتر کار خانگی من نشاندهنده جدیتم دربارة کاری بود که بدون وجود این دفتر شوخی بهنظر میرسید (تجربه دورکاری من در ابتدا شامل خیره شدن به فضا و فرستادن ایمیلهای اضطراب آلود بود). دفتر کار خانگی، رنج طاقتفرسا و گذرای خلق و درک یک ایده خوب را در خود جای میدهد و به آن واقعیت میبخشد. سرزمینی شگفتانگیز و مقدس است، جایی برای آماده شدن برای رویاروییهای عجیب، همان طور که تونی موریسون در سال 1993 به پاریسریویو گفت: «همه نویسندگان راهی برای رسیدن به این مکان پیدا میکنند، جایی که تماس برقرار شود، جریان ذهنشان فعال شود یا به نوعی در این فرایند مرموز سهیم شوند.» دفتر کار خانگی همچنین راهی است برای حرفهایتر کردن شغلی که به گمان بسیاری تجملی و از سر دلسیری است. شاعر روبرت کریلی گفت: «محیطی ضروری برای تامین امنیت هنرمند بهطوریکه به بیشترین بهرهوری برسد.» دفتر کار خانگی تبدیل به حائلی میشود: مکانی امن و حامی که پرواز خلاقانة خیال را برای ساکنش مهیا میکند.
این شاید بهنظر بسیار باارزش یا بااحساس برسد، اما زندگی حرفهای ما وابسته به آدابی است. مرزبندی فضایی خاص برای کار به معنای این است که ما بهتر میتوانیم به آن احساس تعلق کنیم (و همانقدر مهم است که وقتی زمان اتمام کار است، خود را از آن جدا کنیم.) موهبت یا لذتی بالاتر از این نیست که در پایان یک روز کاری مفید، صندلی را سرجایش برگردانیم. هر از گاهی بعضی از مجلات تفننی سبک زندگی، تصاویر نویسندگان موفق را در حال کار در خانههای لوکسشان منتشر میکنند. عکسها معمولا طوری چیده شدهاند –یا شاید هم این تصور من است- که غبطهانگیز باشند: بزرگ، نورگیر، پنجرههایی رو به جنگلهای قدیمی، قفسههای کتابی از کف زمین تا سقف که فقط کتابهای چاپ اول در آنها چیده شده است، کفهای چوبی براق، آثار هنری کمیاب، کرههای آنتیک، گلدان سرخسی شاداب. این فضاها معمولا طراحیشده و زیبا هستند. اما من امید و شوق بیپروای میزهای نامنظمتر (و معمولا زشتتر) تازهکاران را ترجیح میدهم- میزهایی که سروظاهر حرفهای ندارند یا دستکم هنوز ندارند. مخفیگاهی دنج و کوچک به من بدهید: قفسههای کتاب بههمریخته، لپتاپی قدیمی و کاکتوسی که زیادی آب خورده است. جایی برای کسی که با تمام وجود میخواهد خودش شود.
این مطلب در شماره اول مجله ناداستان چاپ شده است.