
اگر تو چیزی هستی که می خوری، پس من چه هستم؟
نوشته: گیتا کوثری
ترجمه: آزاده هاشمیان
سرزمینی از آن توست که ناگفته های مردمانش را بدانی.
مایکل ایگنیشف، کتاب «خون و تعلق»
(1)
در چارچوب ورودی آشپزخانه ایستادهایم، هوا نیمهتاریک است و قوطی کنسرو به سمت نور کج شده است. من دوست دارم چیزی بخورم که بچههای مدرسه میخورند: سوسیس بولونی، هاتداگ، سالامی. غذاهایی که بهنظر پدر و مادرم تهوعآور است، چون گوشت خوک دارد، مواد گوشتی، استخوان خردشده و موهای چسبیده به مواد شیمیایی و چربی. گرچه مادرم هرگز نتوانسته بوی ماهی را تحمل کند، کنسرو ماهی تن میخرد تا هوس غذای آمریکایی مرا فرو بنشاند.
البته مسلم است که هندیها چنین چیزهایی نمیخورند.
کنسرو تن بوی ماهی میدهد، که برای من عجیب است، چون ندیدهام ساندویچ تن کسی بوی ماهی بدهد. تازه تن ساندویچ آنها اینطور صورتی و براق نیست، مثل عضوی داخل بدن. راستش این شبیه همان غذاهای بدی است که مادرم دوست ندارد من بخورم. مادرم ساکت است، صورتش را از قوطی دور گرفته و تویش را مثل پرنده نیمهکوری وارسی میکند.
میپرسم «چه مشکلی دارد؟»
نظری ندارد. مادرم نمیداند که ساندویچ تنی که مادر بقیه برایشان درست میکند، در واقع سالاد تن است.
«فکر میکنی مسموم است؟»
من تا بهحال غذای مسموم ندیدهام، اما دربارهاش خواندهام، مثل پای قلوه و استیک هم که دربارهاش خواندهام، اما هرگز نخوردهام.
خیلی چیزها هست که پدر و مادر من نمیدانند. آنها مثل پدرومادرهای دیگر نیستند و من و خواهرم را سرخورده میکنند. باید به ما یاد بدهند با دنیای خارج ارتباط برقرار کنیم، علامتها را یادمان بدهند، نکتههای رفتار صحیح را: اینکه چه بخوری و چطور باید بخوری.
ما انتظاراتی داریم و پدرومادرم نمیتوانند آنها را برآورده کنند، مخصوصا مادرم که تماموقت کار میکند. من نمیفهمم این یعنی چه. اینکه مادری داشته باشی که بیرون از خانه و داخل خانه کار کند. من فقط میفهمم چطور مرا سرخورده میکند. برای تماشای نمایشهای مدرسه نمیآید. برای کلاس من کاپکیک با تزیین شکلات درست نمیکند. شبها اگر بخواهم به من توجه کند، باید در آشپزخانه بنشینم و در حالیکه او غذای شب را میپزد و از هر سه یا چهار کلمه من یکی را میشنود، با او صحبت کنم.
ما کنسرو تن را دور میاندازیم. این بار مادرم سرخورده شده است. من با ماهیِ تنخورها به مدرسه میروم. ساندویچهای آنها را میبینم و باز هم نمیتوانم شباهت آن را با ماهی روغنی و بوداری که در دست مادرم بود، بفهمم. ما خیلی چیزها را نمیفهمیم، مادرم و من.
(2)
آخر هفتهها از مغازه وولورث در پلههای پشتی دفتر کار پدرم در موریهیل مرغ سرخکرده میخریم. پلههای پشتی رو به تکه باغ کوچکی هستند- پرچین، چند درخت لاغر و شن بهجای چمن. میتوانیم پنجره پشتی آپارتمانی که من و والدینم تا پیش از تولد خواهرم در آن زندگی میکردیم، از آنجا ببینیم. دربان آن ساختمان مادرم را ساری پوشیده و هفتماهه حامله دیده که روی یخ جلوی ساختمان سر خورده است. من و خواهرم تظاهر میکنیم ما هم در حومه هستیم، جایی که همه دوستان آمریکاییمان خانه ویلایی دارند. در همان مغازه وولورث دونات با شیره براق میخوریم و سیبزمین سرخکرده با سس گوجهفرنگی.
(3)
مادرم کلاس آشپزی میرود و یاد میگیرد که سس روغن سویا و خردل سالمتر از مایونز است. یاد میگیرد سالاد تخممرغ را با کرفس خردشده درست کند، سفیده تخممرغآبپز را با مخلوط زرده پر کند و روی آن فلفل پاپریکا بپاشد، پنیر خامهای را روی نان پهن کند و روی آن تکههای زنجبیل و شاهتره بریزد، پاته جگر درست کند و فقط یک بار هم ساندویچهای چهارخانه قهوهای و سفید. مرغ شاهانه را داخل از خمیر هزارلا با بادمجان و پنیر پارمزان میپزد. کفگیرهای چوبی میخرد که هیچوقت کاربردشان معلوم نمیشود، دو مدل تخممرغ خردکن مختلف، چندین قاشق چوبی، قیف تزیین کیک، قالب شیرینی و مخلوطکن برقی.
(4)
به دست دوستی نگاه میکنم و درست کردن ساندویچ ماهی تن را یاد میگیرم. خواهرم هرگز به طعمش علاقمند نمیشود.
در عوض مدام هوس:
سوسیس بولونی
هاتداگ
بیکن
سوسیس
و مجموعه ناشناختهای از محصولات گوشتی را دارد که والدینم ممنوع کردهاند. محدودیتهای آنها برخلاف تصور تمام اطرافیان ما به تقدس گاو ربطی ندارد: در شرایط اضطراری اجازه خوردن همبرگر را داریم، گرچه همبرگر گوسفندی را ترجیح میدهند. شرایط اضطراری یعنی وقتی نمیخواهیم خارجی بهنظر برسیم یا مثل مهمانان بیادبی که غذاهای میزبان را نمیخورند. اما سوسیس بولونی همچنان ممنوع است.
(5)
چیزهایی که خواهرم نمیخورد: کره، گوشت گوساله، هر چیزی با جیرا. پرستار سعی میکند به او ساندویچ کره بدهد، تهدیدش میکند، باعث میشود از ترس و نفرت گریه کند. مادرم ناامیدش نمیکند، به غذا خوردن زوری و به استفاده از غذا به عنوان سلاح عقیده ندارد. علاوم بر ساندویچ کره بادامزمینی و مربا، خواهرم پاستا و سس مارینا، سوسیس بولونی و نان تست سفید (هروقت گیرش بیاید)، ساندویچ نیمرو با بوقلمون، پنیر و ترب کوهی دوست دارد. از وقتی سلیقهاش شکل میگیرد، دیگر قابل پیشبینی است.
(6)
وقتی به دیدن اقواممان در هند میرویم، غذایی که بیرون از خانه آماده شده باشد، با دقت بررسی میشود. در ماههای چسبناک بارندگی در دهلی نو و بمبئی، نمیتوانیم بستنی، سالاد، غذای سرد یا هر میوهای که نشود پوست کند، بخوریم. گوشت که اصلا. آدمها از اسهال خونی، تبهای بیدلیل و التهابهای عجیب پوستی میمیرند. ما فقط آب جوشیده میخوریم، بدون یخ. هیچ شیرینی بهجز زولبیا –ورقههای نازک و پیچدرپیچ خمیر که در شربت داغ شکر سرخ شده- نمیخوریم. اگر بیرون بمانیم و هیچ نوشیدنی دم دست نباشد، فانتا، لیمکا، تامزآپ (بعد از اینکه خانم گاندی کوکاکولا را بیرون انداخت) میشود خورد. چای داغ شیرینشده با شکر، که با شیر بوفالوی غلیظ سرو میشود، دوست داریم. باید جوشیده باشد تا جرمهای روی فنجان از بین برود. مادرم از «خانه» به عنوان جایی امن حرف میزند، پیله ابریشمی که از ما و خانواده و دوستانمان محافظت میکرده و در گذشته مانده است. خانه جایی است که من و خواهرم درباره غذا با والدینمان بحث نمیکنیم. خانه جایی است که آنها همه قوانین را میدانند. ما به آنها اعتماد میکنیم تا ما را در هزارتوی خیابانها که نقشهای برایشان وجود ندارد، هدایت کنند و اعتماد میکنیم تا به ما غذا بدهند و از ما مراقبت کنند، همانطور که تمام والدین میکنند.
با تمام اینها بالاخره یکی از ما مریض میشود، چون هوس غذایی را کردهایم که عموزادهها و دوستانمان میخوردهاند، خیلی تشنه بودهایم و نی نخواستهایم یا از روی ادب آب کاملا جوشیده نخواستهایم.
سر شام خانه عمویم در دهلی جدید، کسی به من یک بشقاب آلوتیکی میدهد، کوکوی سیبزمینی پرشده با پوره دال چانا در کنار چاتنی ترش و شیرین. چانا که با ادویه و فلفل تند مخلوط شده، زبان و گلویم را میسوزاند. فانتایم را برمیدارم، بیتوجه به نی کاغذی نوشیدنی گازدار نارنجی را فرو میدهم، جرعههای بزرگی که بهجای آنکه آرام کند، آتش میزند.
وقتی ساعتی بعد (یا صبح فردا که دلدرد از خواب عمیق بیدارم میکند؟) بالا میآورم، از خستگی بیرون ماندن از حلقه اقوام گریه میکنم، نه آنطور که مادرم حین کنار زدن موهایم از صورتم فکر میکند از درد. طعم نارنجی در دهانم مانده است و تماس لبم با شیشه سرد بطری فانتا یادم میآید.
در آن لحظه بیش از هرچیز دیگر دلم میخواهد شبیه عموزادههایم باشم.
(7)
در نیویورک، در اولین رستوران هندی محلهمان پدرم با اعتمادبهنفس غذا سفارش میدهد و من و خواهرم با ظرفهای نقره بازی میکنیم تا بشقابهای بریانی بره بخارکنان از راه برسند.
دوستانم میپرسند غذای هندی چطوری است؟ و دماغشان را چین میدهند.
کمی بعد این رستوران با ورود رستورانهای ترکیبی هند و پاکستانی و بنگلادشی که بالا و پایین خیابان افتتاح شده و غذاهای مشابهی سرو میکنند، ورشکست میشود. این رستورانها قاشق و چنگال پلاستیکی و لیوان یکبارمصرف استفاده میکنند. فرق غذاهای شمال و جنوب هند یا فرق بین غذاهای هند و پاکستان و بنگلادش را نمیدانند و برای مشتریانشان هم اهمیتی ندارد. غذا سریع آماده میشود و ارزان و خوشمزه است. دوزا، لواش نازکی از آرد برنج که با سیبزمینی ماسالا پر شده، در همان سینی مرغ ماکانی سرو میشود.
حالا دوستانم میخواهند بدانند ما در خانه کاری میخوریم؟
یک بار مادرم برای مهمانان ویندالوی بره درست میکند. مثل دوزا این هم یک غذای جنوب هند است، غذایی که مادر پنجابیام درستکردنش را از روی کتاب آشپزی یاد میگیرد. برای ما غذاهای روزمره درست میکند – دال زرد، برنج، چاپاتی، بهاج. عدس، برنج، نان و سبزیجات. تا بهحال سر میز نگفته اسم غذایی کاری است یا غذایی کاری دارد، اما میدانم برای مهمانها مرغ کاری درست کرده است. آن وقت است که میفهمم کاری غذایی است که برای مهمان درست میکنی، آدمهای بیرون از خانواده، کسانی که به غذا خوردن در رستوران عادت دارند.
(8)
من چشمان قهوهای، موی سیاه، بینی بلند با قوزی کج و دندانهایی نرم با مینای نازک را به ارث بردهام. در دهه بیستسالگیام برای زندگی به شهری دور از شهر والدینم میروم، پیش از آنکه بفهمم جیرا، ادویهای که خواهرم از خوردنش امتناع میکند، باید نامی انگلیسی هم داشته باشد. باید یاد بگیرم هلدی=زردچوبه، مثی=شنبلیله. این را که با شنبلیله چه درست میکنند، نمیدانم. مادربزرگم برای صبحانه ما نان مثیراتی درست میکرد، نان ذرت با شنبلیله تازه که با تکهای کره خانگی سرو میشد. حالا که او فوت کرده، کسی دیگر درست نمیکند، گرچه گاهی مادرم هوسش را میکند و نسخه مشابهش را درست میکند («آرد ذرت اینجا بهدرد نمیخورد»)، که فقط نشان میدهد او واقعا دلش برای چه چیز تنگ شده است: بوها و مزههای خانه مادرش. من هرگز مثیراتی مادربزرگم را درست نخواهم کردیا حتی تقلید ناموفق مادرم از آن را. من سعی میکنم چاپاتی درست کنم: شش ساعت طول میکشد، سه بار تلفن به خانه و کمری دردناک برایم باقی میگذارد. ترجمهها را یادداشت میکنم: جیرا= زیره. حافظهام قابل اطمینان نیست. اما همیشه میدانستهام که گَرَم=داغ.
(9)
مادرم یاد میگیرد چطور کیک شکلاتی و پای سیب درست کند. پدرم فقط غذای هندی درست میکند، بهجز نانهای سیاه و شیرین و سنگین که من ورقههای نازکی از آن را با پنیر آمریکایی و کاهو میخورم. دستور پختش سری است و زنی در محل کارش آن را به او داده است. سالها بعد، وقتی بالاخره دستورش را به من میدهد، وقتی بالاخره خودم دستورش را از او میخواهم، تکههای سفتی از کار درمیآید که حتی پرندهها و شوهرم هم لب به آن نمیزنند.
(10)
والدین من مرا به مدرسه شبانهروزی خارج از لندن میفرستند. تصور میکنند در مدرسه دخترانه بر خجالتم غلبه خواهم کرد و جایی برای خودم خواهم یافت. پیش از آن هرگز در انگلیس زندگی نکردهاند، اما بهعنوان ساکنان سابق مستعمره انگلیس، لندن را آشنا مییابند، طوری راحت است که نیویورک که مادرم بیست سال در آن زندگی کرده، نبوده است. آمریکاییها نمیدانند ما را چه بنامند، آنها به سرخپوستها میگویند هندی که در چادر زندگی میکنند، نه در منهتن. پدرومادرم انگلیسیها را میفهمند و فکر میکنند به همین دلیل انگلیسیها هم آنها را درک میکنند.
روی اولین ناهار مدرسه بالا میآورم- خمیری نازک و به ظرافت پرداختهشده که در سسی با تکههایی شناور است، تکهها قارچاند یا شاید میگوی زیاد پختهشده.
نمیخواهم بپرسم، اما تا ندانم نمیتوانم بخورم «این چیست؟»
«پای استیک و قلوه.»
دخترککمکی موقرمز نگاهم میکند که لقمهای از بشقابم برمیدارم. او را مسئول من، شاگرد جدید، کردهاند و من تمام روز او را دنبال میکنم، بیگانهای در معیت مشفقانه راهنمای بیتوجه و خشمگینش. عادت ندارد چیزهای کاملا طبیعی و بدیهی را توضیح بدهد.
«تا حالا پای استیک و قلوه نخوردهای. این دیگه کیه.»
همکلاسیهایم بیخبری مرا مسخره میکنند، بعد حیرت میکنند، بعد میخندند. بعد از یک سال میفهمم در بشقابم چیست: رول سوسیس، پودینگ سیاه، گوشت کنسروی، رستبیف در قوطی، عصارهگوشت چرب، و هرچقدر سوسیس و کالباس که دلم میخواست. والدینم انتظار نداشتند من گرسنگی بکشم.
دختران مدرسه انتظار هماهنگی و همگونی دارند: این باور با سالها پوشیدن یونیوفورم و قوانین سخت رفتار درست همزادشان شده است. من سیزده ساله و متضادشان هستم، حتی با این وجود که آرزو دارم بین آنها پذیرفته شوم. ادعا میکنم گیاهخوارم و خودم را میبندم به رژیم پنیرِ گل کلم و لوبیا پخته روی نان تست. مدیر دلیل تصمیم مرا نمیپرسد. فرضشان این است که به دلایل مبهم و نامعلوم مذهبی است، گرچه پدرم که پزشک است به آنها میگوید که بهخاطر سلامتیام است. دلایلم بعد از این همه سال برای خودم هم معلوم نیست.
شاید هم دلیلش این است که بالاخره من هم دختر پدرومادرم هستم.
(11)
خواهرم در سه سالگی، نشسته بر پای عموزادهای در بمبئی، دست دراز میکند و از بشقابش یک فلفل چیلی را در دهان میگذارد. میخواهد شبیه بزرگسالانی باشد که چیلی سبز را در نمک میزنند و مثل هر سبزی دیگری آن را میخورند. ساعتها از دردی حیوانی و تسکینناپذیر فریاد میزند. واژهای برای حرارت روغنگونهای که دهان و زبانش را میگزد و در تمام بدن ظریف و کوچکش میدود، ندارد. فقط اشکهای داغ و چسبناکی که بر شانه پدرم میریزند. وقتی بزرگ میشود، سس چیلی قرمز، ترشی انبه، کیمچی و غذاهایی میخورد که اشک به چشم من میآورند و معدهام را میجوشانند. ذائقه من معتدلتر است. من در رستوران هندی رایتا سفارش میدهم و غذایی میخواهم که سقف دهانم را آتش نزند و داخل گونههایم را زخم نکند. پیشخدمتها سری به تایید تکان میدهند و چشمهایشان را میگردانند – حرکتی که نشان میدهد حرفم را باور نکردهاند. من هندیام مگر نه؟ پدرم هم گویا با آنها موافق است. میگوید دنبال چیز غیرممکنی هستم، انگار دستورغذاها سنگنوشتههای محتومی هستند که از هند به آمریکا رسیدهاند و هرگز نمیتوانند تغییر کنند.
(12)
یک روز در فریزر خانه نامزدم میگردم و گوشت پیدا میکنم: تکههای گوشت خوک، گوشت چرخکرده، تکههای مرغ، سوسیس ایتالیایی. گوشت دودی در یخچال کنار سس بولونیز. ظرفهای دردار پر از خوراک چیلی با گوشت.
بوی او با من فرق دارد. بیگانه. عجیب.
بههرحال با او ازدواج میکنم.
او چشمانی ابی به ارث برده که در هوای بد خاکستری میشوند، موهای قهوهای روشن، بینی نوکتیز و دندانهایی عالی. یاد میگیرد چیلی با گوشت چرخکرده بوقلمون و توفو درست کند با سس گوجهفرنگی و قارچ، مرغ سرخشده که زیر پوستش با رزمری و تکههای سیر پر شده است.
وقتی در دو شهر مختلف باشیم، استیک میخورد، در خانه مادرش رستبیف میخورد و سرکار همبرگر. گاهی بوی اینها را از پوستش میفهمم. امیدوارم نفهمد که سرم را برمیگردانم، لبهایم را جمع میکنم و بینیام را از این بوی غریبه و تند چین میاندازم.
(13)
و بعد میفهمم دوست ندارم غذای هندی را فقط در رستوران بخورم. روزی والدینم خواهند رفت و من دلتنگ غذاهای کودکیام خواهم شد، همانطور که آنها دلتنگ غذاهای کودکیشان میشوند. همانطور که آدمها در تلویزیون آماده پایان دنیا میشوند، آماده این روز میشوم. آنها غذاهای کنسروی که هرگز نمیخورند، جمع میکنند و من دستهدسته دستورغذاهایی که نمیتوانم تقلید کنم. من هولام، بینظم و هرچه بهدستم میرسد اللهبختکی توی غذاها میریزم. افسوس طعمهایی را میخورم که فراموششان کردهام، بوی غذاهایی که بیفکر به مشام کشیدهام. نگرانم که دیر همهچیز را بفهمم.
(14)
چه کسی بری[1] را به مادرم معرفی میکند؟ هر روز ولویتا میخوردهایم و از یک روز بری وارد خانه ما میشود. گودا، کممبر، پورتسلو، هاوارتی ویث کاراوی، فونتینای دانمارکی، پنیر رشتهای گوسفندی. چه کسی در را به روی بیگانههایی باز کرد که روی قفسههای یخچال کنار سوپ دال باقیمانده از شب قبل بنشینند؟
در هند فقط یک جور پنیر هست که در قوطی حلبی نگه میدارند و شبیه لاستیک است و وقتی آب شود، مزهاش عالی میشود.
چه میشود که از پاستای کنسروی سراغ پاستای تازه با سس خانگی گوجهفرنگی و سیر خردشده و آویشن خشک میرویم؟ ماکارونی با چدار تازه و شیر پرچرب با ذرههای خردهنان و پاپریکا روی آن. بادمجان تازه و پاستای پرشده با پنیر ریکوتا که با سس مارینارا و پنیر موزارلای تازه سرو شده است.
مادرم هرگز در آشپزخانهاش گوشت نمیپزد و غذاهای آشنای کودکیاش هم اینجا پیدا نمیشود. چون تنها گزینه غیر از سوپرمارکت، با شامهای شبیه تلویزیون و غذاهای کنسرویاش، رستوران ایتالیایی آن طرف خیابان است و به این ترتیب غذاهای ما شبیه بقیه میشود.
(15)
وقتهایی که حالم خوش نیست، نگران این میشوم که همسرم مرا بهخاطر زنی گوشتخوار ترک کند، آشنایی که بهخاطر بیوفاییاش در تغذیه او را با تردید بو نکشد.
(16)
هندیها عدس میخورند. من این را قطعیتی بیچونوچرا میدانم، حکمی از سوی قدرتی ناشناخته که مرا نظارت و قضاوت میکند.
پس چرا نمیتوانم مثل سوپ دال مادرم بپزم؟ او و پدرم بارها به من نشان دادهاند، در آشپزخانه خودشان، آشپزخانه خودمان. از پشت تلفن آموزش گامبهگام دادهاند، بهترین کتابهای آشپزی را برایم خریدهاند و آخر سر هم فوتهای کوزهگریشان را گفتهاند. چیزهایی که بناست من بدانم و نمیدانم. دستورغذاهایی که تا این سن باید در قلب من حک شده باشد.
وقتی دورم از آسودگی زندگی با کسانی که توضیحی برای آنچه میکنم و آنچه هستم، نمیخواهند، دلم هوس غذاهایی را میکند که با آنها خوردهام. مادرم میگوید پختن مونگ از همه دالها سادهتر است، اما باز هم هربار من خرابش میکنم: بیمزه، آبکی، مخلوط سبز و زردی حالبههمزن. تقلیدهای ناموفقم یادآور چیزی هستند که ندارم.
اما مونگ هرگز غذای محبوب من نبوده است. سر میز مادرم آخرین چیزی است که ممکن است بردارم. حالا نگرانم که این دوست نداشتن دال نشان از چیزی عمیقتر باشد، اینکه شاید من دختر پدرومادرم نیستم، هندی نیستم و چون نمیتوانم بوی گوشت خام را تحمل کنم، با اینکه میتوانم پختهاش را بخورم (کاملا پخته و نرم و خشک)، آمریکایی هم نیستم.
نگران زجر همیشگیام در رستورانهای هندی هستم، جایی که غر میزنم که تمام غذاها شکل هماند و یک مزه را میدهند، چون همه ماسالا دارند.
(17)
مادرم به ماجرای تن ماهی میخندد. میگوید «تو هیچوقت بدغذا نبودی، هرچیزی درست میکردم میخوردی و شکایتی نداشتی.»
مادرم سر گاز است. فقط بلوز و زیردامنی به تن دارد، ساریاش را به دقت تا کرده و در کمد آویزان کرده است. به کار کردن دخترها در آشپزخانه اعتقادی ندارد، اما انتظار دارد من بدانم هینگ زیادی غذا را خراب میکند، بدانم بدون اینکه به من گفته باشد، بدون اینکه بپرسم یا بنویسم. هینگ= ثعلب.
کلاس آشپزی یادش است. «آه، آن کلاس، وقتی درس به خرچنگ دریایی رسید، دیگر نرفتم. نمیتوانستم قیافهاش را تحمل کنم.» با لحنی پوزشخواهانه میگوید، انگار ما را از چیزی محروم کرده است، انگار فکر میکند داشتن مادری که به ما خرچنگ دریایی میداده، میتوانسته مسیر زندگی ما را متحول کند.
از لحاظ منطقی او درک میکند که بعضیها خرچنگ دریایی میخورند، کسانی که پول دارند یا در ساحل مِین زندگی میکنند یا هردو. در کلاس آشپزیاش کسانی بودهاند که شغل نداشتهاند و درست کردن خرچنگ دریایی بخش از آموزش حرفهایشان بوده است. آنها هم مثل ما بنا نبوده در خانه خرچنگ دریایی بخورند. برای مادر من خرچنگ دریایی یک غذای آمریکایی دیگر مثل ماهی تن بوده است- متفاوت، عجیب، غیرطبیعی و تا حدودی مستلزم زندگی در آمریکا.
من از همان دختری که به من سالاد ماهی تن را یاد داد، یاد گرفتم خرچنگ دریایی را درست کنم و بخورم. در خانهاش ژامبون هم خوردم. یک روز این دختر که خانوادهاش خانههایی ییلاقی در حومه و جزیره مارتاز واینیارد داشت، از من پرسید عمویم در بمبئی چطور ما را از فرودگاه به خانه میرساند. سال 1973 بود و او تعجب کرد که عمویم این کار را با ماشین میکرد و نه فیل. در خانه، من و پدرومادرم به این موضوع خندیدیم و با اینکه شک داشتم مسخرهام کرده باشد، دوستیاش را میخواستم.
والدین من میترسیدند من و خواهرم از غذاهایی که آنها عاشقش بودند، بدمان بیاید و به جایش ژامبون و سوسیس بولونی بخوریم و طبع ماسالادوستمان را از دست بدهیم. برای مادرم فراموش کردن نفرتش از خرچنگ دریایی با آن بوی تند و بیگانهاش به معنای پذیرفتن تفاوتی معنادار بود. به معنای عامدانه آمریکاییشدن بود، نترسیدن از گوشت در تمام شکلهایش و مصرف حجم زیادی پروتئین در هر وعده غذایی. تمایل من به زندگیای که در آن میشد خرچنگ دریایی را در آب جوش انداخت و از آن ظاهر نخراشیدهاش گذشت و به گوشت غنی درونش رسید،احتمالا برای مادرم به این معنا بوده است که من به نوعی کسی هستم که او نیست.
اما من سالهاست خرچنگ دریایی نخوردهام. در کابینتهای آشپزخانه من کیسه هفت کیلویی برنج باسماتی است، شیشههای ترشی لیمو، ترشی انبه و کره محلی، قوطیهای ماهی تن و آنچوی، کنسرو سوپ، شیر نارگیل و گوجهفرنگی، نودل برنج، چند نوع پاستا، قارچ خشک، بطریهای بدون برچسب ادویه: زردچوبه، زیره و ثعلب. وقتی شوهرم سعی میکند به من در آشپزی کمک کند، نمیتواند این ادویه را از هم تشخیص بدهد. وقتی اسم انگلیسیشان را فراموش میکنم، گیج میشود و میگوید توقعاتم از او غیرمنطقی است.
من دختر والدینم هستم. مثل آنها انتظار دارم بدون یک کلمه توضیح یا ترجمه، حرفهایم به شوهرم منتقل شود. میخواهم آنچه را میدانم بداند، آنچه را میبینم ببیند، بدون آنکه لازم باشد به او بگویم دقیقا منظورم چیست. دوست دارم باور کنم که دستورغذاها تغییرناپذیرند.
گیتا کوثری
نویسنده هندی-آمریکایی و ویراستار مجله کنیون ریویو است. جستار «اگر تو چیزی هستی که می خوری، پس من چه هستم؟» در مجموعه بهترین جستارهای آمریکایی سال 1998 به چاپ رسیده و در بسیاری از دانشگاهها تدریس میشود.
[1] Brie نوعی پنیر آمریکایی