
ترجمه: آزاده هاشمیان
مصاحبهگر
در حال حاضر حداقل به اندازه داستانهایتان ناداستان نوشتهاید. تفاوت بین نوشتن این دو را چگونه توصیف میکنید؟
دیدیون
داستاننویسی برای من کاری پردردسر است، حداقل در نیمه اول رمان، و گاهی در تمام طول رمان، موقعیتی برای هراس روزانه. فرایند کار با نوشتن ناداستان کاملاً متفاوت است. باید هر روز بنشینی و از خودت دربیاوری. هیچ یادداشتی نداری – البته گاهی هم داری، من یادداشتهای زیادی برای کتاب دعای رایج نوشته بودم – اما یادداشتها فقط زمینه را به شما میدهند، نه خود رمان را. در ادبیات ناداستانی، یادداشتها نوشته را میسازند. نوشتن آثار ناداستانی بیشتر شبیه مجسمهسازی است، شکل دادن به تحقیقی درباره چیزی که تمام شده. رمانها مانند نقاشیاند، مخصوصاً آبرنگ. باید هر حرکت قلم را ادامه دهید. البته میتوانید بازنویسی کنید، اما اثر ضربههای اولیه در بافت اثر میماند.
مصاحبهگر
زیاد بازنویسی میکنید؟
دیدیون
وقتی روی کتابی کار میکنم، مدام جملاتم را از نو تایپ میکنم. هر روز به صفحه اول باز میگردم و چیزهایی که دارم را دوباره تایپ میکنم. این به من ریتمی میدهد. وقتی بیش از صد صفحه را رد کنم، دیگر به صفحه یک باز نمیگردم، اما ممکن است به صفحه پنجاه و پنج، یا بیست، برگردم. اما هر از گاهی باز احساس میکنم لازم است دوباره به صفحه یک بروم و بازنویسی کنم. در پایان روز، روی صفحاتی (یا صفحهای) را که از صفحه اول تا آنجا نوشتهام یادداشت میگذارم. یادداشت و علامت میگذارم تا بتوانم صبح دوباره تایپشان کنم. این کار من را از آن وحشت خلا عبور میدهد.
مصاحبهگر
آیا برای «سال اندیشیدن جادویی» هم این تایپهای مکرر را انجام دادید؟
دیدیون
بله. انجام دادم. این کتاب در مورد این کتاب بهطور خاص مهم بود زیرا بخش زیادی از آن اکو بود. در سه ماه نوشتمش، اما هر شب یادداشتگذاری کردم.
مصاحبهگر
ریتم کتاب تند است. آیا به این فکر کردید که خوانندگانتان چگونه آن را بخوانند؟
دیدیون
البته. آدم همیشه به این فکر میکند. هدف من همیشه خوانده شدن در یک نشست است.
مصاحبهگر
از چه زمانی فهمیدید که یادداشتهایی که در واکنش به مرگ جان مینوشتید، کتابی برای انتشار خواهد بود؟
جان در 30 دسامبر 2003 درگذشت. به جز چند خطی که یک یا چند روز پس از مرگ او نوشتم، یادداشتهایی را که تبدیل به کتاب شدند تا اکتبر بعدی شروع نکردم. پس از چند روز یادداشتبرداری، متوجه شدم که دارم به چگونگی ساختار یک کتاب فکر میکنم، در همان نقطه بود که متوجه شدم در حال نوشتن کتابم. این درک به هیچ وجه چیزی را که مینوشتم تغییر نداد.
مصاحبهگر
تمام کردن کتاب سخت بود؟ یا خوشحال بودید که زندگی خود را ثبت میکردید – تا با خودانتقادی کمتری زندگی کنید؟
دیدیون
بله. تمام کردن کتاب سخت بود. نمیخواستم جان را رها کنم. واقعاً هم هنوز زندگیام را ثبت نکردهام، چون کوئینتانا تازه در 26 اوت درگذشت.
مصاحبهگر
از آنجایی که در مورد خودتان مینویسید، مصاحبه کنندگان تمایل دارند در مورد زندگی شخصی شما بپرسند. میخواهم از شما در مورد نویسندگی و کتاب بپرسم. در گذشته، شما قطعاتی در مورد وی. اس. نایپل، گراهام گرین، نورمن میلر و ارنست همینگوی نوشتهاید – هنجارشکنان جنجالی که از آنها دفاع میکنید. آیا اینها نویسندگانی بودند که با آنها بزرگ شدید و میخواستید از آنها الگوبرداری کنید؟
دیدیون
همینگوی را خیلی زود شروع کردم. احتمالاً از یازده یا دوازده سالگی میخواندم. برای من در چینش جملاتش چیز مجذوبکنندهای وجود داشت. بسیار ساده بودند – یا بهتر بگوییم خیلی ساده به نظر میرسیدند، اما اینطور نبود.چیزی که چند روز پیش دنبالش میگشتم، و در پس ذهن من است، تحقیقی است که چندین سال پیش در مورد مهارتهای نوشتاری زنان جوان و بروز آلزایمر انجام شد. دستبرقضا، همه راهبه بودند، زیرا همه این زنان در یک صومعه آموزش دیده بودند. محققان دریافتند کسانی که در دوران جوانی جملات ساده مینوشتند، بعدها بیشتر در معرض آلزایمر بودند، در حالی که آنهایی که جملات پیچیده چند بندی مینوشتند، کمتر در معرض آلزایمر بودند. فرض – که من فکر میکردم احتمالاً اشتباه است – بر این بود که کسانی که در جوانی به نوشتن جملات ساده تمایل داشتند، حافظه قوی نداشتند.
مصاحبهگر
اگرچه شما جملات همینگوی را در دسته ساده طبقهبندی نمیکنید.
دیدیون
نه، به طرز فریبندهای سادهاند. همیشه یک تغییری درست میکند.
مصاحبهگر
فکر میکردید بتوانید چنین جملههایی بنویسید؟ سعی کردید؟
دیدیون
فکر نمیکردم بتوانم، اما فکر میکردم میتوانم یاد بگیرم – چون خیلی طبیعی بهنظر میرسیدند. وقتی شروع کردم به تایپ کردن میدیدم دارند چطور عمل میکنند. آن موقع حدودا پانزده ساله بودم. فقط آن داستان ها را تایپ میکردم. برای وارد کردن آن ریتم به ذهن، عالی بود.
مصاحبهگر
قبل از همینگوی از نویسنده دیگری هم میخواندید؟
دیدیون
نه کسی که اینطور جذبم کرده باشد. نمایشنامه های زیادی خوانده بودم. فکر اشتباهی داشتم که میخواستم عمل کنم. با این حال، شکلی که این کار به خود گرفت، بازیگری نبود، بلکه نمایشنامه خواندن بود. ساکرامنتو جایی نبود که بشود نمایشنامههای زیادی دید. فکر میکنم اولین نمایشنامهای که در عمرم دیدم، Lunts از گروه O Mistress Mine بود. فکر نمیکنم این چیز الهامبخشی باشد. انجمن تئاتر در رادیو نمایش اجرا میکرد و به یاد دارم که از شنیدن آنها بسیار هیجانزده بودم. یادم میآید متن مرگ فروشنده و عضو مراسم ازدواج را در دوره پس از جنگ حفظ میکردم.
مصاحبهگر
کدام نمایشنامه نویسان را خواندهاید؟
دیدیون
به یاد میآورم که در یک مقطع، همه متنهای یوجین اونیل را مرور کردم. تئاتری بودن نمایشنامههایش مرا شگفتزده کرد. قشنگ میتوانستید ببینید چقدر واقعیاند. همه را در یک تابستان خواندم. خوندماغ میشدم و به دلایلی تمام تابستان در نوبت عمل بینی بودم. بنابراین کل روز را در ایوان دراز میکشیدم و یوجین اونیل را خواندم. این کل کاری بود که میکردم. و با یک تکه یخ هم به صورتم ضربه میزدم.
مصاحبهگر
به نظر میرسد عصاره این تأثیرات اولیه سبک است – لحن و فرم.
دیدیون
بله، اما نویسنده دیگری که در دبیرستان خواندم و من را متحیر کرد تئودور درایزر بود. کل «یک تراژدی آمریکایی» را در یک آخر هفته خواندم و نتوانستم آن را زمین بگذارم – خودم را در اتاقم حبس کردم. این با هر کتاب دیگری که در آن زمان میخواندم متفاوت بود، زیرا درایزر واقعاً سبکی نداشت، اما قدرتمند بود.و یکی از کتابهایی که در اولین خوانش اصلا درک نکردم، موبی دیک بود. زمانی که خواندنش را به کوئینتانا در دبیرستان تکلیف کردند، دوباره خواندم. واضح بود حوصله تمام کردنش را ندارد، مگر اینکه در هنگام شام در مورد آن صحبت میکردیم. وقتی در سن او خواندم اصلا نفهمیدم. من آن کنترل قدرتمند زبان را نفهمیده بودم. چیزی که من پراکندگی دیده بودم این جهشهای بزرگ بود. کتاب به نظرم آشفته میرسید. کنترلش را درک نمیکردم.
مصاحبهگر
بعد از دبیرستان میخواستید به استنفورد بروید. چرا؟
دیدیون
خیلی ساده – همه دوستان من به استنفورد میرفتند.
مصاحبهگر
اما به برکلی رفتید و در رشته ادبیات تحصیل کردید. آنجا چه میخواندید؟
دیدیون
افرادی که بیشتر روی آنها کار کردم هنری جیمز بود و دی اچ. لارنس بودند که چندان هم شیفتهاش نبودم. عصبانیام میکرد.
مصاحبهگر
اصلاً از زنان چیزی نمیدانست.
دیدیون
نه هیچ چیز. نه چیزی نیست. و نوشتههایش بسیار غلیظ و احساسی بود. هیچوقت برای من فایدهای نداشت.
مصاحبهگر
خیلی سریع مینوشت، به نظر شما؟
دیدیون
نمی دانم، فقط فکر میکنم ذهنی غلیظ و احساساتی داشت.
مصاحبهگر
به خواندن موبی دیک اشاره کردید. آیا زیاد دوبارهخوانی میکنید؟
دیدیون
من اغلب کتاب «پیروزی» را که شاید محبوبترین کتاب من در جهان است، دوباره میخوانم.
مصاحبهگر
کنراد؟ واقعا؟ چرا؟
دیدیون
داستان به صورت دست سوم روایت میشود. داستانی نیست که راوی حتی از کسی که آن را تجربه کرده شنیده باشد. به نظر میرسد راوی آن را از افرادی که در اطراف تنگه مالاکا با آنها برخورد میکند شنیده است. بنابراین این فاصلهگذاری فوقالعاده در روایت وجود دارد، با این تفاوت که وقتی وسطش هستید، خیلی نزدیک بهنظر میآید. فوقالعاده ماهرانه است. هرگز رمانی را شروع نکردهام – یعنی به جز اولین رمان، زمانی که رمانی را شروع میکردم که فقط شروع کرده باشم- هرگز رمانی را بدون دوبارهخوانی «پیروزی» ننوشتهام. امکانات یک رمان را نشان آدم میدهد. باعث میشود بهنظر برسد ارزش انجام دادن را دارد. به همین سیاق، جان و من همیشه با تماشای مرد سوم برای نوشتن فیلم آماده میشدیم. روایتش بینقص است.
مصاحبهگر
کنراد الهامبخش بزرگی هم برای نایپل بود، که شما کار او را هم تحسین میکنید. چه چیزی شما را به سمت نایپل جذب کرد؟
دیدیون
من ابتدا ناداستانهایش را خواندم. اما رمانی که واقعاً مرا جذب کرد – و من هنوز ابتدای آن را گاهی اوقات میخوانم – چریکها است. صفحات ابتداییاش درباره یک کارخانه بوکسیت [سنگ معدنی] است و به شما حس کلی آن تکه از جهان را میدهد. برای من کتاب هیجانانگیزی بود. آثار ناداستانیاش همان تأثیری را بر من گذاشت که خواندن الیزابت هاردویک – حس میکنید میتوان زندگی را بهسادگی با توجه به چیزها و نوشتن آنها گذراند و این خوب است، ارزشش را دارد. اینکه چیزهای به ظاهر بیاهمیتی که اکثر ما روزها را به آنها توجه میکنیم واقعاً مهمند، معنی دارند و چیزی به ما میگویند. نایپل نویسنده فوقالعادهای است که میتوان قبل از نوشتن یک متن، کاری از او را خواند. و ادموند ویلسون، جستارهایش برای امریکنارثکویک. حس مسافری روزمره در جهان را دارند که حالتی در تقابل با لحن اقتدارگراست.
مصاحبهگر
آیا اولین بار در دوران دانشجویی در برکلی احساس کردید نویسنده هستید؟
دیدیون
نه، در برکلی خیلی غیرممکن به نظر میرسید. چون ما دائماً تحت تأثیر این واقعیت بودیم که دیگران قبلاً و بهتر این کار را انجام دادهند. برایم خیلی اضطرابآور بود. فکر نمیکردم بتوانم بنویسم دو سالی بعد از آنکه از برکلی بیرون آمدم، جرأت کردم شروع به نوشتن کنم. آن طرز فکر آکادمیک – که به هر حال در مورد من کمی هم سطحی بود – شروع به محو شدن کرد. سپس در یک دوره زمانی طولانی رمانی نوشتم، رودخانه روان. و بعد از آن به نظرم رسید میتوانم یکی دیگر هم بنویسم.
مصاحبهگر
آن موقع به نیویورک آمده بودید و در ووگ کار میکردید و شبها مینوشتید. آیا نوشتن آن رمان را راهی برای بازگشت به کالیفرنیا میدیدید؟
دیدیون
بله، راهی برای دلتنگنشدن بود. اما برای من خیلی سخت بود که کتاب بعدی را شروع کنم. نتوانستم از چند یادداشت بگذرم. کتاب Play It As It Lays بود، اما به این نام نبود – منظورم این است که نامی نداشت و آن چیزی که هست نبود. مثلا در نیویورک میگذشت. سپس، در ژوئن سال 1964، من و جان به کالیفرنیا رفتیم و برای The Saturday Evening Post مینوشتیم. پول لازم داشتیم چون هیچ کداممان کار نمیکردیم. و در ضمن نوشتن این متنها، و در ضمن زندگی عادی، داستان واقعی این به اصطلاح رمان دوم خود را نشان داد و شروع به نوشتنش کردم.
مصاحبهگر
دلتنگ چه چیزی در کالیفرنیا بودید؟ چه چیزی در نیویورک جذبتان نمیکرد؟
دیدیون
رودخانه ها من در ایست ساید زندگی میکردم و آخر هفتهها تا هادسون قدم میزدم و به ایستریور برمیگشتم. مدام فکر میکردم، خب، این رودخانه است، اما رودخانه کالیفرنیا نیست. دلم برای رودخانههای کالیفرنیا تنگ شده بود. و غروب خورشید در غرب. یکی از مزیتهای بزرگ بیمارستان کلمبیا-پرسبیتری این است که میتوانید غروب خورشید را ببینید. همیشه چیزی در اواخر بعدازظهر در ساحل شرقی برای من کم است. بعدازظهر ساحل غربی با نمایش درخشان خورشید به پایان میرسد. اینجا فقط هوا تاریک میشد.چیز دیگری که دلتنگش بودم افق بود. اگر در ساحل زندگی نمیکردیم، در ساحل غربی هم نمیدیدمش، اما زمانی متوجه شدم که عملاً هر نقاشی یا سنگنگارهای که میخریدم، افقی در خود داشت. چون خیلی آرامشبخش است.
مصاحبهگر
چرا در سال 1988 تصمیم به بازگشت به شرق گرفتید؟
دیدیون
بخشی بهخاطر این بود که کوئینتانا اینجا در کالج بود، در بارنارد، و بخشی هم برای این که جان در فاصله نوشتن دو کتاب بود و شروع یک کتاب جدید برایش سخت بود. احساس میکرد ماندن طولانیمدت در یک مکان او را فسیل میکند. ده سال در برنتوود زندگی کرده بودیم، تا آن وقت اینهمه مدت در یک مکان زندگی نکرده بودیم. فکر میکنم او فکر میکرد که زمان حرکت فرا رسیده است. من به طور خاص چنین حسی نداشتم، اما ما رفتیم. حتی قبل از نقل مکان هم، آپارتمان کوچکی در نیویورک داشتیم. برای توجیه نگهداشتنش، جان میگفت باید هر از گاهی آنجا کمی وقت بگذرانیم، که برای من بسیار ناخوشایند بود. آپارتمان نیویورک چندان راحت نبود، و در بدو ورود همیشه باید ترتیبی میدادیم که پنجره ها را بشوییم و خوراکی تهیه کنیم. . . وقتی در کارلایل میماندیم ارزانتر بود.
مصاحبهگر
اما وقتی در نهایت به نیویورک نقل مکان کردید، بد بود؟
دیدیون
نه خوب بود. کلش یک سال، شاید هم دو سال از من وقت گرفت. زمان صرفشده برای پیدا کردن آپارتمان، فروش خانه در کالیفرنیا، خود جابجایی، انجام کارها، موقع باز کردن کارتنها، بهیادآوردن اینکه هرچیز را کجا گذاشتهام – احتمالاً دو سال از زندگی مؤثر کاری من را گرفت. اگرچه احساس میکنم بعد از مرگ جان، جای مناسبی بود. پس از مرگ او نمیخواستم در خانهای در برنتوود پارک باشم.
مصاحبهگر
چرا نه؟
دیدیون
به دلایل کاملا لجستیکی. در نیویورک برای شام نیازی به رانندگی نداشتم. احتمال آتشسوزی نبود. مار در استخر نمیدیدم.مصاحبهگرگفتید نوشتن برای ساتردی ایونینگ پست را شروع کردید، چون شما و جان پول نداشتید. آیا ایده کار برای فیلم هم از آنجا ناشی شد – نیاز به پول نقد؟
دیدیون
آره اینجوری بود. یکی از چیزهایی که ما را وادار کرد به لس آنجلس برویم این بود که ایدهای داشتیم که میتوانیم برای تلویزیون بنویسیم. ما یکسری جلسات با مدیران تلویزیون داشتیم و آنها برای ما توضیح میدادند مثلاً اصل بونانزا. اصل بونانزا این بود: پا را در Ponderosa بشکنید. من با تعجب به مدیر اجرایی نگاه میکردم و گفت: «کسی وارد شهر میشود، و برای اینکه داستان پا بگیرد، باید پایش را بشکند تا دو هفتهای بماند.» بنابراین ما هرگز برای بونانزا ننوشتیم. با این حال، یک ایده داستانی داشتیم که تئاتر کرایسلر انتخابش کرد. بابت آن هزار دلار دستمزد گرفتیم.به همین دلیل بود که شروع به نوشتن برای صنعت سینما کردیم. این کار را راهی برای زمان خریدن میدیدیم. اما هیچ کس از ما نمیخواست که فیلم بنویسیم. من و جان و برادرش نیک، The Panic in Needle Park را انتخاب کردیم و خودمان درستش کردیم. من کتابی از جیمز میلز را خوانده بودم و به ذهنم رسیده بود فیلم بسازیم. فکر میکنم هر کدام از ما سه نفر، هزار دلار پول گذاشتیم که در آن زمان بسیار زیاد بود.
مصاحبهگر
چگونه توانستید آن را مشترک انجام دهید؟ ترتیبش چه بود؟
دیدیون
توی ذهنم این است که من لحن را درمیآوردم. هر چند که هر وقت من کاری را میکردم، دیگری آن را مرور میکرد و من هم کار آنها را مرور میکردم و بعد تایپ میکردیم. همیشه یک کار رفت و برگشتی بود.
مصاحبهگر
از کار فیلم چیزی درباره نویسندگی یاد گرفتید؟
دیدیون
آره. تکنیکهای داستانی زیادی یاد گرفتم. قبل از اینکه برای سینما بنویسم، هرگز نمیتوانستم صحنههای بزرگ را با گویندههای مختلف بنویسم – مثلا وقتی دوازده نفر دور میز شام با هم صحبت میکنند. همیشه توانایی دیگران برای انجام این کار را تحسین میکردم. آنتونی پاول مثلا. فکر میکنم اولین کتابی که آن صحنههای بزرگ را در آن انجام دادم کتاب دعای رایج بود.
مصاحبهگر
اما فیلمنامهنویسی با روایت نثر بسیار متفاوت است.
دیدیون
فیلمنامهنویسی نوشتن نیست. برای کارگردان یادداشتبرداری میکنید- بیشتر برای کارگردان تا بازیگران. سیدنی پولاک یک بار به ما گفت که هر فیلمنامهنویسی باید به استودیوی بازیگران برود چون راه بهتری برای یادگیری نیازهای یک بازیگر وجود ندارد. من مقصرم که به اندازه کافی در مورد نیاز بازیگران فکر نمیکنم. در عوض به آنچه کارگردان نیاز دارد فکر میکنم.
مصاحبهگر
جان نوشته که رابرت دنیرو از شما خواسته است که در «اعترافات واقعی» صحنهای بدون حتی یک کلمه دیالوگ بنویسید – برخلاف کارتان در The Panic in Needle Park.
دیدیون
آره که عالی است. این چیزی است که هر نویسندهای آن را درک میکند، اما اگر چنین صحنهای را به یک تهیهکننده بدهید، او دنبال کلمات میگردد.
مصاحبهگر
بخش دیگر نویسندگی شما، نیویورکریویوآوبوکز است و ویراستار شما در آنجا، رابرت سیلور. در دهه هفتاد برای او درباره هالیوود، وودی آلن، نایپل و پتی هرست نوشتید. همه آن جستارها، در کل، نقد کتاب بودند. چه شد که به سمت گزارشگری خالص در Review تغییر جهت دادید؟
دیدیون
در سال 1982، من و جان به سنسالوادور میرفتیم، و باب ابراز تمایل کرد که یکی یا هر دوی ما چیزی در مورد آن بنویسیم. بعد از اینکه چند روز آنجا بودیم، مشخص شد که من و نه جان این کار را انجام خواهم داد، زیرا جان روی یک رمان کار میکرد. بعد که شروع کردم به نوشتن، خیلی طولانی شد. کلش را به باب دادم، و فکرم این بود که خودش میداند کجا را حذف کند. مدت زیادی از او خبری نشد. بنابراین انتظار زیادی نداشتم، اما بعد زنگ زد و گفت که قرار است کل کار را در سه قسمت اجرا کند.
مصاحبهگر
پس او توانست خط اتصال متن را پیدا کند؟
دیدیون
خط اتصال «سالوادور» همیشه کاملاً واضح بود: جایی رفته بودم، این چیزی است که دیدم. بسیار ساده، سفرنامهطور. نحوه ویرایش «سالوادور» این بود که باب مدام به من میگفت توضیحاتی اضافه کنم و مطالب ضعیفتر را نشانم میداد. مثلاً وقتی متن را به او دادم، پایان بسیار ضعیفی داشت که به شکل ملاقات با یک دانشجوی مسیحی آمریکایی در یک مرکز پرواز بود. به عبارت دیگر این سفرنامه به نتیجه منطقی و نه چندان جالب خود میرسید. باب اینطوری مرا از این کار بازداشت که به من پیشنهاد کرد آنجا تمامش نکنم (هنوز هم هست)، بلکه ادامهاش دهم – و زمینهای بسازم برای اشاره به وضعیت سیاسی.
مصاحبهگر
چه شد که در سال 1987 تصمیم گرفتید درباره میامی بنویسید؟
دیدیون
از زمان ترور کندی، میخواستم چیزی درباه اتفاقی که در آن نقطه از جهان افتاد، بنویسم. فکر میکردم واقعاً جالب است که بسیاری از اخبار در آمریکا، به خصوص اگر شنیدههای ترور را بخوانید، از روابط سیاسی ما با کارائیب و آمریکای مرکزی و جنوبی ناشی میشد. بنابراین وقتی آپارتمان کوچکی را در نیویورک گرفتیم، فکر کردم، خب این کار مفیدی است که میتوانم بیرون از نیویورک انجام دهم: میتوانم با هواپیما به میامی بروم.
مصاحبهگرآیا قبل از آن به جنوب رفته بودید؟
دیدیون
بله، در سال 1970. ستونی برای مجله لایف مینوشتم، اما نه من و نه لایف از آن راضی نبودیم. همنظر نبودیم. من قرارداد داشتم، اگر چیزی را تحویل میدادم، باید به من پول میدادند. اما دوست داشتم اوضاع را به سمتی بهتر برگردانیم. بنابراین پس از حدود هفت مقاله، دیگر ننوشتم. قرار شد متنهای طولانیتری بنویسم. گفتم رانندگی در اطراف ساحل خلیج را دوست دارم، و این به نوعی به «ذهنیت جنوبی سفیدپوست» ترجمه شد. من نظریهای داشتم که اگر بتوانم جنوب را درک کنم، کالیفرنیا را بهتر درک میکنم، زیرا بسیاری از مهاجران کالیفرنیا از مرز جنوب میآمدند. برای همین میخواستم بیشتر بررسیاش کنم. بعدا فهمیدم آنچه در واقع به آن علاقه داشتم، جنوب به عنوان دروازهای به کارائیب بود. احتمالا آن موقع این را فهمیده بودم، چون برنامه اولیه من رانندگی در سراسر ساحل خلیج بود.آن سفر را از نیواورلئان آغاز کردیم و یک هفته آنجا ماندیم. نیواورلئان فوقالعاده بود. سپس در اطراف ساحل میسیسیپی رانندگی کردیم، و این هم عالی بود، اما در نیواورلئان، حس قوی کارائیب را حس میکنید. از آن هفته نیواورلئان در کتاب دعای رایج زیاد استفاده کردم. مدتها بود جای به این جالبی نرفته بودم. در آن هفته حرفهای همه برایم حیرتانگیز بود.
مصاحبهگر
سه سال بعد شروع به نوشتن برای نیویورکریویوآوبوکز کردید. دلهرهآور بود؟ در مقاله «چرا مینویسم» نسبت به مسائل فکری یا به ظاهر روشنفکرانه ابراز نگرانی میکنید. چه چیزی شما را به اندازه کافی رها کرد تا این کار را برای باب انجام دهید؟
دیدیون
اعتماد او. و نه هیچ چیز دیگر. اگر او کمک نمیکرد، حتی تصورش هم سخت بود. متوجه شده بود که این یک تجربه یادگیری برای من بود. برای مثال، سیاست داخلی چیزی بود که من از آن چیزی نمیدانستم. و علاقه هم نداشتم اما باب مدام مرا به آن سمت هل داد. واقعاً در تشخیص آنچه در هر لحظه ممکن است شما را جذب کند، خوب است. بعد هم یک سری چیزهایی را که ممکن بود مرتبط یا غیرمرتبط باشند به سمتت پرتاب میکرد و میگذاشت با آن کار کنی.وقتی در سال 1988 به یک کنوانسیون سیاسی رفتم – اولین باری بود که در یک کنوانسیون شرکت میکردم – او صفحات اول نیویورک تایمز و واشنگتن پست را به هتل فکس میکرد. خوب، میدانید، اگر یک چیز باشد که بشود در یک کنوانسیون جورش کرد، آن روزنامه است. اما او فقط میخواست مطمئن باشد.و بعد از اینکه متن را دستش می دادی، دقیق بود، وادارت میکرد تمام اطلاعات مربوطه را وارد کنی تا قبل از رسیدن نامهها همه چیز پوشش داده شود و قابل دفاع باشد. او زمان زیادی را صرف کرد، به عنوان مثال، اطمینان حاصل کرد که من تمام مسائل موجود در متن Terri Schiavo را درک کردهام، چون پتانسیل واکنشهای شدید را داشت. او کسی است که بیشتر از هر کسی به او اعتماد دارم.
مصاحبهگر
فکر میکنید چرا شما را به نوشتن در مورد سیاست تشویق کرد؟
دیدیون
فکر میکنم این حس را داشت که من فاصله کافی را دارم و حفظ میکنم.
مصاحبهگر
یعنی گزارش داخلی نمیخواست – شما هم که کسی را نمیشناختید.
دیدیون
حتی اسمشان را هم نمیدانستم!
مصاحبهگر
اما حالا نوشتههای سیاسی شما دیدگاه بسیار قدرتمندی دارد – موضع هم میگیرید. آیا این در فرآیند گزارش یا حین نوشتن اتفاق میافتد؟
دیدیون
اگر به اندازه کافی به یک موقعیت سیاسی علاقمند باشم که بتوانم در مورد آن مطلبی بنویسم، عموماً دیدگاه هم دارم، اگرچه خودم معمولاً نمیدانم. چیزی در مورد موقعیتی من را آزار میدهد، بنابراین متنی مینویسم تا بفهمم چه چیزی مرا آزار میدهد.
مصاحبهگر
وقتی نوشتن در مورد سیاست را شروع کردید، از نوشتن شخصیتر که قبلاً انجام میدادید، فاصله گرفتید. آیا این خروج عمدی بود؟
دیدیون
بله حوصلهام سر رفته بود. یک دلیلش اینکه، این نوع نوشتن محدودکننده است. دلیل دیگر این بود که پاسخهای پراحساسی از خوانندگان دریافت میکردم، که غمانگیز بود، چون هیچ راهی نداشتم که بتوانم کمکشان کنم. نمیخواستم بانوی دلشکسته باشم.
مصاحبهگر
و متن السالوادور اولین موردی بود که در آن سیاست واقعاً روایت را پیش میبرد.
دیدیون
در واقع اولینش یک رمان بود، دعای رایج. ما به یک جشنواره فیلم در کارتاخنا رفته بودیم و من در آنجا مریض شدم، نوعی سالمونلا. از کارتاخنا به بوگوتا رفتیم و سپس به لسآنجلس برگشتیم و حدود چهار ماه بیمار بودم. شروع کردم به خواندن زیاد در مورد آمریکای جنوبی، جایی که هرگز نرفته بودم. پاراگرافی از کریستوفر ایشروود در کتابی به نام کندور و گاوها وجود دارد که در آن شرح میدهد که به ونزوئلا رسیده و از این که فکر میکند تکتک روزهای زندگیاش این مکان وجود داشته، شگفتزده شده است. این همان احساسی بود که من در مورد آمریکای جنوبی داشتم. بعداً در مورد آمریکای مرکزی زیاد خواندم، زیرا برایم مشخص شده بود که رمان من باید در کشوری نسبتاً کوچک اتفاق بیفتد. همان زمان بود که تفکر سیاسی من شروع شد.
مصاحبهگر
اما باز هم شما را به سیاست داخلی علاقمند نکرد.
دیدیون
ارتباطی برقرار نکردم. نمیدانم چرا این ارتباط برقرار نشد، به سیاست این کشورها فی نفسه علاقهمند نبودم، بلکه به این موضوع که سیاست خارجی آمریکا چگونه بر آنها تأثیر میگذارد علاقهمند بودم. و میزان درگیر شدن ما در خارج از کشور کاملاً توسط سیاست داخلی خودمان هدایت میشود. برای همین نمیدانم چرا به سیاست داخلی متمایل نشدم.این کار را از سالوادور شروع کردم، اما تا کتاب «میامی» هنوز کامل شکل نگرفته بود. سیاست ما با کوبا و تبعید کاملاً توسط سیاست داخلی هدایت میشود. هنوز هم همین است. اما درک روند سیاست داخلی برای من بسیار سخت بود. میتوانستم تصویر کلی را بفهمم، اما کلمات واقعی افراد برای من تقریباً نامفهوم بود.
مصاحبهگر
کِی واضحتر شد؟
دیدیون
متوجه شدم که کلمات معنای واقعی ندارند، بیش از توصیف یک ایده، مذاکره را توصیف میکنند. اما پس از آن متوجه میشوید که نفْسِ خاص نبودن، بهخودیِ خود خاص است، ابزار مبهمی است.
مصاحبهگر
آیا زمانی که روی سالوادور و میامی کار میکردید این درک کمکتان کرد تا با شخصیت های سیاسی که درباره آنها مینوشتید صحبت کنید؟
دیدیون
در آن موارد بله. اگرچه با سیاستمداران آمریکایی زیادی صحبت نکردم. یادم میآید که با رئیسجمهور وقت السالوادور صحبت کردم که حیرتانگیز بود. در مورد یک قانون جدید اصلاحات ارضی صحبت میکردیم. میگفتم نمیتوانم کاملاً بفهمم بحث از چیست. در مورد یک ماده – ماده 207 – بحث میکردیم که به نظر من میگوید مالکان میتوانند امور خود را طوری تنظیم کنند که تحت تأثیر اصلاحات قرار نگیرند.او گفت، 207 همیشه فقط برای سال 1979 قابل اجراست. این چیزی است که هیچ کس نمیفهمد. پرسیدم، آیا ماده 207 فقط برای سال 1979 اعمال میشود، فقط به این دلیل که مالک هیچ زمینی پس از اجرایی شدن ماده 207 دیگر مستاجری نمیپذیرد تا به ضرر خودش بشود؟ او گفت، دقیقاً، هیچ کس تحت ماده 207 زمین اجاره نمیکند. باید دیوانه باشند که این کار را بکنند.خوب، رک و راست بود. سیاستمداران بسیار کمی هستند که صریح حرف بزنند.
مصاحبهگر
آیا صحبت با جان در مورد تجربیاتتان در آنجا مفید بود؟
دیدیون
صحبت کردن با او در مورد سیاست مفید بود زیرا او سیاست را کاملاً درک میکرد. او در یک خانواده کاتولیک ایرلندی در هارتفورد بزرگ شده بود، شهری که در آن سیاست بخشی از مراسم صبحانه بود. منظورم این است که برای او زیاد طول نمیکشید تا بفهمد کسی چیزی نمیگوید.
مصاحبهگر
بعد از سالوادور، رمان بعدیتان را نوشتید، دموکراسی. به نظر میرسد اطلاعاتش از گزارشی که شما در مورد رابطه آمریکا با جهان مینوشتید تامین شده است.
دیدیون
سقوط سایگون، اگرچه دور از چشمها رخ داد، مهمترین چیز در ذهن من بود. در سال 1975 که در برکلی تدریس میکردم سایگون سقوط کرد. نمیتوانستم آن تصاویر را از ذهنم بیرون کنم، و این قویترین انگیزه برای نوشتن «دموکراسی» بود. وقتی کتاب منتشر شد، برخی تعجب کردند که چرا با آزمایش بمب در اقیانوس آرام شروع شده، اما من فکر میکنم این آزمایشهای بمب، زمانی که ما در حال ترک سایگون بودیم، مستقیم به اخراج هلیکوپترها از ناوهای هواپیمابر منجر شد. این استدلال در ذهن من بسیار واضح بود. عمدتاً میخواستم نشان دهم که میتوانی رمانی عاشقانه بنویسی و همچنان سقوط سایگون یا ماجرای ایران کنترا را روایت کنی. اگر یک داستان شخصی بسیار قوی را در دل رمان نبینم، ادامهاش برایم سخت خواهد بود.دموکراسی واقعاً نسخه بسیار کاملتری از دعای رایج است که اساساً ساختاری مشابه دارد. یک راوی وجود دارد که سعی میکند شخصیتی را که در مورد او صحبت میشود بشناسد و داستان را بازسازی کند. من تصویر بسیار واضحی از هر دو زن در ذهنم داشتم، اما نمیتوانستم بدون اینکه خیلی دور بایستم، داستان را تعریف کنم. شارلوت، در دعای رایج، لباس بسیار گران قیمتی داشت که درزش باز شده بود. نوعی بیاحتیاطی شدید در او وجود داشت. «دموکراسی» به عنوان کمدی، یک رمان کمیک شروع شد. و من فکر میکنم که دید ثابتی نسبت به زندگی دارد. دوران بدی باهاش داشتم. نمیدانم چرا، اما هرگز آسان نشد.در برنتوود صندوق ضدآتشی داشتیم که اگر در فصل آتشسوزی شهر را ترک میکردیم، دستنوشتههامان را در آن میگذاشتیم. آنقدر بزرگ بود که هرگز زحمت تمیز کردن آن را به خود ندادیم. وقتی در سال 1988 اسبابکشی میکردیم، و باید صندوق را خالی میکردم، متوجه شدم که نمیدانم چند نسخه مختلف از نود صفحه اول دموکراسی دارم، تاریخهای مختلف روی هرکدام، که در طی چندین سال نوشته شده بودند. نود صفحه مینوشتم و نمیتوانستم جلوتر بروم. نمیتوانستم سوئیچ کنم. نمیدانم چطور حل شد. بسیاری از پیشنویسها با آمدن بیلی دیلون به آماگانست شروع میشد که به اینز میگفت پدرش خواهرش را تیرباران کرده است. از آنجا پیش رفتن بسیار سخت بود. پیش نمیرفت. روایتی بسیار متعارف بود. به جایی نمیرسیدم. هرگز به آن نقطه نرسیدم، حتی در پایان.
مصاحبهگر
اولین بارتان بود؟
دیدیون
اولین بار برای یک رمان بود. دو شب قبل از اینکه تمامش کنم، واقعاً فکر نمیکردم تمام شود. و وقتی تمامش کردم، حس میکردم دارم رهایش میکنم، فقط صدایش میزنم. مثل خود ویتنام بود – چرا نمیگوییم بردیم و ول کنیم برویم؟ حس واقعی تمام شدنش را نداشتم.
مصاحبهگر
اطلاعات رمانهای شما تا حد زیادی از سفر و گزارشهایی که برای ناداستانهایتان انجام میدهید تامین میشوند. آیا به طور خاص برای ادبیات داستانی هم تحقیق کردهاید؟
دیدیون
برای دعای رایج تحقیق کردم. کسی را داشتیم که برای ما کار میکرد، تینا مور، که محقق فوقالعادهای بود. به کتابخانه UCLA میرفت و من میگفتم، هر چیزی درباره زندگی کشاورزی در آمریکای مرکزی هست برایم بیاور. برمیگشت و میگفت، این واقعاً همان چیزی است که دنبالش هستید – عاشقش میشوید. و اصلا هم درباره زندگی کشاورزی در آمریکای مرکزی نبود. مثلا درباره سیلان بود، اما فوقالعاده بود. غریزهای داشت که داستان را و آنچه را من به دنبالش بودم، میفهمید. آنچه من میخواستم قواعد زندگی در مناطق استوایی بود. این را نمیدانستم، اما بعد میفهمیدم. در دموکراسی با جاها بیشتر آشنا بودم.
مصاحبهگر
آخرین رمانی که نوشتید آخرین چیزی که میخواست بود. که در سال 1996 منتشر شد. آیا مدت زیادی رویش کار کردید؟
دیدیون
نه. اوایل پاییز یا اواخر تابستان 1995 شروع کردم و در کریسمس به پایان رساندم. رمانی بود که مدتی بود به نوشتنش فکر میکردم. میخواستم رمانی در مورد ماجرای ایران-کنترا بنویسم و به همه چیزهایی که در حال از دسترفتن بود، در آن بیاورم. اساساً این رمان در مورد میامی است. میخواستم پلاتش فشرده باشد. متوجه شدم که توطئه در درک آن بخش از جهان [ایران] نقش اساسی دارد. همیشه تقصیر را گردن کسی میانداختند. پلات آنقدر پیچیده میشد که مجبور میشدم سریع بنویسمش وگرنه نمیتوانم کلش را در ذهنم نگه دارم. اگر جزییات کوچکی را فراموش میکردم معنی نداشت و نیمی از خوانندگان نمیفهمیدند که در نهایت چه اتفاقی افتاد. خیلیها فکر میکردند که النا سعی کرد تریت موریسون را بکشد. از من میپرسیدند چرا میخواست او را بکشد؟ اما او این کار را نکرد. کس دیگری این کار را کرده بود و گردن او انداخته بود. ظاهراً من این را روشن نکرده بودم.حوصلهام داشت از رسم و رسوم نوشتن سر میرفت. توصیف مهم بود. چه در داستان و چه در ناداستان، حوصلهام از آن پاراگرافهای طولانی توصیف سر رفته بود. که – واضح است – منظورم جزییاتی نیست که صحنه را به شما نشان میدهد. من در مورد توصیف به عنوان جایگزین تفکر صحبت میکنم. فکر میکنم میتوانید ببینید که همان اوایل دموکراسی صبرم تمام میشود. به همین دلیل نوشتن آن کتاب بسیار سخت بود.
مصاحبهگر
پس از دموکراسی و میامی، و قبل از آخرین چیزی که میخواست، مجموعه ناداستان پس از هنری میآید، که به نظرم راهی برای بازگشت به نیویورک و تلاش برای فهمیدن چیستی شهر است.
دیدیون
جستار طولانی «سفرهای احساسی» در آن کتاب هست درباره دونده سنترالپارک[1] که انگیزه کتاب از آن شروع شد. یکی دو سال بود در نیویورک بودیم و متوجه شدم دارم اینجا زندگی میکنم بدون اینکه اصلاً شهر را وارد کنم. میشد اصلا در شهر دیگری زندگی کرده باشم، چون آن را نمیفهمیدم، درکش نمیکردم. بنابراین متوجه شدم که باید دربارهاش گزارشنویسی کنم. من و باب تصمیم گرفتیم من یک سری گزارش کوتاه از نیویورک بنویسم، و اولین مورد درباره آن دونده بود. اما واقعاً گزارش نمیداد. از زوایای زیادی موقعیت را نشان میداد. خیلی جذبش شدم. وقتی قطعه را تمام کردم، خیلی طولانی شده بود. به باب تحویلش دادم و او نظراتی داشت – نظرات بسیار بسیار زیادی که باعث شد طولانیتر هم بشود چون فکر میکرد مطالب بیشتری لازم است، که راست هم میگفت. وقتی همه را گنجاندم، شش تا هشت هزار کلمه دیگر هم اضافه شده بود. وقتی بالاخره تمامش کردم، فکر کردم، این کاری است که باید درباره نیویورک بکنم.
مصاحبهگر
«سفرهای احساسی» اگرچه درباره شهر است، در واقع درباره نژاد، طبقه و پول است.
دیدیون
به نظرم میرسید که افرادی که به پرونده رسیدگی میکردند با تحقیر زیادی برخورد میکردند.
مصاحبهگر
چطور؟
دیدیون
دادستان فکر میکرد مطبوعات و احساسات مردمی همراه اوست. آن پرونده راهی شد برای بیان خشم شهر از فقر و شروع رکودی دیگر و نداشتن رفاه و آرامش عمومی، این احساس که کسانی هستند در خیابان میخوابند – که واقعا هم بودند. ما شش ماه پس از سقوط بازار سهام در سال 87 به اینجا آمدیم. در عرض چند سال، تأثیر آن بر خیابان مدیسون بهتآور بود. نمیشد ساعت هشت شب در خیابان مدیسون قدم بزنی و مجبور نشوی قدمت را بلند کنی تا روی افرادی که دم درها خوابیده بودند، پا نگذاری. یک کارمند آلمانی تلویزیون اینجا بود که داشت روی پرونده دونده کار میکرد. میخواستند در هارلم فیلمبرداری کنند، اما اواخر روز بود و نور داشت میرفت. از من پرسیدند که نزدیکترین جایی که بتوانند فیلمبرداری کنند و فقر را ببینند، کجاست. گفتم، خیابان هفتاد و دوم و مدیسون را امتحان کنید. میدانید فروشگاخ پولو الان کجاست؟ آن ساختمان آن موقع خالی بود و قفلها شکسته بود و موشهایی را میدیدید که داخلش جستوخیز میکردند. صاحبخانه تخلیهاش کرده بود – حدس میزنم چون میخواست اجاره بالاتری بگیرد – و بعد همه چیز خراب شده بود. هیچی آنجا نبود کل بلوک خرابه بود.
مصاحبهگر
بنابراین از کالیفرنیا توجه خود را به جهان سوم معطوف کرده بودید و حالا به دلیل کارهایی که درباره جهان سوم میکردید، میتوانستید نیویورک را بشناسید.
دیدیون
خیلی از چیزهایی که من از احساسات در نیویورک دیده بودم، از داستانهایی نشأت میگیرد که شهر برای منطقی کردن تضادهای طبقاتی خود تعریف میکند. تا زمانی که جستار دونده را شروع نکرده بودم، متوجه این موضوع نشدم. همه چیز در آن متن سر جای خودش نشست. باب کلیپهایی از دادگاه برای من میفرستاد، اما اختیارش دست خودم بود، چون فقط من میدانستم قرار است به کجا برسد.
مصاحبهگر
در بعضی از اولین جستارهای شما در مورد کالیفرنیا، موضوع شما به اندازه سبک نوشتاریتان خاص خودتان است. اما در دهههای اخیر، نه خودِ داستان، بلکه برداشت شما از داستان است که کارتان را متمایز میکند.
دیدیون
این تغییر زمانی اتفاق افتاد که بیشتر مطمئن شدم که برداشت خودم ارزش پرداختن را دارد. در ابتدا، نمیخواستم داستانهایی را که بقیه میگفتند، بگویم. بهمرور، راحتتر شدم. به عنوان مثال، در جستار دونده سنترالپارک، نتوانستم وارد دادگاه شوم، زیرا مجوز پلیس نداشتم. این من را وادار به رویکرد دیگری کرد که جالبتر شد. حداقل برای خودم.
مصاحبهگر
حدودا همان زمان نبود که «نامهای از لسآنجلس» را برای رابرت گوتلیب در نیویورکر انجام میدادید؟
دیدیون
چرا. اگرچه من بیشتر از دو مورد از اینها در سال انجام نمیدادم. فکر میکنم آنها فقط شش تا هشت هزار کلمه چاپ میکردند، اما قرار بود که در هر نامه چندین مطلب گنجانده شود. هرگز قبلاً این کار را نکرده بودم، شما واقعاً در مورد موضوعات داغ همان هفته صحبت میکردید. آسان بود. این لحن کاملاً متفاوت از مجله ریویو بود. وقتی متنهای نیویورکر را در کتابی جمع میکردم، مرورشان کردم. احتمالاً برخی از ویرایشهای نیویورکر را حذف کردهام، که روش خاص خودشان برای نشاندادن چیزها به شکلی خاصی است.
مصاحبهگر
آیا میتوانید روشهای گزارشگریتان را توصیف کنید؟
دیدیون
نمیتوانم چیزی بپرسم. هر چند وقت یکبار اگر مجبور شوم، مصاحبهای انجام میدهم، اما معمولاً به صورت پیشفرض است، فقط برای اینکه اعتبارم را بهعنوان کسی که اجازه دارد به موضوع بپردازد، ثابت کنم. برایم مهم نیست که آدمها در مصاحبه به من چه میگویند زیرا به آن اعتمادی ندارم. گاهی اوقات مصاحبههایی میکنید که چیزهای زیادی عایدتان میکند. اما از چهرههای معروف چیزی عایدتان نمیشود.زمانی که برای متن لیکوود مصاحبه انجام میدادم، انجام مصاحبهها ضروری بود، زیرا کل موضوع همان بود. اما آنها چهرههای معروف نبودند. از یک طرف، در مورد چیزی بحث میکردیم که من آنجا بودم تا در موردش بنویسم، یعنی Spur Posse، گروهی از پسران دبیرستانی محلی که به دلیل تخلفات مختلف دستگیر شده بودند. اما از طرف دیگر، داشتیم صحبت میکردیم، چون این مهمترین چیزی بود که در ذهن همه را درگیر کرده بود، اینکه صنعت دفاعی در حال سقوط است، کل شهر درگیر این بود. در این مورد من مصاحبه کردم و گوش دادم.
مصاحبهگر
آیا کتاب مربوط به کالیفرنیا، اهل کجا هستم، از دل همین متن بیرون آمد یا قبلاً به کتابی فکر میکردید؟
دیدیون
در واقع در دهه هفتاد کتابی درباره کالیفرنیا شروع کرده بودم. قسمت اول را نوشته بودم که در مورد خانوادهام بودم، اما به دو دلیل نتوانستم با آن به جایی برسم. یکی این بود که هنوز کالیفرنیا را نفهمیدم. دیگر این بود که نمیخواستم کالیفرنیا را بفهمم، زیرا هر چیزی که میدانستم با کالیفرنیایی که مادر و پدرم به من گفته بودند متفاوت بود. نمیخواستم درگیر آن باشم.
مصاحبهگر
حس میکردید هنوز بچه آنها هستید؟
دیدیون
هیچ فایدهای در درگیر شدن با آن نمیدیدم. وقتی کتاب را نوشتم آنها مرده بودند.
مصاحبهگر
قبلاً گفتید که بعد از آلبوم سفید از نوشتن شخصی خسته شده بودید و نمیخواستید بانوی دلشکسته باشید. با کتاب «سال تفکر جادویی» احتمالا واکنشهای شخصی بیشتری از خوانندگان دریافت کردهاید. آیا سخت بود؟
دیدیون
یک واکنش عاطفی بسیار قوی به تفکر جادویی گرفتم. اما واکنش بیمنطقی نبود. مطالبهگری نداشت. افرادی بودند که سعی داشتند تجربه نسبتاً جهانشمول را درک کنند که بیشتر افراد درباره آن صحبت نمیکنند. بنابراین در این مورد متوجه شدم میتوانم پاسخ را تحمل کنم.
مصاحبهگر
آیا تا به حال فکر کردهاید که شاید به نوشتن متنهای کوتاه در مورد نیویورک برگردید؟
دیدیون
نمیدانم. این یک احتمال است، اما سوال اساسی من در مورد نیویورک پاسخش را گرفت: مسئله جرم و جنایت است.
مصاحبهگر
این سوالتان بود؟
دیدیون
بله، جرم و جنایت.
مصاحبهگر
آیا به نظر شما زندگی در اینجا محرِک است؟
دیدیون
من آن را واقعا راحت میدانم. در مدت زندگی ما در کالیفرنیا، که بیست و چهار سال بود، تا یک سال اصلا دلتنگ نیویورک نشدم. از سال دوم شروع کردم به فکر کردن احساساتی درباره نیویورک. وقتهایی بود که اصلاً به نیویورک نمیآمدم. یک بار دیدم از آخرین باری که به نیویورک رفته بودم، دو بار به هنگ کنگ رفتهام. بعدتر زمان بیشتری در نیویورک گذراندیم. هم من و هم جان واقعا خوشحال بودیم که 11 سپتامبر اینجا بودیم. جای دیگری در ذهنم نیست که ترجیح بدهم در 11 سپتامبر و بلافاصله پس از آن آنجا باشم.
مصاحبهگر
میتوانستید همیشه به عنوان رماننویس در ساکرامنتو بمانید، اما وارد دنیای هالیوود و سیاست شدید.
دیدیون
هرگز طرفدار سرسخت افرادی که سر جایشان میمانند نبودهام. نمیدانم چرا. این بخشی از وظیفه شما در زندگی است.
مصاحبهگر
یاد شارلوت در کتاب دعای رایج افتادم. تصوری از دنیای بیرون ندارد اما میخواهد در آن باشد.
دیدیون
رمان در دنیای بیرون اتفاق میافتد، اما همیشه انگیزهای در آن وجود دارد که کاملاً شخصی است – حتی اگر در حین نوشتنش از آن خبر نداشته باشید. چند سال پس از تمام شدن کتاب دعای رایج متوجه شدم که منتظر بزرگ شدن کوئینتانا بودم. حدود سال 1975 نوشته بودمش، بنابراین او 9 ساله بوده، اما از قبل جدایی را پیشبینی و در واقع آن را برای خودم حل میکردم. انگار رمانها درباره چیزهایی هستند که میترسی نتوانی با آنها کنار بیایی.
مصاحبهگر
الان روی رمانی کار میکنید؟
دیدیون
نه. حس نمیکنم الان بتوانم خودم را در یک دوره فشرده نوشتن دفن کنم.
مصاحبهگر
میخواهید کمی در جهان باشید.
دیدیون
آره. کمی.
[1] پرونده قضایی تجاوز و حمله وحشیانه زنی که در سنترال پارک در حال دویدن بود. پنج پسر جوان سیاه و لاتین با اتهام این پرونده دستگیر شدند. اما در نهایت، مرد دیگری که همبند آنها بود به این جنایت اعتراف کرد.