
گهواره بالاي يک شکاف تکان ميخورد و عقل سليم به ما ميگويد که هستي ما چيزي نيست جز شکافي بين دو تاريکي جاودان. اگرچه اينها دوقلوهاي همساني هستند، انسان معمولاً شکاف پيش از تولد را نسبت به آن شکافي که (با حدود چهارهزار و پانصد نبض در هر ساعت) دارد به سويش ميرود، با آرامش بيشتري ميبيند. من يک جوان مبتلا به عارضه زمانهراسي را ميشناسم که وقتي براي اولين بار دنبال فيلمي خانگي ميگشت که چند هفته پيش از تولد او گرفته شده بود، دچار نوعي اضطراب و ترس ناگهاني شد. او جهاني را ديده بود که عملاً هيچ تغييري نکرده بود ـ همان خانه، همان آدمها ـ بعد فهميد که او اصلاً آنجا وجود نداشت و هيچکس براي نبود او سوگواري نميکرد. چشماش به مادرش افتاد که از پنجره طبقه بالادست تکان ميداد وآ ن حرکت ناآشنا اذيتش ميکرد. انگار که وداعي اسرارآميز بود. اما آنچه بيشتر او را به وحشت انداخت، مشاهدهي کالسکهاي نو بود که روي ايوان قرار داشت، با ظاهر مرتبِ يک تابوت، حتا اگرچه خالي بود، انگار که در روند معکوس اتفاقات، خود استخوانهايش متلاشي شده بودند.
چنين موانعي با افراد جوان بيگانه نيستند يا اگر آنها را اولين و آخرين چيزهايي باشند که يک انسان بالغ مايل است به آن اشاره کند، محسوب کنيم، احتمالاً تحت تاثير مذاهب مقدس و متعصبانه قرار ميگيرند. طبيعت هم حکم ميکند که يک انسان کاملاً بالغ اين دو فضاي خالي، يکي در پيش يکي در پس را بپذيرد، همانطور که پندارهاي عجيب بين اين دو را به سردي قبول کند. تصور، شعف متعالي نابالغي و جاودانگي بايد محدود شود. براي لذت بردن از زندگي، نبايد بيش از حد از آن لذت برد.
من عليه اين حال و وضع مسائل شورش ميکنم. احساس ميکنم اين ميل و کشش شورش مرا بيرون ميبرد و از ذات نگهباني ميکند. بارها و بارها، ذهن من تلاشهاي زيادي کرده تا کمترين بارقههاي شخصي را در تاريکي غيربشري هر دو سوي زندگيام تشخيص دهد. اينکه اين تاريکي فقط توسط ديوارهاي زمان که من و مشتهاي کبودشدهام را از جهان آزاد جدا ميکند، اعتقادي است که من با خوشحالي آن را با پر زر و برقترين آدمهاي وحشي رنگارنگ قسمت ميکنم. در فکرم ـ فکري که بهطور نااميدکنندهاي وقتي ميرفتم به تدريج محو ميشد ـ بهسوي نواحي دورافتادهاي رفتهام که در آنجا کورمال کورمال دنبال روزنهاي مخفي گشتهام، تنها به اين دليل که زندان زمان، کروي و بدون درهاي خروجي است. خودکشي، من هرکاري کردهام. از هويت خودم خارج شدهام تا خودم را جاي يک روح معمولي جا بزنم و به قلمروهايي بروم که پيش از اينکه در شکم مادرم باشم، وجود داشت. من از نظر ذهني همنشيني تحقيرآميز رماننويسان زن ويکتوريايي و سرهنگهاي بازنشستهاي را تحمل کردهام که به ياد ميآورند در زندگيهاي گذشته، پيکهاي برده در مسيري به سوي روم و يا آدمهاي فرزانهاي بودند که زير درختان بيد لهاسا مينشستند. من قديميترين روياهايم را براي کليدها يا سرنخي زيرورو کردم و بگذاريد اين را هم بگويم که من کاملاً و بهطور اساسي جهان عقبماندهي مبتذل و بيشرمانه فرويد را با جستوجوي متعصبانه براي سمبلهاي جنسي (چيزهايي مثل جستوجوي آکروستيکهاي [نوعي قالب شعري] فرانسيس بيکني در آثار شکسپير) و کنکاش تلخ او درباره جنيني کوچک، از جاي دنج طبيعيشان، تا زندگي عاشقانه والدينشان را رد ميکنم.
در ابتدا من آن زمان آگاه نبودهام که يک زندان چقدر بيحد و حصر است، هنگام کندوکاو در کودکيام (که دومين گزينه مناسب براي تحقيق درباره ابديت يک شخص است) من بيداري وجدان را مثل مجموعهاي از جرقههاي فاصلهدار ميبينم با وقفههايي بين آنها که به تدريج کمرنگ ميشود تا قالبهاي روشن ادراک شکل ميگيرند، و جا پاي بيثباتي را در اختيار حافظه قرار ميدهند. من همزمان در زمانهاي دور خيلي چيزها ياد گرفته بودم و کمابيش حرف زده بودم، اما آگاهي دروني من از اينکه من، من هستم و والدينم، والدين من هستند، به نظر ميرسد تنها مدتي بعد شکل گرفته است، وقتي که مستقيماً با کشف من از سن آنها نسبت به سن خودم مرتبط شد. تشخيص دادن نور شديد خورشيدي که وقتي به آن کشف فکر ميکنم فوراً حافظهام را با ذرات چند نقطهاي آفتاب از خلال الگوهاي همپوشاني سرسبزي اشغال ميکند، زمانش شايد سالروز تولد مادر من بوده باشد، در اواخر تابستان، در دهکده و من سوالاتي پرسيدم و جوابهايي را که دريافت ميکردم، سبک سنگين ميکردم. همه اين مثل آن است که بايد طبق نظريه تکامل باشد، آغاز آگاهي واکنشي در مغز قديميترين نياکان ما مطمئناً بايد با آشکار شدن مفهوم زمان مطابقت داشته باشد. بنابراين وقتي فرمول تازه و مرتب برملا شدهي سن خود من، چهار سالگي، در برابر فرمول سني والدينم، سي و سه سالگي و بيست و هفت سالگي قرار گرفت، اتفاقي در من رخ داد. شوک بسيار نيروبخشي به من وارد شد. همچنان که پيرو دومين آيين غسل تعميد، بر اساس سطوري روحانيتر از پنجاه ماه زودتر تحمل کردن غوطهور شدن در حالت نيمه غرق مخوف، مطابق با اصول کاتوليک يوناني (مادرم از لاي در نيمهبسته، جلوي همان دري که براساس سنتي قديمي به والدين پيشنهاد ميشد که از آن عقب بايستند، توانست ناشيگري کشيش اعظم، پدر کنستانتين وتوينيتسکي را تصحيح کند) من ناگهان خودم را پرت شده در وسيله حملکردني و درخشاني احساس کردم که چيزي جز عنصر ناب زمان نبود.
يک نفر آن را ـ درست همانطور که شناگران هيجانزده آب شور درخشان دريا را تقسيم ميکنند ـ با مخلوقاتي تقسيم کرد که وجود نداشتند، مگر آنکه به جريان معمول زمان که محيط کاملاً متفاوتي از جهان مکاني که نه تنها انسان، بلکه ميمونها و پروانهها هم ميتوانند بفهمند، متصل بودند. در آن لحظه، من واقعا آگاه شدم که آن موجود ۲۷ سالهاي که با دست سفيد و صورتي نرمش دست چپ مرا داشت، مادرم است و آن موجود ۳۳ سالهاي که با دست سفيد و زرد سفتش دست مرا گرفته بود، پدرم است. همچنان که آنها به آرامي پيش ميرفتند، من بين آنها ميخراميدم و ميدويدم و دوباره ميخراميدم، از تشعشع خورشيد تا تشعشع خورشيد، در وسط مسيري که امروز با يک گذرگاه از درختانهاي بلوط جوان در پارک املاک روستايي ما در ويرا در استان سابق سنپترزبورگ روسيه ميشناسم. از خطالراس امروز من از زمان دور، متروک و بيسکنه، خود ِکوچکم را ميبينم که در آن روز از ماه آگوست سال ۱۹۰۳، تولد شور و هيجان و زندگي را جشن ميگيرد. اگر کساني که دست چپ و راست مرا در دست خود داشتند، قبلاً در دنياي کودکي مبهم من حضور داشتند، پشت نقاب يک هويت جعلي دوست داشتني بودند؛ اما حالا پوشش پدرم، يونيفورم پرزرق و برق سوارهنظام امپراتوري روسيه با آن برآمدگي طلايي و صاف که سينه و پشتش را ميسوزاند، مثل خورشيد سر برآورد. و براي چندين سال پس از آن، من مشتاقانه به سن والدينم علاقه داشتم و هرگز از آن غفلت نميکردم. مثل مسافري عصباني که زمان را ميپرسد تا ساعت تازهاش را تنظيم کند.
بگذاريد بگويم که پدرم دوران خدمت نظامياش را مدتها پيش از تولد من گذرانده بود، بنابراين گمان ميکنم آن روز بهخاطر يک شوخي آکنده از شادي، يراق هنگ سابقش را پوشيده بود. پس من اولين بارقه از آگاهي کاملم را مديون يک شوخي هستم ـ که دلالتهاي تکراري دارد، چون اولين موجودات روي زمين که متوجه زمان شدند، اولين موجوداتي بودند که لبخند زدند.
شکافي ازلي (و نه چيزي که شايد تمثيلهاي فرويدي محسوب شوند) پشت بازيهايي بود که من وقتي چهار سالم بود بازي ميکردم. يک نيمکت با کتان گلدار، سفيد با تزئين سه پرهاي سياه، در يکي از اتاقهاي پذيرايي در ويرا در ذهن من شکل ميگيرد. مثل محصول بزرگي از يک بالاآمادگي زمينشناسي پيش از آغاز تاريخ. تاريخ (با وعدهي يونان شرافتمند) خيلي دور از يک گوشهي اين نيکت شروع نميشود، جايي که يک بوته ادريسي بزرگ در يک ظرف، با شکوفههاي آبي کمرنگ و چند شکوفهي متمايل به سبز، نيمهپنهان در يک گوشهي اتاق، پايه ستوني يک مجسمه نيمتنه مرمرين ديانا. روي ديواري که نيمکت در مقابلش قرار دارد، يک دورهي ديگر از تاريخ ترسيم ميشود، با يک حکاکي خاکستري در يک چارچوب آبنوسي ـ يکي از آن تصاوير جنگ ناپلئوني که در آن تکه تکهاي و تمثيلي، دشمنان واقعي هستند و جايي که آدم ميبيند، همه با همديگر در يک سطح از ديد گرد آمدهاند، يک طبلزن مجروح، اسبي مرده، غنايم، سربازي که دارد سرنيزهاي را به تن سرباز ديگر فرو ميکند، و امپراتوري شکستناپذير که با ژنرالهايش در ميان جنگي در ميدان نبرد يخبسته ژست گرفته است.
به کمک چند آدم بالغ که اول از دو دست و بعد از پاي قويشان استفاده ميکردند، نيمکت، چند اينچ از ديوار فاصله ميگرفت تا يک گذرگاه باريک درست کنم که بيشتر به من کمک ميکرد که به راحتي با بالشهاي نيمکت به سقف بروم و با يک جفت از کوسنهايش در گوشههايش به هم فشرده شوم. بعد از خزيدن در تونل تاريک تاريک لذت فوقالعادهاي ميبردم، جايي که کمي درنگ ميکردم تا صداهايي را که در گوشم بود، بشنوم – صداي پرتي که براي پسربچههاي کوچکي که مخفيگاههاي غبارآلود پنهان ميشوند، بسيار آشناست – و بعد در يک فوران ترس لذتبخش، گرومپ گرومپ به سرعت با دستها و زانوها به آخر تونل ميرسيدم، بالشش را کنار ميزدم و يک چشمه از نور خورشيد روي پارکت زير خيزرانهاي يک صندلي ونيزي و دو مگس سرزنده که پشت سر هم قرار گرفته بودند، به استقبالم ميآمد. حس روياييتر و دلپذيرتر را بازي پنهان شدني ديگري مهيا ميکرد، وقتي به محض بيدار شدن، با لباسهاي خوابم خيمهاي درست ميکردم و ميگذاشتم خيالم به هزار راه مبهم با سرسرهاي برفي سايهمانند پارچه کتان بازي کند و با نور ضعيفي که به نظر ميرسيد به سايه روشن مخفيگاهم از فاصلهاي دور نفوذ ميکرد، جايي که تصور ميکردم که حيوانات عجيب و رنگپريده در چشماندازي از درياچهها پرسه ميزدند. يادآوري تخت نوزاديام با شبکههاي عرضي رشتههاي کتان نرمش، لذت جابهجايي يک تخم مرغ شيشهاي زيبا از جنس گارنت سياه و بهطور دلپذيري سفت به جا مانده از عيد پاک را که به ياد ندارم، به من برميگرداند؛ عادت داشتم يک گوشه از ملحفه را بجوم تا کاملاً خيس شود و بعد آن تخم مرغ را محکم در آن مي پيچيدم، براي اينکه تحسين کنم و دوباره تراشهاي گرم و سرخ و سفيدي را که به تنگي پيچيده شده بود، بليسم، تراشهايي که با کمال اعجابانگيزي از التهاب و رنگ تراوش ميکردند. اما اين نزديکترين چيزي نبود که من که از زيبايي تغذيه ميکردم.
جهان چقدر کوچک است (در کيسه شکم يک کانگورو جا ميشود)، چقدر جزئي و کوچک است در مقايسه با آگاهي انسان، و در قياس با تنها يک خاطرهي فرد، و بيانش با کلمات! شايد من بيش از اندازه به خيالات دوران کودکيام دلبستهام، اما دليلي دارم که سپاسگزار آنها باشم. آنها راه بهشت واقعي احساسات لمسکردني و ديدني را نشانم دادند. يک شب، در سفري به خارج، در پاييز سال ۱۹۰۳، به ياد ميآورم که روي بالشم در کنار پنجرهي واگني تختخوابدار زانو زده بودم (شايد قطار دولوکس مسير طولاني مديترانهاي، که بخش پايين شش واگنش، به رنگ قهوهاي مايل به قرمز و تابلويش به رنگ کرم بود) و با اضطراب سخت و باورنکردني، يک مشت نور شگفتانگيز را از يک تپهي دور ميديدم که به من اشاره ميکردند، و بعد يواشکي به پاکتي از مخمل سياه سريد: الماسهايي که من بعداً به شخصيتهايم دادم تا بار ثروت مرا کم کنند. شايد موفق شده بودم که خنثي کنم و کرکره سفت زرکوب را در بالاي کوپه خوابم بالا ببرم، و پاشنههاي پايم سرد بودند، اما من همچنان زانو زده بودم و به دقت مينگريستم. هيچ چيز بامزهتر يا عجيبتر از آن اولين هيجانات نيست. آنها متعلق به جهان سازگار يک کودکي کامل هستند و از اين لحاظ فرم فالبپذيري در حافظهي انسان دارد که به سختي ميتوان با هر تلاشي نوشت؛ تنها با شروع کردن يادآوريهاي دوره نوجواني است که حافظه، سختگير و پيچيده ميشود. علاوه بر اين، من ادعا کردم که با توجه به قدرت ذخيره کردن احساسات، کودکان روسي نسل ما يک دوره نبوغ را گذراندند، انگار که سرنوشت، صادقانه داشت تلاش ميکرد که با دادن چيزي بيشتر از سهمشان به آنها، چه چيزي ميتواند براي آنها باشد؛ با توجه به فاجعهاي که جهاني را که آنها ميشناختند، کاملاً از بين ميبرد. نبوغ، ناپديد شد وقتي همه چيز اندوخته شده بود، درست همانطور که با آنهاي ديگر انجام ميدهد، بچههاي اعجوبه متخصص- جوانترهاي موفرفري زيبايي که چوب ميزانه را تکان ميدهند يا پيانوهاي بزرگ را رام ميکنند، سرانجام موزيسينهاي درجه دومي ميشوند با چشماني اندوهگين و دردهاي مبهم و چيزهاي بهطور مبهمي بدشکلي در رانهاي خواجهشان. اما با اين همه راز انسان باقي ميماند تا زندگينامهنويسان را دست بيندازد. نه در محيط زيست و نه در توارثم نميتوانم وسيلهاي پيدا کنم که مرا بسازد، غلتکي که بر زندگي من يک تهنقش پيچيده چسباند که طراحي منحصربهفردش وقتي قابل ديدن ميشود که چراغ هنر ساخته ميشود تا از ميان صفحهي بزرگ زندگي بدرخشد.
براي اينکه به درستي براساس زمان، بعضي از خاطرات کودکيام را منظم کنم، بايد از ستارهها و کسوفها و خسوفها بگذرم، همانطور که مورخين از جزئيات يک حماسه رد ميشوند. ولي در موارد ديگر کمبود اطلاعات نيست. براي مثال خودم را ميبينم که به سختي از صخرههاي سياه مرطوب کنار در بالا ميروم، درحالي که خانم نورکوت، معلم سرخانه بيحال و غمگين فکر ميکند دارم او را دنبال ميکنم که در امتداد ساحل هلالي شکل با سرجي، برادر کوچکترم گشت ميزنند. يک دستبند اسباب بازي به دست دارم. وقتي که دارم روي صخرهها ميخزم، با نوعي ورد بامزه و مفصل و عميقا شعفآور، واژه انگليسي «childhood» (کودکي) را تکرار ميکنم که به نظر، رازآلود و جديد ميآيد و وقتي که ذهن کوچک، بيش از اندازه پر شده، بيقرار من، با رابينهود و شنل قرمزي و درشکههاي قهوهاي اجنه گوژپشت درگير ميشد، عجيب و عجيبتر ميشد. در صخرهها، گوديهايي هست که پر از آب درياي ولرم است، و غرغر جادويي من با وردهاي مشخص همراه ميشود، من دارم بالاي آبگيرهاي کوچک با رنگ آبي روشن مارپيچ ميروم. البته مکان آبازيا است در درياي آدرياتيک. چيزي که در دستم است، و شبيه حلقهاي دستمال سفرهاي است که از چيزي نيمه کدر، سبز کمرنگ و صورتي و سلولوئيدي است، ميوه يک درخت کريسمس است که اونيا، دخترخاله زيبايم که همسن من است چندماه پيش در سنپطرزبورگ به من داده بود. به لحاظ عاطفي حفظش کردم تا زماني که خطهاي تيرهاي درونش شکل پيدا کرد. در همان روز، در يک کافه کنار دريا، پدرم ـ درست همانوقت که از ما پذيرايي ميشد- متوجه دو افسر ژاپني در ميز کنارمان شد. ما بلافاصله آنجا را ترک کرديم ـ نه بدون يک تکه دسر بستني ليمويي بُم که پنهاني در دهان که درد ميکرد،آورده بودم. سال ۱۹۰۴ بود. من پنج ساله بودم. روسيه در جنگ با ژاپن بود. هفتهنامه مصور انگليسي که خانم نورکوت مشترک شده بود، تصاوير جنگيِ کار هنرمندان ژاپني را داشت که نشان ميداد، اگر ارتش ما سعي ميکرد ريلها را روي يخ نامطمئن درياچه بايکال بگذارند، چطور لوکوموتيوهاي روسي ـ که بهطرز عجيبي به سبک مصور ژاپني شبيه اسباببازي بود ـ غرق ميشدند.
اما بگذاريد ببينم. من حتا پيش از اين هم با اين جنگ ارتباط داشتم. يک روز بعدازظهر در آغاز همان سال، در خانه ما در سنپطرزبورگ، مرا از مهدکودک به اتاق مطالعه بردند تا به يک دوست خانوادگي، ژنرال کورو پاتکين روز به خير بگويم. در حالي که هيکل تنومند ملبس به يونيفورمش به آرامي غژغژ ميکرد، کاناپهاي که رويش نشسته بود، کبريتها را پشت سرهم گذاشت تا يک خط افقي بسازد. گفت: «اين دريا در هوايي آرام است» بعد هر جفت را يکوري کرد تا خط مستقيم را به يک زيگزاگ تبديل کند ـ و آن «دريايي طوفاني» بود. او کبريتها را بهةم ريخت و اميدوار بودم که حقه بهتري به کار ببندد که ارتباطمان قطع شد. آجودان مخصوص او آمد و چيزي به او گفت. همراه با يک روسي برآشفته، کوروپاتکين به زحمت از جايش بلند شد، کبريتهاي رها شده روي کاناپه افتادند، وقتي که وزنش آنها را رها کرد. آن روز به او دستور داده شده بود که فرماندهي ارشد ارتش روسيه در شرق دور را بپذيرد.
اين اتفاق پانزده سال بعد، دنباله ويژهاي داشت، وقتي که در يک نقطه مشخص از پرواز پدرم از سنپطرزبورگ تحت سلطه بلشويکها به جنوب روسيه، او هنگامي که هواپيما از روي يک پل عبور ميکرد، به پيرمردي که با يک پالتوي پوست گوسفند مثل دهقاني ريش سفيد به نظر ميرسيد، نزديک شد. او از پدرم فندک خواست. يک لحظه بعد آنها همديگر را شناختند. اميدوارم که او با لباس مبدل يک دهقان، از زندان شوروي گريخته باشد. اما مساله اين نيست، چيزي که خشنودم ميکند سيرتطور موضوع کبريت است؛ آن کبريتهاي جادويي که او به من نشان داده بود، به بازيچه گرفته شده و فراموش شده بود. و ارتش او هم نيست و نابوده شده بود و همه چيز شکستخورده بود، مثل قطارهاي اسباببازي من که از زمستان سال ۱۹۰۴- ۱۹۰۵ در شهر ويسبادن آلمان سعي ميکردم از دستاندازهاي يخزده زمينهاي هتل اورانيون عبور دهم. آنچه در زير اين طرحهاي موضوعي در زندگي يک فرد فکر ميکنم بايد هدف خود زندگينامهنويسي باشد.
اوايل سال ۱۹۰۵، بدون ترس از مادرم بعد از تقريباً يک سال رفت و آمد به خارج با سه فرزندش به خيابان استراسبورگ برگشتيم. مناسبات سياسي ايجاب ميکرد که پدرم در پايتخت حضور داشته باشد، حزب دمکراتيک مشروطه که پدرم از بنيانگذارانش بود قصد داشت که اکثريت کرسيهاي پارلمان اول را که انتخابات آن در همين سال برگزار ميشد، بهدست آورد. درمدت کوتاهي که همان تابستان درکنار ما بود، به هراس ميهنپرستانهاي پي برد، اينکه برادرم و من ميتوانستيم به زبان انگليسي بخوانيم و بنويسيم اما روسي نميدانستيم (بهجز دو کلمه کاکائو و ماما ). به همين دليل تصميم گرفته شد که معلم روستا هر بعدازظهر به خانه بيايد و به تعليم دهد و همچنين براي پيادهروي همراهي کند. با دم سريع و خوشحالي که از سوتي که يادگاري اولين لباس دريانورديام بود کودکيام مرا به آن گذشتههاي دور فراخواند، وقتي که دوباره با معلم دلپسندم دست دادم. واسيلي مارتينوويچ ژرنوسکف ريش قهوهاي کرکي داشت، سرش طاس بود و چشمهاي بادامياش آبي رنگ بودند. روز اولي که به خانه ما آمد، يک جعبه پر از قالبهاي محرک با حروفهاي متفاوت رنگي آورد؛ اين مکعبها را او با استادي طوري درستشان ميکرد که انگار براي تعليم بينهايت پرارزش هستند که البته بودند. (گذشته از اينکه تونلهاي برآمده خوبي براي قطارهاي اسباببازي بودند). او براي من، کسي بود که مدرسه روستا را نوسازي کرده بود، احترام قائل بود.
به نشانه سنتي از انديشه آزاد، با يک کراوات سياه نرم که با بي دقتي که با ترتيبي قوس مانند برآمده بود،بازي ميکرد.
وقتي مرا – يک پسر بچه را – خطاب- قرار ميداد از ضمير شخص جمع استفاده ميکرد، نه با حالت خشکي که خدمتکارها به کار ميبردند،و نه شکل مادرم که در لحظات دلسوزي شديد، وقتي دماي بدنم بالا ميرفت يا يک مسافر قطار کوچک را از دست داده بودم استفاده ميکرد،( انگار که اين شخص بيش از اندازه لاغر بود که بار عشق او را تحمل کند)،بلکه با سادگي مودبانهي کسي که با شخص ديگري صحبت ميکند که آنقدر او را نميشناسد تا از ضمير «تو» استفاده کند.
او به عنوان يک انقلابي آتشين،با حرارت زياد به از اين شاخه به آن شاخه پريدن در کشور ما اشاره ميکرد و از انسانيت و آزادي و بدي جنگ و ضرورت تاسفانگيز (اما من فکر ميکردم جالب بود) سرزنش مستبدان حرف ميزد و گهگاهي کتاب صلحطلبانهي دولومي اوروزي! ( ترجمهاي از کتاب «اسلحهها را پايين بياوريد!» نوشته برتا فان سوتنر) را در ميآورد و براي من، بچهاي شش ساله سوالاتي را مطرح ميکرد؛ من سعي ميکردم آنها را رد کنم: در آن سنِِ شکننده و ظريف با دفاع خشمگين جهان تپانچههاي اسباب بازيام و شواليههاي آرتور شاه از کشت و کشتار دفاع ميکردم.
تحت نظام حکومتي لنين وقتي همهي راديکالهاي غيرکمونيست به طرز بيرحمانهاي آزار مي ديدند، ژرنوسکف به يک ارودگاه کار اجباري فرستاده شد، اما موفق شد فرار کند و در سال ۱۹۳۹ در شهر ناروا درگذشت.
از يک جهت به او بابت توانايي ادامه دادن زمينهاي ديگر در امتداد پيادهروي خصوصيام که به موازات جادهي آن دههي دشوار ميآمد، مديونم. وقتي در جولاي سال 1906، تزار برخلاف قانون اساسي، پارلمان را منحل کرد، تعدادي از اعضاي اين پارلمان، که پدر من هم جزوشان بود، نشستي اعتراضي در ويبورگ برپا کردند و مانيفيستي صادر کردند که در آن از مردم خواسته شده بود که در مقابل حکومت بايستند.
آنها به خاطر اين اتفاق يک سال و بعد شش ماه ديگر زنداني شدند. پدر من سه ماه پر آسايش را در يک جور تنهايي، در بازداشت خانگي گذراند، با کتابهايش، وان تاشويش و يک نسخه از کتاب راهنماي ورزشهاي خانگي جي. بي. مولر. مادرم تا آخرين روزهاي عمرش، نامههايي را که پدرم موفق شده بود به طور قاچاقي برايش بفرستد، حفظ کرد.
نامههاي اميدبخشي که با مداد روي کاغذ توالت نوشته شده بود. (اين نامهها را در سال ۱۹۶۵ در چهارمين شماره مجله روسي زبان ووزداشني پوتي با ويرايش رومن گرنينبرگ در نيويورک منتشر کردم) وقتي پدرم آزادياش را دوباره به دست آورد ،ما در کشور بوديم، و ناظم مدرسهي روستا بود که جشن را ترتيب داد و پرچمهاي آذينبندي را (که بعضيها کاملا ًسرخ بودند) مهيا کرد تا از پدرم در راه ايستگاه راهآهن به خانه، زير طاقي از برگهاي صنوبر و تاجهاي گل خرمگس، گل محبوب پدرم استقبال شود. ما بچهها به روستا رفته بوديم. آن روز به خصوص را به ياد ميآورم که با حداکثر روشني رودخانهاي که نور خورشيد رويش پولک دوزي کرده، رودخانه، پل، تابش خيرهکننده قوطي حلبي يک کنسرو که يک ماهيگير روي نردههاي چوبي پل جا گذاشته را مي»ينيم؛ تپهي درخت نمدار با گلهاي قرمز درخشانش و آرامگاهي مرمري که مادرم با خيال آسوده در آن خوابيده است، جادهي خاکي به روستا؛باريکهي کوتاه علفهاي سبز کمرنگ، با تکههاي عريان خاک ماسهاي، بين جاده و بوتههاي ياس بنفش که پشتاش کلبههاي خزه گرفته در رديفي زهواردررفته قرار داشت و ساختمان آجري تازهي مدرسهي جديد نزديک مدرسهي چوبي قديمي. وقتي که ما به سرعت حرکت ميکرديم، سگ سياه کوچولو با دندانهاي بسيار سفيد از ميان کلبهها، با گامهايي وحشتناک، اما در سکوت مطلق ميجهيد، صدايش را براي مختصر طغياني ذخيره ميکرد که وقتي جهشهاي در سکوتش سرانجام او را به سرعت واگن نزديک ميکرد، از آن لذت ميبرد.
قديم و جديد، شيوهي ليبرال و شيوهي پدرسالارانه، فقرِ کشنده و ثروتِ قضا و قدري به شکلي باور نکردني در آن دههي اول عجيب قرن ما در هم تنيده شد. چندين بار طي يک تابستان شايد اتفاق ميافتاد که وسط ناهار، در اتاق ناهار خوري روشن با پنجرههاي فراوان که با چوب درخت گردو قاببندي شده، در طبقه اول ملک اربابيمان در واير، آلکسي،پيشخدمت سفرهمان با حالتي ناراحت در چهرهاش، خم ميشد و با صداي آهسته (به شکل ويژهاي آهسته،انگار که مهمان داشتيم) به پدر خبر ميداد که گروهي از اهالي روستا ميخواهند بيرون بارين را ببييند. بريسکي، پدرم دستمال سفره را از بغلش کنار زد و از مادرم عذرخواهي کرد. يکي از پنجرههاي گوشه غربي اتاق ناهارخوري، بخشي از ورودي اتوموبيل را که نزديک به ورودي اصلي بود، نشان ميداد. آدم ميتوانست بالاي بوتهزار گياه پيچ امينالدوله را ببيند. از يک جهت، همهمهي مودبانهي يک روستايي ما را به گروهي نامرئي براي استقبال از پدر نامرئيمان ساخت. گفت وگوي دونفرهي بعدي که با تُن صداي معمولي اتفاق ميافتاد، شنيده نميشد، چون پنجرهاي که زيرش حرف ميزدند، براي جلوگيري از ورود گرما بسته شد. احتمالاً به يک بگومگو براي تفکر در مورد يک دشمني محلي ميبايست ربط داشته باشد، يا مربوط به کمک هزينهاي ويژه، يا اجازهي برداشت محصول از بخشي از زمينهايمان يا انداختن شاخهاي از درختانمان مربوط ميشد. اگر، همانطور که معمولاً اتفاق ميافتاد، درخواست بلافاصله با استقبال روبهرو ميشد، دوباره همان همهمه بود و بعد به نشانهي قدرداني، بارين خوب در معرض آزمون ملي جنبيدن و ترديد قرار ميگرفت، خراش برميداشت يا در بازوان قدرتمندي که او را در آغوش ميگرفتند، گرفتار ميشد.
در اتاق ناهارخوري، به من و برادرم گفتند که به غذا خوردنمان ادامه دهيم. مادرم يک لقمهي چرب و نرم را ميان انگشتان اشاره و شست نگه داشته بود و به زير ميز نگاهي انداخت تا ببيند سگ پاکوتاه بدخلق و عصبانياش آنجا هست يا نه. «يک روز آنها سرنگون خواهند شد.» اين را مادمازل گولي ميگفت، معلم سرخانهي خشک و بدبين مادرم که با ما زندگي ميکرد (و با معلمهاي خصوصي ما خيلي بد بود). ناگهان از يکي از پنجرههاي غربي يک مورد پرواز عجيب را ديدم. براي يک لحظه چهره ي پدرم که تيشرت تابستاني سفيدش را پوشيده بود، نمايان شد که بهطرري باشکوه و ولنگ و واز در هوا ديده ميشد. دستهايش با حالت نامنظمي عجيب و اجزاي چهرهاش رو به آسمان بود. سه بار با بکش بکش کوبندهي دستخوش امواج نامرئي بالا رفت، دومين بار بالاتر از دفعهي اول رفت. در آخرين و بلندترين پروازش، دراز کشيده بود، انگار که براي هميشه در مقابل لاجوردي آسمان ظهر تابستان، مثل يکي از آن قهرمانهاي بهشتي که به راحتي پرواز ميکنند، با حداکثر ارتفاع قوسي يک کليسا خواهد ماند، در حالي که در پايين، مخروطهاي شمع يکي پس از ديگري در دستان فاني روشن ميشود تا انبوهي از شعلههاي کوچک، غباري از دود بهوجود بياورند، و کشيش مناجات آرامش ابدي را ميخواند و گلهاي سوسن مراسم خاکسپاري، چهرهي کسي را که آنجا مي خوابد ميپوشاند، در ميان نورهاي شناور در تابوتي که درش باز است.