
نوشته: امیلی ویت
ترجمه: آزاده هاشمیان
مقالهای هست از زیدی اسمیت با عنوان «صحبتهای مردان مرده» که در آن میگوید از نظر او هر نویسنده یک خواننده ایدهآل دارد. اسمیت، در کمال شرمندگی، خود را خواننده ایدهآل ای. اِم. فاستر میداند. او مینویسد: «ترجیح میدادم خواننده گوستاو فلوبر یا ویلیام گادی یا فرانتس کافکا یا بورخس باشم.» او در ادامه میگوید هر خواننده سه یا چهار نویسنده مانند این در زندگیاش دارد و احتمالا این را در سن خیلی کم متوجه نخواهد شد.»
در تابستان سال 2003 اسمیت را دیدم که همین مقاله را به عنوان سخنرانی در سنترال پارک میخواند. به موهایش گل زده بود. 22 ساله بودم. چند ماه بعد نوشتهای را پیدا کردم که من خواننده ایدهآلش بودم. هماتاقیام یک نسخه از مجموعه 1973 «ژورنالیسم نوین» نوشته تام ولف را به من داد، آیا میشد کسی خواننده ایدهآل یک مجموعه جستار باشد؟ من بودم.
« ژورنالیسم نوین» منتخب جستارهای وولف بود که شامل گزیده ای از کتاب «تست اسید الکتریکی کول-اید» و جستارش «رادیکال شیک و هیاهوی هوچیان» بود. او ضمیمه و مقدمه سهبخشی جنجالی و بحثبرانگیزی نیز بر آن نوشت. وولف نویسندگان معاصر را به سخره گرفت و روزنامهنویسی را مسخره کرد. او نوشت شکلگیری این سبک از دهه 1960 آغاز شده است، از گروهی از افرادی که طوری ژورنالیسم (گزارشهای مبتنی بر واقعیت) را انجام میدادند که مثل رمان خوانده شود. بهاصطلاح وولف «روزنامهنگاران میخواستند لباس رماننویس بر تن کنند.»
وولف نوشته بود این روزنامهنگاران از چهار ابزار استفاده میکردند: ساختار صحنه به صحنه، گفتگوی واقعی، دیدگاه سوم شخص (طوری که خواننده حس کند در ذهن شخصیت قرار دارد)، و دیدگاهی توصیفی که برخلاف ژورنالیسم سنتی در آن لباس، رفتار، غذا و اتاق نشیمن سوژه بهاندازه حرفهای او برای نویسنده مهم بود. او نوشت: «حداقل کارها در روزنامهنگاری دیگر انتقال داده یا بخشی از اطلاعات نیست، بلکه صحنه است، چون بیشتر استراتژیهای پیچیده نثر به صحنهها بستگی دارد.» او این فرایند را «روزنامهنگاری اشباعگر» نامید: «آدم حس میکند تمام سیستم عصبی مرکزی خود را در حالت هشدار قرمز قرار داده و آن را به سیستم دریافتکنندهای تبدیل کرده است. سرتان را مثل دیش یک رادار مدام روبروی روزنامه میچرخانید، بیا تو دنیا . . . کلش را میبلعید.»
بعضی از جستارهای این مجموعه منطبق بر چشمانداز ادبیاتی بود که من خواننده ایدهآلش بودم: «رویاپردازان رویای طلایی» نوشته جون دیدیون»، «دربی کنتاکی، رو به زوال است»، نوشته هانتر تامپسون و «کیسان» نوشته مایکل هر و «چرخش نرم دوشیزه سالخورده» نوشته تری ساوثرن. همانطور که اسمیت هشدار داده بود، نویسندههایی که من خواننده ایدهآلشان بودم، لزوماً نویسندگانی نیستند که «بیش از همه میستایید، به آنها حسادت میکنید یا از خواندن نوشتهشان لذت میبرید.» بلکه کسانی هستند که میشناسید. من لزوما خواننده ایدهآل تام ولف نبودم، اما او استراتژی و رویکردی را شناسایی کرده بود و به نویسندگان نشان داده بود برای که کار میکنند، کسانی که خودشان از شناختشان طفره میرفتند «سنت انگلیسی به قدمت یک قرن كه در آن بدیهی بود كه راوي بايد صدایی آرام، تربیتشده و حتی مهربان میداشت.» او ابزار نثر خود را دو چیز میداند: اول «راوی قاطع» كه ممكن بود با شخصيتها صحبت يا به آنها توهين كند. «صدای سرِ صحنه» که به ولف کمک میکرد در پاراگراف پسزمینه یا تاریخچه، لحن و واژگان یکی از شخصیتهایش را به خود بگیرد و دوم آن نشانهگذاری معروفش. او گفت: «متوجه شدم نشانههایی مانند علامت تعجب، ایتالیک نوشتنها و تغییرات ناگهانی (با خط تیره) و مکثها (نقطهچین) باعث میشود متن نه شبیه صحبت کردنن فرد، بلکه شبیه فکر کردن او بهنظر برسد.»
همه روزنامه نگاری نو را دوست نداشتند. هانتر تامپسون در سال 1971 در نامهای به وولف نوشت: «اگر یک بار دیگر اسم من را در این سبک توخالی «ژورنالیسم نوین»تان که دارید یکسره حرفش را میزنید، بیاورید، استخوان پایتان را قلم میکنم.» (در نهایت دو فصل از مجموعه جستار به او اختصاص یافت.) رناتا آدلر، نویسندهای معاصر، زمانی که وولف را متهم کرد که چیزهایی از خودش درمیآورد و بهعنوان حقیقت قالب میکند. او نوشت از این سبک جدید «متنفر است» و این سبک از نظر او انحرافی است از سبک نوشتار اولشخص که در نیویورکر اختراع شده است. او گفت: «واقعیتها فراموش شده و همهچیز شده نویسنده.» البته تا موقعی که من خواننده ایدهآل «ژورنالیسم نوین» شده بودم، دیگر این ژورنالیسم نوین نبود و بهاندازه ای. ام. فاستر و حتی بیشتر قدیمی شده بود. از سبک خارج شده بود و به تمام زیورهای رایج افتخارات مردان سفیدپوست آراسته بود. در ابتدای کار، جنبش دیگری هم در ناداستان خلاق رخ داد، ژانری که میتوان نامش را ناداستان پرجنبوجوش گذاشت: مارک بوودن درباره هلیکوپترهای نابود شده در سومالی نوشت؛ جان کراکر از صعود اورست؛ سوزان اورلئان از سرقت ارکیده؛ سباستین یونگور از طوفانی بینظیر.
در سال 2005 مجموعه جستاری به نام «ژورنالیسم نوینِ نوین» منتشر شد که از بسیاری جهات رد صریح ادعاهای تام وولف بود. این نسل نویسندگان ناداستان کمتر شوخی میکردند، از شعبده کلام اجتناب میکردند و از جملات طولانی و علامت تعجب استفاده نمیکردند. به سومشخص مینوشتند و تقریبا موضع سیاسی بیطرفی داشتند. اگر از مسائل سیاسی سفیدپوستان طبقات بالای جامعه که در مورد خانواده فقیر اهل آمریکای جنوبی در محله برانکس مینوشتند یا درباره رابرت لوودوم که فیلمی ترسناک از یک تراژدی نظامی ساخته بود، چیزی نمیدانستند سراغش نمیرفتند. این نه ژورنالیسم خودآگاهی، بلکه ژورنالیسم قدرت بود. بهجای دستوپنجه نرم کردن با زبان و فرم تاکید بر روش کار ژورنالیستی بود. از نوشتن کتابهای خوشسبک و شستهرُفته درباره ماشینی نارنجیرنگ به چیزی رسیده بودند که تا آن حد صاحب سبک نبود، همچنان بر نوشتن «صحنه» تاکید داشت، اما برگشته بود به همان صدای مهربان و حضور «نامرئی» راوی.
بر خلاف ژورنالیستهای نوین، که برخی از آنها به عوض کردن ترتیب زمانی وقایع و بازسازی دیالوگها اعتراف کرده بودند (و یا متهم شده بودند، خواننده میتواند به نسل جدید نویسندگان آمریکایی ناداستان اعتماد کند و مطمئن باشد که مصاحبهها را ضبط میکنند و نقلقول را ثبت میکنند و در مورد نقل از منابع صادقند. من به سختی کار ژورنالیستی احترام میگذاشتم و تا حدی قانع شده بودم که حذف نویسنده از روایت کار بدیعی است. اما شاید بتوانم بگویم که خواندن آن لذت کمتری دارد. من نوشتههای ناداستانی را که صدای راوی متفاوتی دارند، دوست دارم، استعاره را دوست دارم، توصیفهای پرآبوتاب جهان فیزیکی را دوست دارم. من طنز، شوخی و هجو را دوست دارم.
تام وولف در کتاب «تست اسید الکتریکی کول-اید» در واقع طوری درباره LSD نوشته بود که سعی کرده بود حس اعتیاد به LSD را درک کند. وولف ادعا کرد که نوشتن کتاب را در حالی تمام کرده که حای یک بار هم LSD مصرف نکرده است. در موخره کتاب نوشت: «سعی کردهام نه تنها کارهای این افراد را بلکه فضای ذهنی یا واقعیت موضوعی آنها را خلق کنم.» برای انجام این کار، او از مصاحبهها و فیلمهای ضبطشده یا مستقیم این افراد و نوشتههای آنها استفاده کرد، از جمله نامههای کن کیسی به لاری مکمارتری. او «صدای سرِ صحنه» را به اوج رساند.
امروزه، همانطور که کسی در مهمانی کتابش با کتوشلوار نخی سفید حاضر نمیشود، در ادبیات معاصر هم جایی برای «ژورنالیسم نوین» تام وولف نیست. لحن وولف بند آوردن نفس است که با نوشتار معاصر سازگار نیست، سبکی که مخصوص خلق هیجان در مورد افراد مشهوری است که قرار است فیلمهایشان بهزودی روانه بازار شود. چنین سبکی نقطهنظر وولف و همنسلانش را، افرادی که در دهه 1930 میلادی متولد و در دهه 1960 معروف شدهاند، برآورده نمیکند. آن زمان زمانه تغییرات شدید اجتماعی بود و روشهای مرسوم برای توصیف جهان، چه در داستان و چه در ناداستان، برای این کار کافی نبود. مهم این بود که کاری جدید انجام شود: اگر رویای کالیفرنیایی به زوال نشسته بود، دیدیون آفتاب را به سبک گوتیک توصیف میکرد؛ اگر ویتنام یک فتنه امپریالیستی بر پایه دروغ بود، مایکل هر، جوزف کنراد را هدایت میکرد. سبک نثر صریح و گزنده وولف با رنگ لباس و سوت مصرفکنندگان LSD میخواند. خود وولف چیزهای پلاستیکی و رنگهای جیغ را ترجیح میدهد به به آنچه در کتاب «تست اسید الکتریکی کول-اید» چنین توصیف کرده است: «سرزمین پدری ذهن، جایی که همه چیز بهتر و فیلسوفانهتر و خالصتر است، بدون ابزار و سادهتر و اصیلتر.» آنچه بهتر از هرچیزی معرف این مجموعه جستار است، تلاش آن براي درک جهان معاصرش است، چه LSD باشد يا تغيير روابط نژادي يا سبکهای رایج و زودگذر در فرم هاي ادبي که عجیب و غریب هم بودهاند. وولف نوشت: «هدف توصیف منظور است به علاوه همان چیزی که خوانندگان همیشه بهخاطرش سراغ رمانها و داستانهای کوتاه رفتهاند: یعنی زندگی ذهنی یا عاطفی شخصیتها.» این نسل از نویسندگان بودند که این سبک را بدعت گذاشتند و این تام وولف بود که بیانیهشان را نوشت.