
نویسنده: فیلیپ لوپیت
مترجم: حمیدرضا هدایتی
درست چند لحظه پیش تغییری چنان شگرف در خویش ایجاد کردم که دستکم در این لحظه حس میکنم تغییری همتزار با بدل شدن از یک دموکرات به یک جمهوریخواه است. ریشم را تراشیدم. در واقع، ابتدا سعی کردم با قیچی کمی از قامتشان بکاهم، اما کمی بعد از آن، با تیغ به قتلعام ریشها پرداختم. نخستین نوبتی که تیغ را بر صورت میگذارید، هنوز از چیزی اطمینان خاطر ندارید؛ ممکن است همچنان خود را فریب دهید که تنها میخواهم کمی ریشم را مرتب کنم یا به آن مدلی خاص بدهم، مثلاً مدل پروفسوری. آنگاه است که تنها یک اشتباه کوچک میتواند نقصی بزرگ در این فرش دستبافت ایجاد کند و چند تار ریش که نباید بر باد برود. سپس سعی میکنید تا با حرکت دادن و لمس تارهای ریش مجاور نقص را بپوشانید، ولی خیلی دیر است و عایدی جز پشیمانی نیست، و نهایتا با غرشی از سر خشم و سرزنش، نیرویی برای نابودیِ بازماندگان در شما طغیان میکند.
درحالیکه مشغول زدودن هالههای تاریکی بودم، ماهِ درخشانی در چهرهام پدیدار میشد. آن چنان درخشان که حتی چالههای باستانی بر استخوان چانهام را نیز روشنی بخشید. درست است، در حال بازپسگیری چهرهام هستم. دیوانهوار خمیر ریش را بارها و بارها بر صورتم میزنم و بر هیچ تار ریشی رحمی روا نمیدارم، تاجاییکه پوستم چون نوزادهای لطیف شود – نقاط سرخ بر صورتم که ظاهرا از درشتیِ تیغِ بیرحم فغان سر دادهاند، چونان قرمزی پوستِ تحریکشدهی نوزاده در زیر پوشک او است. کار که به فرجام رسید، چهرهام چونان آینهگون شده بود که گویی آینهای دربرابر آینهی روبرو گذاشتهام؛ گونههایی تمیز و زدوده از تاریکی. حقیقتاً کمی دلم به حالِ آن نوجوانمردی که روبرویم دیدم سوخت، گوهر زیبای چهرهاش اکنون در معرض هجوم بود. صورتی لطیف اما بینگهبان! حالا باید دوباره اقلام جدیدی به فهرست چیزهایی که باید تحمل کنم اضافه کنم، از جمله چانهی کوچک، دماغی بزرگ، و لبهایی قیطانی!
نگاهم به تارهای درهمگرهخوردهی حنایی-خاکستری در سینک افتاد. مردان خاندان ما همواره به داشتنِ ریشهایی حنایی بالیده بودند، البته این حقیقت را که نوک تارهای ریششان به سیاهی میزد نادیده میانگاشتند. چنین موضوعی برای طبیعت چنان خرد و ناچیز بوده که تشخیص داده ارزش حرام کردنِ یک ژن را ندارد، ولی همین خساست در خرج ژن یکی از ملموسترین راههایی بود که پدرم میتوانست با پسرانش احساس یگانگی و اتحاد کند و البته ما نیز با او. این ماجرا حسی از ندامت در من ایجاد کرد، اما تنها برای کسری از ثانیه.
اهمیتی ندارد؛ هرچی باشد قدمی برداشتهام. اساساً دلیل اینکه ریش گذاشتم این بود که بیقرار و از خود ناخوشنود بودم؛ البته دقیقا به همین دلایل تصمیم به تراشیدنش هم گرفتم. مگر بدون پرداخت بهایی گزاف چه کارهایی میتوان برای خوشنودی خویشتن انجام داد؛ مثلاً میتوان سفر کرد؛ به خرید رفت، مدل مو را تغییر داد، تمام فیلمهای روی پرده را دید – و دیگر فهرست به پایان میرسد. اکنون، باید تا مدتی با این شرایط بسازم. تابستان است، و ریش گذاشتن در گرمای تموز اشتباهترین کار.
تابستان است و هوا گرم؛ حتی پیشاپیش بهانهای برای کسانی که ممکن است دلیل بر باد دادن ریشم را جویا شوند نزد خود دارم. میدانم که اظهارِ دلیلِ راستین آن نگاهشان به من را تغییر خواهد داد – آنگاه میتوانند به قلب احساسات تلخم و به حس سستی و تزلزلم در قامت یک مرد پی ببرند و متوجه شوند تا چه حد به همجنسان خود رشک میبرم. زمانی که مردی موردتحسین و مقبولم را میبینم که ریش گذاشته است، بیدرنگ به این فکر میافتم که از او تقلید کنم. در تیرهی مردانِ با ریش نوعی پابرجایی پادشاهانه نهفته است و چهرهشان خبر از نوعی خِردِ اساطیری میدهد. این حس را به من میدهند که میتوان بهشان اعتماد کرد. قامتشان چون درخت (و ریششان چون لانهی پرندگان) و چهرهشان چون چوببُرها و هیزمشکنها است. فارغ از اینها، آنها در ذهن من با جنگل پیوندی قریب دارند، گویی جامهای پشمی و بلند بر تن و تبری در دست دارند.
بنابراین تصمیم گرفتم به جرگهی همراهان پرمویوریشم بپیوندم و اندکاندک از نگاههای سرشار از تحسین و تایید دیگر برادرانِ ریشدارم غرق در لذتی مبسوط شوم. اینکه در میان اطرافیان و دوستانتان پیشرو باشید و جسارت انجام کاری را داشته باشید، حس خوبی است. اما دیری نمیپاید که این بدعت رنگ میبازد، ریشها شروع به خارش میکنند و کمکم حقیقت از پسِ پرده نمایان میشود که نه تنها ریش به اصالتم که به قوای مردانهام هیچ دخلی نداشته است. آنگاه است که به حال مردانی که صورتی تراشیده دارند غبطه میخورم – با چهرههایی گشاده و بینقاب که بهگونهای جذاب «مستعد» یورش هستند. بعضی از بانوان اعتمادشان به مردهایی جلب میشود که صورتهایی تراشیده دارند؛ آنها به ریش به چشم نقابی اهریمنی مینگرند که در پسِ آن احساسات پنهان میشود. اگر از عمر رابطهی عاشقانهتان چندان نمیگذرد، پنهان کردن احساسات دلیل خوبی برای ریش گذاشتن است. اما بعدتر، تراشیدن ریش است که بمثابه ابراز عشقی آتشین میماند.
برخلاف این گروه، زنانی هم هستند که چنین به شما خواهند گفت: بوسیدن صورتی بدون ریش به خوردن ساندوچ رستبیفی میماند که سس خردل از آن دریغ شده. آنها ریش را نشانهی مردانگی، قابلاعتماد بودن و احساساتی اساطیری برمیشمارند. بیشک، برداشتها و تفسیرها برای افرادی با سلیقههای مختلف، گوناگون است. باتمام این تفاسیر، میتوان گفت که ریش نشانهای از آزادی است، از ناسازگاری با رئیس، از نگرش و طرزفکری «بیخیالانه»؛ مردها اغلب به هنگام سفر ریش میگذراند، یا مانند جان اهرلیشمن زمانی که از منصبی در کاخسفید عزل میشوند. حتی فرماندهی نیروی دریایی، پویندکستر، بعد از دوران خدمتش سبیل گذاشت. اما از آن سو، ششتیغه تراشیدن صورت در خود نوعی سربهراهی و مطیعِ قوانین جامعه بودن دارد.
در امپراتوری ریشوها تقسیمبندی اساسی دیگری هم وجود دارد؛ میان آنها که دیگر بعد از گذاشتن ریش، خود را در قیدوبند مراقبت و نگهداری هم نمیدانند و به طبیعت اجازه میدهند بههرآنگونه که خواست شکلی وحشی به انبوه ریشها بدهد، و آنها که همچنان تیغ و قیچی را جزء لوازم شخصی برمیشمارند و هرچند روز یک بار بادقت و ملاحظه، ریشهای روی گونههایشان را مرتب میکنند یا میتراشند. ریش آنکادر شده بر صورت مردی دلپذیر چیزی کم از لباسهای اتوکشیدهی صبح اول هفته ندارد. البته ریشهایی هم هستند که با دقتی بیرحمانه برایشان وقت صرف شده است – ریشهایی تمیز که با دقتی کالیگولایی مرتب شدهاند. و البته من هم گمان بردم از چنین تواناییهایی برخوردارم، اما بیشازحد روی تواناییهای خود حساب میکردم، چرا که فاقد ظرافتی به دقت تار موی بودم.
زمانی که کار از کار گذشت و ریش را بر باد دادم، بر آن شدم تا با ملاحظهی فراوان گام در جامعه بگذارم. درونم هراسی بود از کسانی که ممکن است از من بپرسند چرا تن به چنین کاری دادم و من چارهای ندارم جز آنکه خودم را برای ایرادِ توضیحاتی روحخراش مهیا کنم. باید در پاسخ به آنهایی که بیدرنگ خطاب به من میگویند «اونطوری بهت بیشتر میومدا!» چه بگویم؟ ناخودآگاهم مرا به سوی لگد کردن پایشان سوق خواهد داد، اما باید صداقت را ارج نهیم. بهخاطر دارم زمانی که در مدرسه ابتدایی به تدریس مشغول بودم، یک بار ریشم را از بیخ تراشیدم، و بچهها که به دیدن من در مقام مردی پرریشومو عادت داشتند گویی نوعی آشناییزدایی را تجربه کردند و چنان برآشفته شدند که شورشی سر دادند و علیه زمامدار جدید که عمر سردمداریاش به یک روز هم نمیرسید قیام کردند و مرا زیر مشت و لگدهای خود گرفتند. قابلیت کودکان در بروز احساسات نسبت به خیانت و تغییر حقیقتاً تحسینبرانگیز است.
آنهایی که مدتی طولانی ریش خود را حفظ کرده بودند نیز به منِ جدید به چشم کسی که دچار لغزش شده نگاهی تقبیحکننده داشتند، همچون نگاهی مذمتبار که به فردی گناهکار میشود. نگاهی مانند زمانی که کاشف به عمل میآید یکی از اعضای پیمان اخوت درست در بزنگاهی تاریخی ستون پنجم دشمن بوده است. تنی چند از دوستان، که به هوش بصری و قوهی دیداری خود مینازیدند، نظرات ارزشمندی به من دادند، نظیر: «چاقتر به نظر میای. صورتت لاغرتر شده. جوون شدی. پیر شدی.» بااینحال، اکثر قریببهاتفاق دوستانم چیزی بروز ندادند. ابتدا گمانِ راست بردم که آنها مرزهای ادب را محترم میشمارند و قصد ندارند با طرح چنین موضوعی، حس بدی در من برانگیزانند. اما، بعد از استیصال فراوان از بیاعتنایی آنها، نهایتاً عزم کردم تا رخِ تراشیدهام را به رویشان بیاورم. چنین پاسخ شنیدم: «گفتما یه چیزی تغییر کرده، اما هرچی فکر کردم نفهمیدم داستان چیه. البته، توام که همش تیپت رو تغییر میدی لوپیت! چطور توقع داری کسی بفهمه؟!»