خانه / جستار / به‌وقت هاریکان

به‌وقت هاریکان

هاریکان
نوشته: دیوید سداریس
ترجمه: مژگان نمیرانیان

اگر در کارولینای شمالی بزرگ شده باشی، به خانه‌های ساحلی خیلی دلبسته نمی‌شوی چون می‌دانی عمرشان کوتاه است. اگر هاریکان این پاییز نیاید، احتمالاً پاییز بعدی خواهد آمد. هاریکانی که قصد خانه ما (اسمش را گذاشته بودیم ساحل نجات) را در سپتامبر 2018 کرده بود، اسمش فلورانس بود. هیو شوکه شده و ناراحت بود اما تنها فکری که در سر من چرخ می‌خورد این بود که: چرا همه‌اش اسم‌های قدیمی؟ هاریکان ایرما، اگنس، برتا، فلوید-مثل اسم فینالیست‌های تورنمت ورق‌بازی است. آیا وقت هاریکان‌های مدیسون و اسکایلر نشده است؟ لاتریس یا فردونته چی؟

می‌گفتند هاریکان فلورانس احوالپرسی جدیدی را در ساحل کارولینای شمالی مد کرده است.

«سلام. چطوری؟»

«دارید تخلیه می‌کنید؟»

موقع آمدن هاریکان من و هیو در لندن بودیم، تقریباً بلافاصله بعد از هاریکان، تندباد شروع شد. دوست ما بِرِمی خانه‌ای دارد که از خانه ما دور نیست. به محض این که اجازه ورود مجدد افراد به جزیره زمرد داده شد، رفته بود نگاهی به خانه ساحلی ما بکند و دیده بود درهایمان چهار طاق باز است. وزش باد بازشان کرده بود. بخش بزرگی از سقف کنده شده بود، و بارانی که روزهای بعد باریده بود باعث شده بود سقف هر دو طبقه فرو بریزد و انگار که خانه الک باشد، آب به سمت پایین در گاراژ تخلیه شود. برمی عکس‌هایی گرفت که از بس مزخرف بودند، رویم نمی‌شد جایی پست کنم. انگار موش‌ها در سقف طبقه دوم زندگی می‌کردند. جا‌به‌جا روی تخت‌هایمان پشگل‌هایی به‌اندازه کشمش و رشته‌هایی از عایق رنگ‌ورو رفته و باد کرده پر شده بود.

کل دیوارهای گچی و البته سقف به همراه درها و پنجره‌ها باید عوض می‌شد. کلا پوسته ساختمان برایمان باقی مانده بود. اگر فقط محل زندگی ما آسیب دیده بود، تعمیر کردنش کاری نداشت. اما بین هاریکان و سیل هزاران خانه یا ویران شده بودند یا به شدت آسیب دیده بودند- و تازه این فقط کارولینای شمالی بود.

خوشبختانه خانه دیگرمان تقریباً صدمه‌ای ندیده بود. خانه دوم، کنار خانه ساحلی ما است و وقتی در 2016 آن را برای فروش گذاشتند، هیو بی‌توجه به مخالفت‌های من خانه را خرید. استدلالش این بود که اگر آن را نخرد، به احتمال زیاد یک نفر خرابش می‌کند و به جایش یکی از آن خانه‌های ساحلی پیش‌ساخته را می‌آورد که در جزیره مد شده است. اندازه این خانه‌های جدید یک موضوع بود- معمولا هشت اتاق خواب، که در سه یا چهار طبقه پخش می‌شد-اما آنچه همیشه داشتند و واقعاً دلت نمی‌خواست در همسایگی‌ات باشد، استخر شنا بود. دوستم لینِت که ویلایی قدیمی‌تر و در ابعاد سنتی در بالای خیابان ما دارد، شکایت می کرد: «همسایه ما ده سال پیش از این‌ها خرید. حالا یک‌سره دارند داد می زنند مارکو! پولو! و بارها و بارها تکرار می‌کنند. واقعا شکنجه است.»

جایی که هیو خریده، با استانداردهای جزیره زمرد باستانی به حساب می‌آید، در سال 1972 ساخته شده است. خانه‌ای ویلایی و چهارخوابه است که روی پایه‌های چوبی قرار گرفته و رنگ صورتی‌اش تقریباً به رنگ بدن است. مثل «ساحل نجات» دقیقاً روی اقیانوس است اما بر خلاف مال ما، به افرادی که تعطیلاتشان را می‌گذرانند اجاره داده می‌شود. اول کار هیو سراغ بنگاه رفت، اما حالا خودش از طریق چند وبسایت خانه را اجاره می‌دهد. دوستمان لی خانه‌اش را که در آن طرف خیابان است و شبه‌بهشت نام دارد اجاره می‌دهد؛ بیشتر همسایگان ما در جزیره زمرد هم همین کار را می‌کنند و کلی هم داستان برای تعریف‌کردن دارند. آدم‌ها موقع رفتن بالش‌ها و جالباسی‌ها را هم با خودشان می‌برند. روی عرشه‌های چوبی کباب بریان می‌کنند. بدون اجازه سگ را می‌آورند. بدون اطلاع بچه کوچک می‌آورند که معنایش انداختن انواع و اقسام چیزها در چاه دستشویی است: صدف دریایی، لباس عروسک، تاس. و البته که از همه چیز هم شکایت دارند: چرا تلویزیون فقط نود کانال دارد؟ رنگ گوشه میز پیک‌نیک پریده است!

یک بار یکی از کسانی که خانه لی را اجاره کرده بود، نظر داده بود: «از دیدن دوش بیرون از خانه شوکه شدم.»

او به من گفت: «با خودم فکر می‌کردم کجایش تعجب دارد؟ وای خدا، خب آمده‌ای ساحل. بعد رفتم آن‌جا را تر و تمیز کنم و تا دست زدم به شیر آب داغ، پرت شدم آن سر اتاق.»

هیو خانه دوم را با همه وسایل داخلش خرید و به غیر از این که زیاد از حصیر استفاده شده، اسباب و اثاثیه‌اش اصلا بد نیست. با این حال خط قرمزی برای آثار هنری تعیین کرد. طبق عرف رایج خانه‌های ساحلی اجاره‌ای: عکس‌های تزیینی کشتی‌های بادبانی و غروب آفتاب. تابلوهایی هم با نوشته‌هایی به این مضامین داشت: «اگر پابرهنه نیستید، زیادی لباس پوشیده‌اید.» و «ماهیگیران پیر هیچ وقت نمی‌میرند، فقط بویشان این طوری است.»

هیو اگر می‌خواست، می‌توانست به عنوان یک جاعل حرفه‌ای کار کند. در کپی کردن نقاشی‌ها استاد است. برای خانه اجاره‌ای، تعدادی از آثار پیکاسو را کپی کرد. یکی از آنها «لا بایناده»[1] پیکاسو در سال 1937 است که تصویر دو زن را نشان می‌دهد که تا زانو در آب فرو رفته‌اند و شخص سومی به آنها چشم دوخته است. شکل‌ها انتزاعی هستند، تقریباً ماشین‌وار و به رنگ سیمانی. در مقابل دریایی به رنگ آبی سیر و آسمانی به همان سیری، قرار گرفته‌اند. هیو سه کار دیگر -همگی مرتبط با ساحل- را هم کپی کرد و از یکی از مستاجرها شنید که خانه کاملا راحت است، اما «آثار هنری» (در گیومه گذاشته بود) قطعاً مناسب خانواده نیست. به عنوان مادر فرزندانی کم‌سن، در مدت اقامتش نقاشی‌ها را پایین آورده بود و گفته بود اگر هیو دوست دارد او باز هم به این‌جا بیاید، قطعاً باید در دکوراسیونش تجدید نظر کند. انگار تابلوها عکس وسط مجله هاستلر[2] بودند!

تقریباً یک سال پس از وقوع هاریکان بود و تازه رسیده بودیم تا یک هفته را در جزیره زمرد بگذرانیم. هیو گفت: «باورت می‌شود زنه چنین چیزی گفته باشد؟» ماه اوت بود. «ساحل نجات» هنوز در حال تعمیر بود، برای همین در خانه اجاره‌ای ماندیم. هیو آن را به دلایلی که هیچ وقت در عمرم نمی‌توانم بفهمم، خانه صورتی می‌نامید. من گفتم: «خیلی اسم بی‌مزه‌ای است.»

خواهرم گرتچن در موافقت با من گفت: «واقعاً همین طور است.» یک ساعت قبل از ما رسیده بود، و لباس شنای قهوه‌ای رنگی پوشیده بود. موی بلندش دارد نقره‌ای می‌شود. آن را در اندازه یک نان همبرگری نه کاملاً در پشت سر و نه کاملاً بالای سر جمع کرده بود. یک هفته قبل شصت ساله شده بود و طوری به نظر می‌رسید که انگار از چرمی که به خوبی جلا داده شده، ساخته شده باشد- تأثیر سن و پافشاری بر برنزه کردن در تمام سال. از دیدن چین و چروک پوست بین گلو و سینه‌اش ناراحت شدم. نمی‌توانم دیدن پیر شدن خواهرانم را تحمل کنم. ظالمانه است. روزگاری همه‌شان خیلی زیبا بودند.

او گفت: «خانه صورتی چیزی از حس و حال این‌جا را نمی‌رساند.»

به عقیده من بهترین نام، با در نظر گرفتن این که خانه اجاره‌ای در خانه ساحلی ما بود، یکی از دو گزینه کلبه آمنیوتیک[3] و سواحل ماشرا[4] بود. هر دو را کس دیگری پیشنهاد کرده بود و از اسم پیشنهادی من خیلی بهتر بود.

گرتچن در حالی که کابینتی را در جستجوی فنجان قهوه باز می‌کرد، پرسید: «اسم پیشنهادی تو چه بود؟»

به او گفتم: «فلفل‌ساب خانوادگی غرورآفرین در حومه.»

هیو گفت: «باز نگو.»

«موزون نیست، اما فکر می‌کنم طنین قشنگی دارد.»

هیو در یخچال را باز کرد، و بعد رفت سمت سطل آشغال. مستاجرهای موقت نباید چیزی پشت سرشان باقی بگذارند اما می‌گذارند و هیو از ادویه‌جات آنها خوشش نمی‌آید. «انگار رفته باشی خواربارفروشی و یک سری کلمه نوشته باشی.»

به او گفتم: «دقیقاً همین کار را کرده‌ام.»

«خب، خیلی بد شد. خانه من است و به هر اسمی که دلم بخواهد صدایش می‌کنم.»

«اما-»

یک بطری سس سالاد نارنجی را در زباله‌ها انداخت. «اما هیچی. فضولی موقوف.» گرتچن لب زد: «خ-ر-چ-ن-گ». به نشانه موافقت سر تکان دادم و با دست‌هایم ادای به هم زدن چنگک خرچنگ را در آوردم. بعضی وقت‌ها حضور هیو در کنار خانواده‌ام سخت است. «چه مشکلی دارد؟» همه خواهر و برادرهایم یک بار هم که شده، خودشان را روی تختم ولو ‌کرده و این سوال را پرسیده‌اند.

همیشه می‌گویم: «کی چه مشکلی دارد؟» اما فقط از روی ادب. خودم می‌دانم درباره کی حرف می‌زنند. صدای هیو را می‌شنیدم که سر همه، حتی پدرم، فریاد می‌زد «از آشپزخانه من برو بیرون.» همانقدر عادی که «بذار توی بشقاب» یا «من گفتم می‌توانی خوردن را شروع کنی؟»

وقتی از او شکایت می‌کنند دوست دارم وفادار بمانم. دلم می‌خواهد بگویم: «متأسفم، اما فردی که صحبتش را می‌کنید، سی سال دوست من بوده است.» ولی همیشه حس می‌کنم وفاداریم در درجه‌ اول به خانواده‌ام است برای همین زمزمه می‌کنم «وحشتناک نیست؟»

می‌پرسند: «چطور می‌توانی تحمل کنی؟»

می‌گویم: «نمی‌‌دانم!» با این حال، البته که می‌دانم. عاشق هیو هستم. نه هیوی دمدمی‌مزاجی که درها را به هم می‌کوبد و بر سر مردم فریاد می‌کشد-آن هیو را صرفاً تحمل می‌کنم-اما همیشه این طوری نیست. اما همین اندازه کافی است که به کج‌خلقی معروف شود.

پرسیدم: «چرا سر لیزا داد زدی؟» همان سال که سه تا از خواهرانم برای کریسمس به خانه ما در ساسکس آمدند.

«چون با کاپشنش آمد سر میز شام.»

«خب؟»

او گفت: «شکل کسی بود که نمی‌خواهد بماند. انگار منتظر بود با اولین وسیله نقلیه برود.»

با این که دقیقاً می‌دانستم منظورش چیست، گفتم: «خب؟» شام کریسمس بود و سراشیبی لغزنده. یک سال با کاپشن می‌آیی سر میز و سال بعد با گرمکن جلوی تلویزیون می‌نشینی و از ماهیتابه اسپاگتی سرد می‌خوری. خواهرانم می‌توانند هر چه بخواهند درباره دمدمی‌مزاجی هیو بگویند اما هیچ کس نمی‌تواند او را متهم کند که احتیار خودش را ندارد یا کاری را ماستمالی می‌کند، مخصوصا موقع تعطیلات که همه چیز را خانگی درست می‌کند. از اگ‌ناگ و شیر گرفته تا خوراک خوک با سیب. درخت کریسمس، شیرینی‌هایش با دستور پخت مادر مادربزرگ آلمانیش. چهار روز تمام با پیش‌بند موسیقی «مسیح» گوش می‌کند، و لعنت خدا، خوب همین است که هست.

همین‌طور، بلد است حس ساحل را ایجاد کند. چند سال پیش دوشی مارپیچی برای فضای آزاد خانه ساحلی طراحی کرد. حتی زمستان‌ها هم از آن استفاده می‌کردیم. غذای دریایی را هر شب بریان می‌کند و ناهار را روی عرشه با منظره اقیانوس سرو می‌کند. برایمان بستنی با میوه درست می‌کند- میوه‌ها را از آدم‌هایی که خودشان آن را کاشته‌اند می‌خرد. بعد نوشیدنی‌ها را در ساعت خوردن کوکتل مخلوط می‌کند. خب، این هیو است، همین است که هست.

عصبانیت من از دست آدم‌ها معمولاً واکنشی است به چیزی که گفته‌اند یا کاری که انجام داده‌اند. عصبانیت هیو بیشتر شبیه آب و هواست: در را باز می‌کنی و واردش می‌شوی. مرهمی ندارد و راهی برای پیش‌بینی آن نیست. برای مثال، چند ماه بعد از آشنایی‌مان به طور اتفاقی در یک نمایش به یکی از دوستمان قدیمی من برخورد کردیم. نیویورک بود، سال 1991. نظر همه بر این بود که برای صرف غذا برویم بیرون، اما هیو پیشنهاد داد در آپارتمانش آشپزی کند. جایی بین تئاتر و خانه، خلق هیو تنگ شد. دلیل خاصی نداشت. مثل بادی که تغییر جهت دهد. درست کردن شام با کلی غرولند همراه بود و وقتی دوستم پشت میز نشست، صندلی از جا در رفت و او روی زمین افتاد.

عذرخواهی کردم و گفتم صندلی از قبل شکسته بوده است. هیو حرفم را رد کرد: «نه، نبود.»

وقتی دوستم لنگ‌لنگان به سمت خانه رفت، پرسیدم: «چرا این‌طوری کردی؟»

گفت: «چون نشکسته بود.»

توضیح دادم: «مهم نیست. باید کاری می‌کردیم کمتر احساس شرمندگی بکند.»

هیو گفت: «ببخشید. من نمی‌توانم تظاهر کنم.»

به او گفتم: «خب، واقعاً مهم است که تلاشی بکنی. خیلی، خیلی مهم است.»

در اولین بعدازظهرمان در ماه اوت و در خانه صورتی، هیو به من و گرتچن گفت: «بگذارید دو سوال از شما بپرسم.» در شیشه‌ای کشویی رو به بالکن را باز کرد و از ما خواست روی صندلی‌های گهواره‌ای بیرون بنشینیم. میخ‌های صندلی در چوب رنگ‌نخورده آنقدر زنگ‌زده بود که حوله‌ای روی صندلی گذاشتم تا شلوارک سفیدم را لکه نکند و به همین خاطر از دستم عصبانی شد.

«خب دیگر بس است.»

روی صندلی نشستم. «آماده‌ام.»

«بسیار خب. فکر می‌کنید صندلی‌ها زهواردررفته است؟ همان مستاجره که از نقاشی‌ها متنفر بود، این را گفته است.» من روی صندلی محکم تاب خوردم و عقب و جلو رفتم. گفتم: «بله. احتمالاً زهواردررفته بهترین کلمه است، برای آتش شومینه هم مناسب است.»

گرتچن گفت: «این یکی هم همینطور.»

هیو به ما گفت: «خب، شما زیادی لوس‌اید. این صندلی‌های گهواره‌ای هیچ مشکلی ندارند.» به سرعت داخل خانه رفت و صدای کلیک قفل را شنیدم. در را قفل کرده بود تا نتوانیم برویم داخل.

گرتچن گفت: «خدا لعنتش کند. سیگارم توی خانه است.»

لیزا و پاول و امی این بار نتوانسته بودند به ساحل بیایند. بودن در جزیره بدون آنها ناراحت‌کننده بود، اما چه بهتر، چون هیو با آدم‌های کمتری بداخلاقی می‌کرد. «اگر می‌خواهی صدایت را برای کسی بالا ببری، می‌توانی با کارگرها دعوا کنی.» این را صبح روز بعد در اتاق نشیمن گفتم و به ورودی خالی پارکینگ نگاه کردم. صداهای همیشگی از خانه‌های همسایه نمی‌آمد: سروصدای چکش و اره برقی.

هیو پرسید: «چرا یک تلفن نمی‌زنی؟ همه فرم‌های بیمه را من پر کرده‌ام. به همه قبض‌ها و مالیات من رسیدگی می‌کنم. چطور است برای تنوع، تو هم مسئولیت یکی از کارها را به عهده بگیری؟»

جواب ندادم. می‌دانستم جدی نمی‌گوید، فقط آهی کشیدم. مسئولیت انجام کارها، از آخرین چیزهایی است که ممکن است هیو از من بخواهد. اگر گرتچن در اتاق نبود، اصلا توجهی نمی‌کردم. دوست ندارم رابطه‌ام را از دید او ببینم. اما خوشم می‌آید خانواده‌ام را از دید هیو ببینم. از دید او، ما عروسک‌هایی هستیم که با کاغذ کشی درست شده‌اند، همه شبیه هم و هر کدام به دیگری متصلیم.

گرتچن در حالی که سرش پایین بود و به گوشی‌اش خیره شده بود پرسید: «چرا بعضی مردها مدام بی..ه‌هایشان را میزان می‌کنند؟»

هیو پرسید: «درباره شخص خاصی حرف می‌زنی؟»

او گفت: «مردانی که با آنها کار می‌کنم. خدمه محوطه‌سازی. دستشان را از خشتکشان برنمی‌دارند.»

من پیشنهاد دادم: «شاید عرق‌سوز شده است.» و اضافه کردم که لمس بی…ه در ایتالیا غیرقانونی است. «قبلا مردان این کار را می‌کردند تا بدشانسی را از خودشان دور کنند.»

گرتچن گفت: «اوهوممم.» و دوباره رفت سروقت گوشی‌اش. «چند هفته قبل در یک جلسه بودم و وقتی یکی از کفش‌هایم را در آوردم، سوسکی از آن بیرون دوید. حتما وقتی صبح لباس می‌پوشیده‌ام، آنجا قایم شده بوده.»

هیو پرسید: «چه ربطی داشت؟»

چشم‌غره‌ای رفتم. «مهم است؟ یک چیز بامزه همیشه شنیدنی است.»

او گفت: «از دست خانواده تو» انگار ما چیز بدی باشیم.

آن بعدازظهر، هیو را تماشا کردم که در اقیانوس شنا می‌کرد. من و گرتچن با هم در ساحل بودیم، یاد زن جوانی افتادم که کمی قبل‌تر در همان تابستان کوسه‌ها یک پاها و چند تا از انگشتان دستش را گاز گرفته بودند. به افق دور و هیو که کوچک و کوچک‌تر می‌شد نگاه می‌کردم و گفتم امیدوارم اگر کوسه‌ها او را گرفتند، از بازوی راستش صرف‌نظر کنند. «این طوری هنوز می‌تواند یک جورهایی آشپزی کند و آنلاین به حساب‌هایمان دسترسی داشته باشد.»

تصور این که نامزد گرتچن با کسی بداخلاقی کند سخت است. او و مارشال تقریباً به اندازه من و هیو با هم بوده‌اند. مهربان‌ترین مردی است که دیده‌ام. کتی، همسر پاول نیز همینطور است. برادرزاده‌ام باب هم گاهی بدعنق می‌شود اما مثلاً وقتی برای گذاشتن یک لیوان آب انگور روی دسته مبل سفید سر لیزا داد می‌زند، ما معمولاً فکر می‌کنیم خب، یک جورهایی حقش بود. ایمی از اواسط دهه نود مجرد بوده است، اما هیچ وقت نشنیدم که نامزد آن زمانش، که آسم داشت و بامزه و خوش‌تیپ بود، سر کسی داد بزند؛ حتی وقت‌هایی که دلیل خوبی برای این کار داشت.

من و گرتچن بیست دقیقه‌ای در ساحل بودیم و بعد حرف همیشگی‌اش را شروع کرد. «اخیراً آنلاین شدم و همه نظرات وحشتناک درباره تو را خواندم» این را با تنبلی گفت، انگار که شکل یکی از ابرهای در حال گذار، او را یاد این موضوع انداخته باشد.

نمی‌دانم چرا فکر می‌کند که من-یا هر کس- دوست داریم چیزهایی شبیه به این را بشنویم. «گرتچن، خودم بلدم گوگل کنم، واقعاً دلم نمی‌خواهد—»

«خیلی‌ها نمی‌توانند تو را تحمل کنند.»

گفتم: «می‌دانم. وقتی کارت را منتشر ‌کنی نتیجه‌اش همین است—مردم واکنش نشان می‌دهند. لازم نیست به همه‌شان اهمیت بدهم.»

وای! فکر کردم با حداکثر سرعت در شن‌های سوزان به سمت خانه بدوم. با خودم فکر می‌کردم کدام یک بدتر است-این که هیو سرت داد بکشد یا این که مجبور باشی حرف‌های گرتچن را تحمل کنی. درست است که دیدگاه‌ها را نمی‌خوانم یا با کسی روابط اجتماعی ندارم، اما ایمیلم را جواب می‌دهم. چند وقت پیش 230 نامه از طرف موسسه انتشاراتم به دستم رسید. به 180 تایشان جواب داده بودم و پنجاه تای بقیه را آورده بودم به جزیره که روز به ده تایشان رسیدگی کنم. اغلب همان چیزی بودند که می‌خواستم: کلماتی محبت‌آمیز از غریبه‌ها. با این حال هر چند وقت یک بار گله و شکایتی نیز دریافت می‌کنم. دوست دارم بگویم از ذهنم پاکشان می‌کنم، و به گمانم گاهی همین کار را هم می‌کنم. اما گاهی روزها و حتی ماه‌ها  اذیت می‌شوم. مثلاً زنی ته‌بلیط‌ و برگه پذیرش پارکینگ را برایم فرستاده بود و درخواست کرده بود هزینه‌اش را پرداخت کنم. او و همسرش در مراسم خواندن کتاب حاضر شده بودند و آشکارا به نوشته‌ام اعتراض کرده بودند. با سرزنش گفته بود: «فکر می‌کردم بهتر از این باشی»، این حرف همیشه مرا گیج می‌کند. اول از همه، بهتر از چی؟ منظورم این است که یک اجرای تمیز خوب است، اما لزوما بهتر از یک نمایش شلوغ نیست. به شخصه، توازنی قشنگ را می‌پسندم. این به کنار، کیست که دلش نخواهد داستان مردی را که گیره جالباسی در ماتحتش فرو می‌کند بشنود؟ چطور می‌تواند برایتان جذاب نباشد؟ دلم می‌خواست در جوابش بنویسم: «تو دیگر چه جور آدمی هستی؟»

گاهی بعد از یک روز سخت خواندن نامه‌ها و ایمیل‌های خشم‌آگین، بعد از رد شدن یکی از مقالاتم یا گوش دادن به گرتچن که تعریف می‌کند حال همکارش از من به هم می‌خورد، پیش هیو می‌روم و به او التماس می‌کنم چیز خوشایندی درباره‌ام بگوید.

می‌پرسد: «مثلاً چی؟»

«من که نباید بگویم. خودت فکر کن.»

می‌گوید: «الان نمی‌توانم. وسط درست کردن شام هستم.» — انگار که از او خواسته باشم همه پایتخت‌های جهان را به ترتیب حروف الفبا نام ببرد. حس می‌کنم همیشه من دارم از او تعریف می‌کنم. «امشب خیلی خوش‌تیپ شده‌ای.»، «چه غذای محشری درست کرده‌ای»، «خیلی باهوشی، خیلی بامطالعه‌ای و غیره.» واقعاً کار سختی نیست. اما وقتی از او می‌خواهم که در مقابل چیزی بگوید، جواب می‌دهد: «نمی‌خواهم کله‌ات پرباد شود.»

«کله من اندازه پیاز است. التماست می‌کنم، لطفاً، بادش کن.»

می‌گوید که خودم به اندازه کافی تعریف می‌شنوم. اما تعریف او مثل بقیه نیست.

آخر سر می‌گوید: «خیلی خب. پشتکار خوبی داری. این چطور است؟»

آمدن به جزیره زمرد را در ماه مه دوست دارم. هوا در این وقت سال خیلی داغ نیست و بیشتر افراد خانواده‌ام می‌توانند یک هفته‌ای مرخصی بگیرند. جشن شکرگزاری هم همینطور است. با این حال در اوت فقط محض خاطر هیو فداکاری می‌کنم. گرمای این ماه بیرحمانه است و آنقدر شرجی است که عینکم را مه می‌گیرد. در خانه، ساسکس، با کمال میل 35 کیلومتر در روز راه می‌روم، اما در جزیره زمرد، در اوج تابستان، خیلی که خوش‌شانس باشم 20 کیلومتر راه می‌روم، تازه باید خودم را مجبور کنم.

بی‌هدف پرسه زدن را دوست ندارم، به خصوص جایی که ممکن است هر لحظه طوفان شود. نیاز به یک مقصد دارم، پس عموماً به کافی‌شاپ نزدیک خواروبارفروشی می‌روم و معمولاً تعدادی نامه هم همراه دارم که باید پاسخ داده شوند. روزی سه بار یا بیشتر به آن‌جا می‌روم و برمی‌گردم. وقتی من و هیو در نورماندی زندگی می‌کردیم، شنیده بود که یکی از زن‌های بومی با دوستش درباره مردی حرف می‌زد که مشکل ذهنی داشته و اغلب از جلوی خانه‌اش رد می‌شده. هدفون در گوشش می‌گذاشته، با خودش حرف می‌زده و همزمان عکس نگاه می‌کرده.

البته که آن مرد من بودم، اما آن چه در دست داشتم، عکس نبود. برگه‌های یادداشتی بود که ده لغت فرانسوی جدید آن روز را رویشان نوشته بودم.

چندی قبل در ساسکس، یکی از آشنایان سراغم آمده بود تا داستانی مشابه را بگوید. باز هم بنظرشان مشکل ذهنی داشتک، این بار به خاطر این که زباله‌ها را برمی‌داشتم و با خودم حرف می‌زدم. فرقش این بود که با خودم حرف نمی‌زدم- داشتم عباراتی را از برنامه «زبان ژاپنی یا سوئدی یا لهستانی را یاد بگیرید»، برای خودم تکرار می‌کردم. آن آشنا گفت: «زنی که تو را دیده بود گفت: «امیدوارم کسی نخواهد از او سوءاستفاده کند.»»

امسال تابستان در جزیره زمرد، زبان آلمانی تمرین می‌کردم. ممکن است گاهی آشغالی هم از زمین برداشته باشم، اما چیزی دستم نبود. فقط کیسه‌های زیپ‌دار هات‌داگ یا سوسیس دودی برای غذا دادن به لاک‌پشت‌های گازگیر در کانال.

چهار روز در ساحل بودیم که متوجه کلونی بزرگ از مورچه‌ها در خاک شدم. داشتند بین دراگ‌استور و خواربارفروشی را رژه می‌رفتند. مورچه‌های دارچینی‌رنگ، صدها هزارتایی می‌شدند و همگی در جستجوی چیزی برای خوردن دنبال هم می‌دویدند.

آن بعدازظهر به مردی که پشت پیشخوان مغازه ابزارآلات بود گفتم: «ببخشید، می‌خواهم به مورچه‌ها غذا بدهم، خواستم بپرسم به نظر شما چی دوست دارند. نظرشان درباره موز چیست؟» صورت و گردن مرد به خاطر سن بالا و نور تند خورشید چین و چروک‌های عمیقی داشت. «موز؟» عینکش را برداشت و دوباره روی چشمش گذاشت. «نه، به نظر من آب‌نبات بهتر است. مورچه‌ها خیلی دوست دارند.»

یک بسته آب‌نبات از کنار صندوق برداشتم، به سه قسمت تقسیم کردم و در راه برگشت به خانه، تا آنجا که می‌شد به صورت مساوی بین کلونی‌های مختلف پخش کردم. فکر کردن به مورچه‌های کارگر خوشحالم می‌کرد، برای ملکه‌های گرسنه‌شان شکر می‌بردند و شاید پاداشی هم می‌گرفتند.

آن شب پشت میز نشسته بودیم و درباره روزی که گذرانده بودیم حرف می‌زدیم، هیو پرسید «رفتی به مورچه‌ها آب‌نبات می‌دهی؟ نه آن‌ها کمک تو را لازم دارند، نه آن لاک‌پشت‌های احمق هم همین‌طور. تو با غذا دادنت همه چیز را به هم می‌ریزی- فقط بهشان آسیب می‌زنی.» آنچه نگرانم کرد حرف‌هایش نبود، بلکه لحنش بود که باز هم اگر خواهرم آنجا نبود متوجهش نمی‌شدم.

گفتم: «خب، به‌نظر من خیلی خوشحال شدند.»

گرتچن دستم را نوازش کرد: «به هیو گوش نده. از مورچه بودن چیزی نمی‌فهمد.»

این یک سفر ساحلی نسبتاً کوتاه بود. مستاجرها روز شنبه می‌رسیدند، پس هر سه ما باید خانه را تمیز می‌کردیم و تا 10 صبح بیرون می‌رفتیم. گرتچن کمی زودتر از ما رفت، و با این که از رفتنش متأسف بودم، از قضاوتش درباره زندگی خودم و هیو هم خلاص شدم و نفس راحتی کشیدم. در این مدت هر بار اتفاق خوبی افتاده بود و هر وقت هیو خوشحال و بی‌قید و مهربان بود، دلم می‌خواست بگویم: «ببین، رابطه من این طوری است-این طوری!»

تا رالی سه ساعت رانندگی بود. من کار داشتم و وقتی هیو رانندگی می‌کرد روی صندلی عقب نشستم. گفتم: «زیاد طول نمی‌کشد.» با این حال خوابم برده بود. بعد از بیدار شدن کمی مطالعه کردم و کمی بعد متوجه شدم ماشین حرکت نمی‌کند. پرسیدم: «چه خبر شده؟» حال نداشتم بلند شوم و از پنجره بیرون را ببینم.

هیو گفت: «نمی‌دانم، شاید تصادف شده است.»

صاف نشستم و می‌خواستم بپرم روی صندلی جلو که هیو زد به ماشین جلویی. «نگاه کن. باعث شدی چه کار کنم!»

«من؟»

از ماشین سردرنمی‌آورم. اما ماشینی که به آن زدیم، از ماشین ما بزرگتر و سفید بود. راننده درشت بود و عصبانی به نظر می‌رسید. توقع داشتم چشمانش در پشت عینک بزرگ و پرآب باشد. به سمت ما ‌آمد و پرسید: «زدی به من؟» خم شد تا سپرش را بررسی کند؛ به نظر می‌آمد از پلاستیک ساخته شده و علامتی کمرنگ روی آن بود، که احتمالاً ما درست کرده بودیم.

هیو شیشه‌اش را پایین کشید. «فکر کنم، اما محکم نبود.» مرد داشت به هیو نگاه می‌کرد و احتمالاً فکر می‌کرد راننده اوبری است که با بردن آدم‌ها به فرودگاه درآمد اضافی برای خودش جور می‌کند. فرودگاه یا هر جای دیگری که آن مردک احمق با آن دندان‌های فاصله‌دارش که در صندلی عقب نشسته، می‌خواهد برود. یک بار دیگر نظری سریع به سپرش انداخت. بعد جریان ماشین‌ها راه افتاد. کسی بوق زد و مرد برگشت توی ماشینش. به هیو گفتم: «دوباره بزن به ماشینش. ولی این دفعه محکم‌تر. باید نشانش بدهیم کی رئیس است.»

او گفت: «لطفا یک لطفی در حقم بکن و خفه شو. لطفاً.»

وقتی اولین بار اخبار به گوشمان رسید که هاریکان فلورانس کل منطقه دریایی را تخریب کرده، حسی خاصی نداشتم. بخشی از بی‌تفاوتی‌ام به خاطر این بود که انتظار وقوعش را داشتم. اجتناب‌ناپذیر بود. ضمنا من به اندازه هیو به این‌جا وابسته نبودم. کسی که باید با شرکت بیمه تماس می‌گرفت، من نبودم. لازم نبود همه کارهایم را ول کنم و بروم کارولینای شمالی. من نباید پشگل‌ها را از روی تختمان برمی‌داشتم یا پیمانکار پیدا می‌کردم. به خاطر همین حس خاصی نداشتم. بعد از نگاه کردن به عکس‌هایی که بِرِمی فرستاده بود، شانه بالا انداختم و رفتم قدم بزنم. غروب برگشتم و هیو را در اتاق خوابمان دیدم، به خودش پیچیده بود و صورتش در دستانش مخفی شده بود. هق‌هق می‌کرد و می‌گفت «خانه‌ام.» شانه‌هایش می‌لرزید.

گفتم: «خب، این یکی از خانه‌هایمان بود.» به سایر قربانیان هاریکان فکر می‌کردم.

بعضی‌ها مثل هیو، دور از ویرانی‌ها در تخت‌هایشان گریه می‌کردند. در حالی که بعضی‌های دیگر روی مبل‌های تاشو، کیسه‌های خواب، و در صندلی عقب اتومبیل‌ها، یا روی تختخواب‌های سفری زندگی می‌کردند که در جاهایی مثل ورزشگاه‌ها یا مدارس گذاشته شده بودند. کسانی که فکر می‌کردند جایشان دور از دریا و امن است، کسانی که متعلقات واقعی در خانه‌های ویران‌شده‌شان داشتند: چیزهایی که برایشان عزیز و جایگزین‌ناپذیر بودند. از همه بدتر کسانی که عزیزانشان را از دست دادند، سیلاب شریک زندگی یا دوست یا اعضای خانواده‌شان را با خود برد و بلعید.

این موضوع برای هیو تکراری بود. خیلی از خانه‌هایش در کودکی ویران شده بود: در بیروت، موگادیشو، کینشاسا. از این نظر یک‌جورهایی بدشانس است.

دستانم را دورش حلقه کردم و چیزهایی را که باید می‌گفتم، گفتم: «دوباره می‌سازیمش، همه چیز درست می‌شود. اصلا، بهتر می‌شود. می‌بینی.» همیشه خودم را این طوری در یک رابطه تصور می‌کردم: تهیه‌کننده، صخره، صدای اطمینان‌بخش آدمی عاقل. باید جلوی خودم را می‌گرفتم که نگویم: «جایت پیش من امن است.» در تلویزیون، وقتی آدم‌ها فرد آشفته‌حالی را در آغوش گرفته‌اند، این را می‌گویند. حس قشنگی است اما در واقعیت این موضوع فقط برای پنج دقیقه صادق است و از این پنج دقیقه مدت‌ها گذشته بود.

با این حال او را دارم. از دید دیگران، ممکن است رابطه‌ ما قابل درک نباشد، اما برعکسش هم درست است. دوستان زیادی دارم که روابط بلندمدتی دارند که برای من قابل درک نیست. اما من چه می‌دانم؟ گرتچن یا لیزا یا امی چطور؟ می‌بینند که هیو سرزنشم می‌کند، در خانه خودم را به رویم قفل می‌کند، اما وقتی دوستی صمیمی مرده یا اتفاق سیاسی تلخی افتاده، آنها کجا هستند؟ وقتی باد شدید می‌شود و سیلاب می‌آید. گاهی حاضری همه چیزت را بدهی تا این آدم دیگر عذابت ندهد. و دوباره می‌بخشی و فراموش می‌کنی. باز هم امید. باز و باز و باز.

[1] در ساحل

[2] مجله پورنوگرافی

[3] مایع احاطه‌کننده جنین درون رحم

[4] نوعی آفت درخت میوه

ترجمه این متن از مجله نیویورکر در کانون ویرایش و ترجمه انجام شده است.

همچنین ببینید

موقعیت و داستان

کتاب موقعیت و داستان منتشر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *