خانه / جستار / پول

پول

پول

نوشته: جونو دیاز

ترجمه: آزاده هاشمیان

ما بچه‌ها می‌دانستیم پول کجا پنهان شده است، اما این را هم می‌دانستیم که دست زدن به آن تنبیه وحشتناکی در حد مرگ به دنبال خواهد داشت. من که بدون فکر کردن از کیف پول مادرم سکه برمی‌داشتم، جرات نداشتم حتی به آن دسته پول نگاه کنم.

بعد چه شد؟ دقیقا همانی که فکر می‌کنید. تابستانی که من دوازده ساله بودم، خانواده ما به سفری رفت- یکی از آن ایده‌های نمایشی نیم‌پز پدرم برای شناختن بهتر کشورمان از طریق خوابیدن در ون- و وقتی خسته و له‌ولورده به جرسی برگشتیم،‌ دیدیم که در جلویی خانه باز است. اتاق پدر و مادرم که محل تمرکز جستجوی دزدها بود، انگار با طوفان زیرورو شده بود. دزدها ساده و سرراست کارشان را انجام داده بودند، یک رادیوی جیبی، چندتا از کتاب‌های جلد محکم اژدها و دخمه من و البته ذخیره پول مامان.

دزدی برایمان چیز جدیدی نبود. در محله ما،‌ ماشین‌ها و آپارتمان‌ها را دائم می‌زدند و اگر بچه‌ای آن‌قدر احمق بود که دوچرخه‌اش را بیش از یک‌دهم ثانیه رها کند، دیگر هیچ‌وقت آن دوچرخه را دوباره نمی‌دید. بلا سر همه می‌آمد. مهم نبود که بودی،‌ بالاخره نوبت تو هم می‌رسید.

و آن تابستان نوبت ما بود.

با این حال پذیرفتن دزدی برای ما خیلی سخت بود. وقتی تازه مهاجرت کرده‌ای،‌ فکر می‌کنی هدف حمله همه هستی. انگار نه انگار که چند تا عوضی این بلا را سرت آورده‌اند، به‌نظرت می‌رسد کل محله علیه تو هستند، گندش بزنند شاید هم کل مملکت.

با این وجود پذیرفتن دزدی برای هیچ‌کس به اندازه مامان سخت نبود. به کل محل فحش می‌داد، به کل کشور، به پدرم فحش می‌داد و البته که به ما بچه‌ها فحش می‌داد، قسم می‌خورد که ما پیش دوست‌های احمق‌مان دهن‌لقی کرده‌ایم و کار کار آنهاست.

داستان باید همین‌جا تمام شود، نه؟ از این خبرها نبود که تحقیقات محلی و بازپرسی انجام شود. فقط چند روز بعد، داشتم در مورد دزدی به بچه‌هایی که آن موقع با آنها می‌پریدم،‌ گلایه می‌کردم و آن‌ها هم برای هم‌دردی با من فحش‌هایی نثار دزدها می‌کردند که نمی‌دانم از کجا، ناگهان قضیه برایم روشن شد. از این لحظه‌ها داشته‌اید که ناگهان ذهنتان روشن می‌شود؟ که ناگهان پرده‌ای که جهان را تاریک کرده بود، کنار می‌رود؟ همین اتفاق برای من افتاد. فهمیدم دزدی کار همین دو تا احمقی است که اسمشان را دوست گذاشته‌ام. داشتند سرشان را تکان می‌دادند و همان چیزی را می‌گفتند که آدم این‌طور وقت‌ها می‌گوید،‌ اما آن‌طور که به هم نگاه می‌کردند، راسکول‌نیکوف را در نگاه‌هایشان می‌دیدم. می‌دانستم.

حالا هم نمی‌خواستم این ابله‌ها را به همه لو بدهم یا سراغ پلیس بروم. این کار همان‌قدر بی‌فایده بود که گریه کردن. پس من این کار را کردم: از احمق اصلی خواستم بگذارد من از دستشویی‌شان استفاده کنم (ما جلوی آپارتمان آنها بودیم) و در حالی‌که آنها فکر می‌کردند من دارم ادرار می‌کنم، دستگیره پنجره را باز گذاشتم. بعد مثل همیشه سه نفری به سمت پارک رفتیم و من تظاهر کردم که چیزی در خانه جا گذاشته‌ام. تا خانه احمق دویدم و پنجره دستشویی را باز کردم و در روز روشن باسن استخوانی‌ام را سراندم تو.

از کجا این فکرها به کله‌ام رسید؟ خودم هم نمی‌دانم. فکر می‌کنم آن روزها خیلی کتاب‌های پلیسی می‌خواندم. و اگر محله ما یک محله عادی بود، این لحظه همان لحظه‌ای بود که پلیس سر می‌رسید و مچ من را در حال دزدی می‌گرفت.

ابله و خانواده‌اش تمام عمرشان را در آمریکا زندگی کرده بودند و خیلی وسیله داشتند، مثلا یک تلویزیون در هر اتاق، اما لازم نبود من خیلی بگردم. تشک تخت ابله را دادم بالا و زیرش کتاب‌های اژدها و دخمه خودم و بیشتر پول‌های مادرم را پیدا کردم. با درایت زیاد همه را توی یک پاکت گذاشته بود.

و این‌طوری بود که من پرونده‌ دیوانه‌های احمق را حل کردم. اولین و تنها پرونده جنایی من.

روز بعد ابله گفت یکی آپارتمان‌شان را زده و تمام پس‌اندازش را برده است. با ناراحتی گلایه کرد که این محله پر از دزد است و من هم تایید کردم.

دو روز طول کشید تا پول را به مادرم پس بدهم. واقعیتش این است که جدّا داشتم به نگه‌داشتنش فکر می‌کردم. اما آخر سر احساس گناه سراغم آمد. فکر می‌کنم انتظار داشتم مامان با خوشحالی دور خانه بدود، من را به لقب بهترین پسرش مفتخر کند، غذای موردعلاقه‌ام را بپزد. هیچ‌کدام. دلم جشن کوچکی می‌خواست یا دست‌کم این‌که ببینم خوشحال شده است،‌ اما خبری نبود. فقط دویست و خرده‌ای دلار و هزار و پانصد و خرده‌ای مایل. کل ماجرا همین بود.

این مطلب برگرفته شده از سایت newyorker.com است.

مصاحبه جونو دیاز با کریستا تیپت را اینجا بشنوید.

همچنین ببینید

موقعیت و داستان

کتاب موقعیت و داستان منتشر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *