
ويليام زينسر
مترجم: مجید منتظرمهدی
چاپ شده در مجله داستان همشهری تیر 92
یکی از غمانگیزترین جملههایی که سراغ دارم این است: «کاش پرسیده بودم.» از پدر، مادربزرگ یا از پدربزرگم. پدرومادرها میدانند بچهها تا وقتی خودشان بچهدار نشدهاند، شيفتهی زندگی گذشته نميشوند. بايد اولينهای گذر عمر را احساس كنند تا به ميراث خانوادگي و حكايتهاي گذشته علاقهمند شوند و بخواهند بيشتر بدانند. «جریان اون داستانی که بابا درباره اومدن به آمریکا میگفت چیه؟»، «اون مزرعه توی میدوِست که مامان توش بزرگ شده کجاست؟»
نویسندهها حافظ خاطرهاند و اگر شما هم میخواهید اثری از زندگی خودتان و خانوادهای که در آن زاده شدهاید بهجا بگذارید، باید همينطور بشوید. البته این اثر میتواند شكلهای گوناگونی به خود بگيرد. میتواند زندگینگارههای رسمی باشد یعنی كاري كه چارچوب ادبي حسابشدهاي دارد. میتواند یک تاریخچهی خانوادگی غیررسمی باشد که مینویسید تا به بچهها و نوههایتان دربارهی خانوادهای بگویید که در آن زاده شدهاند. میتواند تاریخ شفاهی باشد که شما با دستگاه ضبط صدا، از پدرومادر یا پدربزرگ و مادربزرگتان بیرون کشیدهاید که از فرط پیری یا بیماری یک کلمه هم نمیتواند بنویسد. هرچیز دیگری هم بخواهید، میتواند باشد: تركيبي از تاریخ و خاطره. هرچه هست، نوعِ نوشتاریِ مهمی است. خیلی وقتها خاطرات همراه با صاحبانشان میمیرند و خیلی وقتها زمان با گذرِ خود ما را شگفتزده میکند.
پدرم تاجری بود بدون هیچ ادعای ادبی و در کهنسالی دوبار تاریخچهی خانوادهی ما را نوشت. این برای مردی که استعداد خاصی در سرگرم کردنِ خودش نداشت، بهترین کار بود. نشسته بر صندلی راحتی چرمیِ سبزرنگش در آپارتماني در پارکاَوِنیوي نیویورک، تاریخچهاي از خانوادهي خودش، خانوادههای زینسر و شرمان را از قرن نوزدهم در آلمان نوشت. بعد تاریخچهاي از تجارت خانوادگیِ لاکِ شیشهای ویلیام زینسر و شرکا را نوشت که پدربزرگش در سال 1849 در خیابان 59 غربی پایه گذاشته بود. آن را با مداد و بدون هيچ وقفهاي براي بازنويسي، روی کاغذ یادداشتهای زردرنگ نوشت. اصلا حوصلهي کارهایی را نداشت که نیازمند بازبيني یا درنگ بود. در بازی گلف، همزمان که به سمت توپ ميرفت، موقعیت را بررسی میکرد و تقریبا بدون هیچ وقفهای از ساکِ چوبها یک چوب برمیداشت و بهمحض نزدیک شدن به توپ، ضربه را میزد.
کار پدرم برای من از این جهت جالب است که مدلی است برای تاریخچهی خانوادگی، بدون اینکه ادعای بیشتری داشته باشد؛ احتمالا به ذهن پدرم نرسیده بود که میشود چاپش کرد. دلایل خوبی برای نوشتن بدون قصد انتشار وجود دارد. نوشتن، مکانیسمی بسیار قدرتمند برای جستوجو است و یکی از خرسندیهایش این است که به شما امکان میدهد با سرگذشت زندگیتان روبهرو شوید. این امکان را به شما میدهد تا با بعضی از ناجورترين بدبياریهای زندگی مثل فقدان، اندوه، بیماری، اعتیاد، ناامیدی و شکست کنار بیایید و آنها را بفهمید و تسکین یابید.
علاقهام به دو تاریخچه پدرم هر روز بیشتر میشود. در ابتدا فکر نمیکنم چنانکه باید با آنها مهربان بوده باشم، احتمالا او را به خاطر سادهگیری در روندی که من فکر میکردم بسیار سخت است، دستکم گرفتم. اما در طول این سالها بسیاری از اوقات متوجه میشوم که دارم توی آنها سرک میکشم تا قوموخویشهایی را بهیاد بیاورم که سالها از مرگشان گذشته است یا دنبال اطلاعات فراموششدهای دربارهی جغرافیای نیویورک میگردم و با هربار خواندن، بیشتر تحسینشان میکنم.
علاوه بر همهی اینها مسالهی صدا هم هست. چون پدرم نویسنده نبود، هیچوقت دلنگران رسیدن به «سبک» نبود. همانجوری مینوشت که حرف میزد و حالا که جملههایش را میخوانم شخصیتش، شوخطبعیاش، تکیهکلامهایش و موارد کاربردشان را میشنوم، بسیاری از آنها انعکاسی از سالهای تحصیل در اوایل قرن بیستم است. صداقتش را هم میشنوم. پدرم درمورد روابط فامیلی متعصب نبود و توصیفهای کوتاهش از عموفلان «یه آدم درجهدو» یا از پسرخاله فلان که «به هیچجا نرسید»، مرا به خنده میاندازد.
وقتی پدرم نوشتن تاریخچههایش را تمام کرد، داد آنها را تایپ کردند، با استنسیل تکثیر و با جلد پلاستیکی صحافی کردند. به هرکدام از سه دخترش و شوهرهایشان، به من و همسرم، به همسرش و به همهی پانزده نوهاش که چندتاییشان هنوز سواد خواندن نداشتند، نفری یک نسخه از آنها را داد. من از این موضوع خوشحالم که هرکدام یک نسخهي خودشان را داشتند؛ این به معناي بهرسمیت پذیرفتنِ سهم برابرِ هرکدام در تاريخ دورودرازِ خانواده بود. اصلا نمیدانم هرکدام از آن نوهها چقدر وقت صرف خواندن تاریخچه کردند. حتما چندتاییشان خواندهاند ولی من ترجیح میدهم فکر کنم آن پانزده نسخه هنوز جایی در خانههایشان از مین تا کالیفرنیا نگهداری میشوند تا به دست نسل بعد برسند.
وقتی سرگذشت خانوادهتان را مینویسید سعی نکنید «نویسنده» باشید. حالا احساس میکنم پدرم که سعی نمیکرد نویسنده باشد، نسبت به من که دائما درحال جان کندنام، نویسندهی غریزیتری است. اگر خودتان باشید، خواننده همهجا دنبالتان خواهد آمد. اگر برای نوشتن زور بزنید، خوانندهها از دستتان میگریزند و پا به فرار میگذارند. ساختهی شما مساوی است با خودتان. تعامل اصلی در خاطرات و تاریخچهی شخصی، تعاملی است بین شما و تجربهها و احساساتی که به یاد میآورید.
پدرم در خاطرات خانوادگیِ خود، ضربهی روحی اساسی کودکیاش را از قلم نینداخته بود: جدایی ناگهانی پدرومادرش وقتی که خودش و برادرش، رودُلف، هنوز پسربچههای کمسنوسالی بودهاند. مادرشان دختر یک مهاجر آلمانی خودساخته به نام ه.ب.شارمان بود که در نوجوانی در یک واگن سرپوشیده همراه جویندگان طلا به کالیفرنیا رفته بود و در همین سفر مادر و خواهرش را هم از دست داده بود. فریدا شارمان غرور و جاهطلبی عمیق خود را از پدرش به ارث برده بود و وقتی با ویلیام زینسر، مرد جوانِ خوشآتیهای در حلقهی دوستان آلمانی-آمریکاییاش ازدواج کرد، مادربزرگم او را به چشم پاسخی برای امیال فرهنگیاش میدید. میتوانستند عصرها به کنسرت و اپرا بروند یا مهمانی بگیرند. اما کاشف به عمل آمد که مرد خوشآتیه اصلا چنین علایقی ندارد. خانه برای این بود که او بعد از شام روی صندلیاش چرت بزند.
براساس شناختی که از مادربزرگم در پیری دارم، میتوانم تجسم کنم که چطور بیحالیِ پدر بزرگم بر سر فریدا زینسرِ جوان آوار شده بود. مادر بزرگم در پیری با شوقِ زیاد خودش را میرساند به کارنِگیهال و پشت پیانو برامس و بتهوون مینواخت، به اروپا سفر میکرد و زبانهای خارجی یاد میگرفت و به من، پدرم و خواهرانم گوشزد میکرد خودمان را از نظر فرهنگی پرورش دهیم. انگیزهاش برای برآوردنِ آرزوهای ازدسترفتهی ازدواجش از بین نرفته بود اما علاقهی آلمانیِ بیش از حدش به ایرادگیری از دیگران، تمام دوستانش را پراند و در هشتادويكسالگی در تنهایی مرد.
این متن ترجمهای است از How to Write a Memoir و در ویرایش آخر کتاب On writing well به عنوان یک فصل مجزا به آن افزوده شد.
ممنون از توضيحات و معرفى كتاب.حتمأ تهيه ميكنم و ميخونم و نظرم رو خدمتتون ميگم.
ممنون 🙂
منتظر نظرتون هستیم.