
مترجم: آزاده هاشمیان
بخشی از کتاب «موقعیت و داستان»
موضوع خودزندگینامه یا اتوبیوگرافی اغلب شناخت خود است، اما این شناخت خود نمیتواند در خلا صورت بگیرد. مموآرنویس مثل شاعر و رماننویس باید با جهان درآمیزد، این آمیختگی با جهان تجربه میآفریند، تجربه عقلانیت (یا دستکم حرکتی بهسوی آن) ایجاد میکند و نهایتا این عقلانیت (یا دستکم حرکت بهسوی آن) است که اهمیت دارد. استاد نویسندگی بااستعدادی زمانی گفت: «نوشته خوب دو خصیصه دارد، روی کاغذ زنده است و خواننده قانع میشود که نویسنده در سفری در حال کشفوشهود است.» شاعر، رماننویس و مموآرنویس همه باید خواننده را قانع کنند که صاحب عقلانیتی هستند و دارند مینویسند تا به صادقانهترین صورت ممکن به نهایتِ آنچه میدانند برسند. برای تعامل بهتر، نویسنده روایت شخصی باید به خواننده نشان دهد راوی قابل اعتماد است. در داستان، راوی میتواند غیرقابلاعتماد باشد (و ده نمونه مشهور از آن هم داریم، مثل گتسبی بزرگ، سرباز خوب و رمانهای زوکرمنِ فیلیپ راث). اما در ناداستان، هرگز. در ناداستان خواننده باید باور کند که نویسنده دارد حقیقت را میگوید. بدون استثنا درباره ناداستان خواهند پرسید: «آیا این راوی مطمئن است؟ آیا میتوانم آنچه را به من میگوید باور کنم؟»
راویهای ناداستان چطور میتوانند خود را باورپذیر کنند؟ بهترین جواب برای این سوال شاید با مثال بیان شود.
جورج اورول در «شلیک به فیل» مینویسد «در مولمین، در برمه سفلی، خیلیها از من بدشان میآمد، این تنها وقتی در زندگیام بود که آنقدر مهم بودم که چنین اتفاقی برایم بیفتد. من افسر پلیس دونپایهای در شهر بودم و بی هیچ دلیل خاصی، احساسات ضداروپایی خیلی تلخی حاکم بود. هیچکس جرات نداشت سروصدا راه بیندازد، اما اگر زنی اروپایی در بازارها تنها راه میرفت، ممکن بود کسی آب دهان آغشته به فوفلش[1] را به پیراهنش پرتاب کند. من به عنوان افسر پلیس مسلما هدف این حملات بودم و هروقت فرصتی ایجاد شده بود، مورد حمله قرار گرفته بودم. وقتی یک مرد قلچماق برمهای در زمین فوتبال برایم پشتپا گرفت و داور (که او هم اهل برمه بود) نگاهش را به سمتی دیگر دوخت، جمعیت از شادی فریاد کشید. این اتفاق بیش از یک بار افتاد. آخرِ سر، چهرههای زردپوست مردانی که همهجا به من پوزخند میزدند، صدای توهینهایی که با کمی فاصله گرفتن از پشت سرم میشنیدم، به شدت عصبیام میکردند. کشیشهای جوان بودایی از همه بدتر بودند، تعدادشان در آن شهر چندصد هزارتایی میشد و بهنظر میرسید هیچکدامشان کاری ندارند جز اینکه گوشه خیابان منتظر بایستند و اروپاییها را مسخره کنند.
موقعیت بسیار سخت و ناراحتکنندهای بود. در آن زمان به این قطعیت رسیده بودم که امپریالیسم پدیده شومی است و هرچه زودتر سروته کارم را هم میآوردم و از آن بیرون میرفتم، بهتر بود. از لحاظ نظری (و مسلما به صورت پنهانی) من طرفدار برمهایها و کاملا مخالف سرکوبگرانشان یعنی انگلیسیها بودم. از خود شغل هم بیش از آنچه بتوانم وصف کنم، متنفر بودم. در چنان شغلی، آدم عملکرد کثیف امپراتوری را به چشم میبیند. زندانیهای مفلوک در قفسهای قفلشده متعفنی چپیده بودند. چهرههای خاکستری و وحشتزده محکومان قدیمی، کفل زخمی مردانی که با بامبو شلاقشان زده بودند- همه اینها حس گناه غیرقابل تحملی را بر من مستولی میکرد. اما من نمیتوانستم تاثیری در کلیت ماجرا داشته باشم. من جوان بودم، با آموزشی نادرست و باید در سکوت محضی که یک انگلیسی در شرق محکوم به آن است، به مشکلاتم میاندیشیدم. حتی نمیدانستم امپراتوری بریتانیا رو به نابودی است و حتی اندک وقوفی بر این نداشتم که تازه این بارها بهتر از امپراتوریهای جوانی است که قرار است جایش را بگیرند. تنها چیزی که میدانستم این بود که بین نفرتم از این امپراتوری که به آن خدمت میکردم و خشمم از این شیطانهای بدذات کوچکی که ادامه کارم را برایم غیرممکن میکردند، گیر افتاده بودم. بخشی از ذهنم راج بریتانیایی را استبدادی مطلق میدانست، چیزی مستحکم، ازلی و ابدی، به خواسته مردمانی که در برابرش پیشانی بر خاک میسایند. بخش دیگر ذهنم میاندیشید که بزرگترین لذت جهان فروکردن سرنیزهای در شکم این کشیشهای بودایی بود. حسهای اینچنینی محصولات جانبی امپریالیسم هستند. از هر مقام رسمی هندوانگلیسی که مشغول کار پیدا کردید، این را بپرسید.»
مردی که این جملات را میگوید، داستانی است که در حال گفتهشدن است: مردی متمدن که توسط موقعیتی که خود را در آن مییابد تبدیل به انسانی درندهخو شده است. ما این را باور میکنیم، چون نحوه نوشتنش باعث میشود باورش کنیم. پاراگراف به پاراگراف، ترکیبی نسبتا مساوی از روایت، نظر شخصی[2] و تحلیل است- گواهی است برطبیعت بازاندیشانهای که اکنون با اکراهی فطری اما محدود، در خدمت حس تند عصبانیت فرد است. راوی عصبانیتش را بیان میکند و در عین حال متن خشمگین نیست؛ راوی از امپراتوری متنفر است، اما این نفرت خارج از کنترلش نیست؛ راوی از بومیها کنار میکشد، اما این پسکشیدنش با ابراز همدردی است. در تمام مدت او از حس تاریخ، تعلق و تناقض سرشار است. کوتاه آنکه هوشمندی بسیار قابلاحترامی اعتراف میکند به دون شدن در موقعیتی که هرکس، از جمله شمای خواننده را از ردای تمدن بیرون خواهد آورد.
این مرد در بیشمار کتاب و جستار، پرسونای اورول است: سخنگوی بیچونوچرای حقیقت، کسی که خودش را لو میدهد نه به اینخاطر که دلش میخواهد بلکه چون چاره دیگری ندارد. این راویای است که خلق شده تا اثر ضدانسانی امپراتوری را محدوده ممکن خودش نشان دهد، کسی که صرف موجودیتش -«من انسانم، من آنجا بودم»- جرم است.
چیزی که اورول دنبالش بود، سیاست بود: سیاست زمانه خودش. این موقعیتی بود که او پرسونای خودش را بهطور ضمنی در آن میآورد: کسی که به تنهایی میتوانست داستانی را که دلش میخواست بازگو شود، بگوید. خود اورول -در واقعیتی بزکنشده- مردی است که بر نقاط ضعف خودش ترحم کرده است. در زندگی واقعی، ممکن است زشت عمل کند یا به نظر برسد: بررسیهای زندگینامهاش نشان میدهد که نه تنها جنسیتزده و شدیدا ضدکمونیست، بلکه احتمالا خبرچین هم بوده است. با این وجود پرسونایی که او در ناداستانش خلق کرده -اسوه نزاکتی مردمسالار- چیزی اصیل است که از خودش بیرون کشیده است و بعد برای اهداف نویسندگیاش شکل داده است. این جورج اورول ترکیبی موفق از تجربه، دوراندیشی و شخصیت است که کاملا روی صفحه حضور دارد و به خاطر این حضور قوی، ما حس میکنیم کسی را که دارد صحبت میکند، میشناسیم. این قابلیت که باعث شده باور کنیم کسی را که در حال صحبت است، میشناسیم، به این معناست که راوی قابل اعتماد خلق شده است.
از ژورنالیسم تا جستار و تا مموآر: پرسونای ناداستان عمق پیدا میکند و حتی درونیتر میشود.
اگر به مباحث این کتاب علاقمندید، مطالعه این جستار هم شاید برایتان جالب باشد چون درباره همین کتاب بحث کرده است.