
قسمت سوم: حالتهای مختلف نوشتن و هنر ساختار
مصاحبهگر: کاتلین بی. جونز
مترجم: سعیده سلطانپور
جونز: از زمان انتشار کتاب «موقعیت و داستان» در سال 2001، دنیای نویسندگی تغییرات زیادی کرده است …
گورنیک: واقعاً؟؟ شوخی نمیکنید؟ من که متوجه نشدم. (میخندد.)
جونز: نه، جدا.
گورنیک: خوب، منظورتان چیست؟
جونز: دارم به سیطره اینترنت، توسعه زمینههای دیگر برای نوشتن، مثل وبلاگها و اشکال دیگر نوشتن که فورا به دست مخاب میرسند فکر میکنم. از نظر شما اینها چه تاثیری بر داستاننویسی ادبی داشته است؟
گورنیک: خب، این چیزی است که حتی من هم خیلی به آن فکر میکنم، از این بابت میگویم که من کاملا از دنیای اینترنت دور هستم. کاملا. هیچ فعالیتی ندارم. در هیچ یک از این رسانههای اجتماعی نیستم. وبلاگها را نمی خوانم. کاری نمیکنم. با این حال، حتی اگر از این به قول شما سیطره آگاه میبودم، واقعا آن را نوشتن نمیدانستم. این کار، شکل سریعی از بیان خود به کمک کلمات است. من بیش از هر چیز آن را برونریزی میدانم.
گاهی اوقات وبلاگی توجه من را جلب میکند. میخوانمش و فکر میکنم، کار این شخص در این صفحه کاملا آزاد است. میتواند همینطور ادامه بدهد چون واقعا نمینویسد، میخواهد افکار خودش را بفهمد. خود من گاهی دنبال چیزی هستم و از میان هزاران نقد از یک کتاب ناگهان به چیزی بر میخورم که به دنبالش بودهام یا اطلاعاتی که میخواستهام. واقعا برایم شگفتانگیز است که چقدر تکتک آنها هوشمندانه و متفکرانههستند. حتی این نقدهای کوتاه.
مثلا، چند وقت پیش داشتم مطلبی درباره الیزابت باوئن مینوشتم و در اینترنت دنبال اطلاعاتی درباره یکی از کتابهایش بودم. نقدهای افراد و جوابهای آنها را دیدم. الیزابت باوئن نویسندهای است که سخت میتوان با او ارتباط گرفت. سبک نگارشش بسیار سنگین است چون جملات او خیلی پیچیده است و خیلیها را خسته میکند. اما نظرات هوشمندانه و متفکرانهای از طرف افرادی نوشته شده بود که میگفتند خیلی هم اهل خواندن نیستند، اما فلان مطلب از این نویسنده این حس را در آنها ایجاد کرده بود. اما اینها نوشتن نیست. هیچ یک از اینها نوشتن نیست.
یاد این میافتم که، میدانید، کودکان انواع استعدادهای جزئی را دارند. یک کودک میتواند ناگهان یک بیت شعر بگوید. یادم میآید یک بار معلمی مطالعهای انجام داد که در آن از بچه های 6 و 7 ساله خواسته بود چیزی راجع به موضوعی بنویسند و من هنوز جملهاش را یادم است که یکی از این بچهها نوشته بود «اینکه اشکهایم قبل از بیرون ریختن از چشمانم، در گوشه چشم جمع میشوند، خیلی غمگینم میکند.» مطمئنم مادرش این جملهاش را به در یخچال زده و به همه میگوید: «بچه من نابغه است و نویسنده میشود.»
خب، او نابغه نیست و قرار هم نیست لزوما نویسنده شود. در تمام سالهایی که تدریس کردهام، حتی یک دانش آموز هم نبوده که یک تکه جالب در متنش نبوده باشد. اما این نوشتن نیست.
جونز: خوب، بعضی وبلاگ ها متفاوت هستند. وبلاگ Brevity مقالات بسیار متمرکزی دارد که معمولا مدرسان نویسندگی برای نویسندههای دیگر درباره عناصر مهارت نوشتن مینویسند. متنهایشان ویرایش میشود.
گورنیک:. خب این فرق میکند. پس این شبیه به دنیای نشر است. دنیای قدیمی نشر.
جونز: دقیقا ، پس چیزی که من میگویم به تعبیری میشود …
گورنیک: بنابراین دنیا تغییری نکرده است …
جونز: نه؛ فقط آنچه شما آن را نوشتن مینامید، کمی جابجا شده است. و نحوه انتشار و گردش مطلب در میان مردم تغییر کرده است.
گورنیک: بله بله، درست است. یعنی چاپ الکترونیکی به جای چاپ کاغذی آمده است.
جونز: در كتابها هم این احتمال وجود دارد كه حتی فرم كتاب دوباره منفجر شود. مثل راهی که ما از نسخههای خطی تا چاپ پیمودیم …
گورنیک: بله (با تردید).
جونز: حالا با این فرم الکترونیکی ، امکان اضافه شدن لایهها وجود دارد.
گورنیک: چطور؟
جونز: بصری ، شنیداری … من دوستی دارم که شاعری است که به روشهای مختلف یعنی ادغام اشکال خلاقیت بصری و شنیداری در مجموعه اشعارش درباره رودخانه این کار را امتحان کرده است.
گورنیک: منظورتان این است که میروید در کامپیوتر کتاب بخوانید و ناگهان کتاب با شما صحبت میکند؟
جونز: نه صحبت که نه. اما امکان اضافه کردن تصاویر بصری و صدا وجود دارد تا ابعاد دیگری از نوشته را کشف کنید.
گورنیک: اینها برای من معنی ندارد (میخندد). من مثل یک خواننده بسیار متعارف زندگی میکنم و میمیرم. چیزی که من از نوشتن نیاز دارم ساختار و زبان و توسعه آگاهی است. چه میتوانم به شما بگویم؟
جونز: یعنی سایر حالتها میتوانند مزاحم باشند؟
گورنیک: بله.
جونز: شما را از جریان نوشتن خارج میکند، از داستان بیرون میآیید؟
گورنیک: آفرین. دقیقا از داستان بیرون کشیده میشوید.
جونز: بگذارید کمی در مورد ساختار در رابطه با متن «زن عجیب و شهر» صحبت کنیم. چگونه ساختار این کار را کشف کردید؟
گورنیک: وای!
جونز: بار اول آن یکسره تا تهش را خواندم. در خوانشهای بعدی متوجه شدم شما چطور از یک مطلب به مطلبی دیگر جهش کردهاید به عنوان مثال از مکالماتتان با لئونارد به چیز دیگری میپرید.
گورنیک: 50 بار نوشتمش.
جونز: 50 بار؟
گورنیک: مطالب را 50 بار به شکلهای متفاوت کنار هم قرار دادم تا بالاخره حس کردم درست شده است. واقعا نمیتوانم چیزی بیش از این بگویم. سالها بود که میخواستم درباره خودم و لئونارد بنویسم چون فکر میکردم ما دوستی نمادینی داریم. چیزهایی که در طول این 20-25 سال به یکدیگر گفتیم خودش کاملا نشاندهنده نسلی است که در آن زندگی میکردیم. نمیتوانستم راهش را پیدا کنم؛ نمیدانستم چگونه باید این کار را انجام دهم.
بعد آنچه را همیشه درباره رابطه قدم زدن در خیابان های شهر میدانستم کشف کردم. فکر کردم، بله، میتوانم این کار را به این روش انجام دهم، باید میفهمیدم چگونه میتوانم در مورد پیادهروی در خیابان و ماجراهایی که با مردم دارم بنویسم و از خودم و لئونارد، نه به عنوان شخصیتهای اصلی، بلکه مثل یک گروه کر یونانی استفاده کنم. این بخش اول کار بود. میدانستم درست است.
و بعد … خب همین بود، چیزهای زیادی وجود داشت که میخواستم سر جای درستش قرار بگیرد و تا موقعی که تمام شد، نمیدانستم چگونه باید این کار را انجام دهم. سبکی که من در مورد بسیاری از کتابهایم اتخاذ کردم، کلاژ است. درک شما بستگی به شهودتان دارد. نمیتوانم توضیح بدهم چطور میفهمید انتقال به درستی انجام شده یا کی حس میکنید هنوز ایراداتی هست. چه زمانی میفهمید یک چیز به طور طبیعی به بعدی منتهی میشود؟ تا وقتی اتفاق نیفتد، نمیتوانم بگویم چطور. قبل از نوشتن کتاب حدود 30 صفحه مطلب داشتم. آن را برای یکی از دوستانم و بعد برای سردبیر پاریسریویو، ارسال کردم. متنم را خیلی دوست داشت و گفت «اگر اجازه بدهی نظراتی بدهم، این را منتشر میکنم. فکر میکنم ترتیب این متن درست نیست.» نبوغ خوبی داشت. بنابراین ترتیب مطالب را تغییر داد و به محض اینکه این کار را کرد، خودم هم متوجه تفاوتش شدم و دیدم حق با اوست. و رشته کار دستم آمد. توانستم واضح تر فکر کنم که باید چه کنم. اینکه دو جریان اصلی وجود دارد: اتفاقات خیابان و من و لئونارد.
جونز: اما خیلی چیزها، خیلی از دوستیها از دست میرود. مثل دوستی با اِما .
گورنیک: و مسائل ادبی، بخشهای کمی از تاریخ ادبیات و زندگیای که وارد آن شدهام. اما وقتی همه چیز سر جای خودش است، میفهمی. واقعا نمیدانم چطور توضیح بدهم.
جونز: این روزها چه میخوانید و چه مینویسید و این دو چطور به هم مرتبط میشوند؟
گورنیک: خب، نوشتن متنی را تازه تمام کردهام. اما از نظر خودم هنور کار دارد. دو سال است که دارم کتابی درباره بازخوانی مینویسم- بازخوانی کتابهایی که در جوانی دوست داشتم. ترکیبی از مموآر و نقد کتاب است. میتوانم خودم را در مراحل مختلف در حال خواندن کتابهای مختلف توصیف کنم. با «پسران و عشاق» شروع کردهام. کتابی که بین 20 تا 35 سالگی سه بار خواندم و هر بار شخصیت جدیدی را در آن یافتم. در کتابم نشان میدهم که چرا و چطور. این کتابی بسیار کوتاه است یا شاید بشود گفت جستاری بلند. اما هنوز نمیتوانم به نتیجهگیری خوبی برسم. دوره سختی را می گذرانم.
جونز: اخیرا در بخش نقد کتاب نیویورکتایمز درباره دوریس لسینگ نوشتهاید.
گورنیک: بله آفرین. گربهها. داستان کوتاهی درباره لسینگ و گربهها یکی از نکات من در این کتاب است. این کار را برای تسکین و سرگرمی خودم انجام دادم.
جونز: بله، اما شما این بینشها را از خودتان داشتید یعنی آنچه از خواندن دوریس لسینگ در آن مقطع از زندگی عایدتان میشد. شاید شنیدههایتان آنچه از او در گذشته جذبتان میکرد، اما حالا آن را پس میزنید. به خاطر اینکه همدلی ندارد.
گورنیک: درست است. اینکه نمیتواند گارد محافظت از خودش را کنار بگذارد. باید این را بهتر توضیح بدهم. باید آن قسمت را بازنویسی کنم.
جونز: خلاصه شما از دی.اچ.لاورنس را در هارپرز خواندم.
گورنیک: این اولین بخش کتاب است. بعدش از كولت و مارگریت دوراس، الیزابت باوئن، ناتالیا گینزبورگ و بسیاری زنان دیگر مینویسم. خیلی کوتاه از دلمور شوارتز، توماس هاردی. کلش 120 صفحه است. اما نمیتوانم تمامش کنم. خیلی خستهام. این هفته اخیر قسم خوردم که تا عید شکرگذاری تمام تغییرات را تمام کنم. اما سرما خوردم و سرم در مهی شناور است. برای همین دارم خودم را شکنجه میکنم چون فکر میکنم باید هر روز پشت میز بنشینم … تا کریسمس باید تمام شود.
جونز: دیگر چه میخوانید؟
گورنیک: وقتی در این حال و هوا باشم، همزمان سه تا چیز میخوانم. وقتی اضطراب دارم، برای آرام کردن خودم جورج اورول میخوانم.
جونز: (میخندد) کتاب ادای احترام به کاتالونیا یا 1984 شما را آرام میکند؟
گورنیک: نه. آن کتابها نه … یک اثر چهار جلدی از کل کارهای روزنامهنگاری او در طول جنگ جهانی دوم هست و تعداد زیادی اثر ادبی، نقد کتاب و جستار. درباره ادبیات زیاد نوشته است. در نقش یک سوسیالیست انگلیسی، در نقش منتقد سوسیالیسم و همینطور در جایگاه یک مرد سیاسی متعصب نوشته است. به دلایل سیاسی مینوشت. عجیب باسواد بود. در یک قطعه بلند گزیدهای از کتابی که در مورد مردم انگلیس نوشته بخشهایی وجود دارد که او سعی دارد زبان انگلیسی را از لحاظ دستوری باز کند تا به این ترتیب مردم انگلیس توصیف شوند. بسیار درخشان است و بسیار میداند. دانش من برای درک این مقاله دستوری کافی نیست.
در جنگ جهانی دوم، به مدت دو سال ستونی را با عنوان «هرجور دلم بخواهد» برای روزنامهای بنام تریبون در انگلیس نوشت. از چیزهایی که توصیف کرده، مبهوت میشوید (یک فنجان چای دلپذیر، رستورانی عالی و سربازان آمریکایی در خیابان). این چیزها را میخوانم. اینها سنگهای کوچک قیمتی هستند. صدای اورول خیلی شفاف است، خیلی صریح. فکر میکنید همه چیز همین دیروز اتفاق افتاده است. درباره سال 1942 نوشته و من حس میکنم همین دیروز این متنها را نوشته است. مرا آرام میکند.
فکر میکنم در هر فرهنگی زمانهایی بوده که وقتی فرهنگ دچار مشکل شده مردم کتاب میخواندهاند. اما انگار دیگر اینطور نیست.