
نوشته: جون دیدیون
ترجمه: آزاده هاشمیان
زندگی سریع تغییر میکند.
زندگی در یک لحظه تغییر میکند.
مینشینی سر میز شام و زندگیای که میشناختهای تمام میشود.
دلت میسوزد برای خودت.
اینها اولین کلماتی بود که بعد از آن اتفاق نوشتم. تاریخ فایل نرمافزار وُرد «20 مه 2004، 11:11 شب» (فایل Notes on change.doc) است، اما این احتمالا تاریخ روزی است که فایل را باز کردهام و بیاختیار دکمه save را فشردهام. در ماه مه فایل را تغییری ندادهام. از وقتی آن کلمات را نوشتم، یعنی یک یا دو یا سه روز بعد از اتفاق، دیگر تغییرش ندادم.
مدتها چیزی ننوشتم.
زندگی در یک لحظه تغییر میکند.
یک لحظه معمولی.
زمانی برای نشان دادن آنکه چقدر آن اتفاق سنگین بوده است، به اضافه کردن این کلمات فکر کردم: «یک لحظه معمولی.» بلافاصله متوجه شدم که نیازی به اضافه کردن کلمه «معمولی» نیست، چون چیزی نبود که فراموش شود: آن کلمه حتی یک لحظه ذهنم را رها نمیکرد. در واقع طبیعت معمولی همه وقایع قبل از آن اتفاق بود که باعث میشد نتوانم اتفاقی را که افتاده درست باور کنم، درک و هضمش کنم و از آن بگذرم. حالا میفهمم که هیچ چیز غیرمعمولی در آن اتفاق نبود: در مواجهه با فاجعهای ناگهانی، همه ما بر این تمرکز میکنیم که چه شرایط عادیای منجر به آن اتفاق باورناپذیر شد، آسمان آبی صافی که هواپیما از آن سقوط کرد، مسیر همیشگی که منجر به آتشسوزی ماشین در شانه خاکی جاده شد، تابی که بچهها مثل همیشه روی آن تاب میخوردند و ناگهان ماری از لابلای پیچکها بیرون خزید. در نقلقول پرستاری که شوهرش در تصادفی در بزرگراه کشته شد خواندم «داشت از سرکار به خانه برمیگشت، خوشحال، موفق، سالم- و بعد تمام کرد.» در سال 1966 با افرادی مصاحبه میکردم که در آن صبح 7 دسامبر 1941 در هانولولو زندگی میکردند؛ بدون استثنا همه این افراد روایتشان از پرلهاربور را با این حرف شروع میکردند که «یک صبح یکشنبه معمولی» بود. اگر از مردم بخواهی آن روز صبح در نیویورک را توصیف کنند که هواپیمای آمریکنایرلاینز 11 و یونایتد ایرلاینز 175 به برجهای تجارت جهانی اصابت کرد، هنوز هم میگویند «یک روز معمولی و زیبای سپتامبر بود.» حتی گزارش کمیسیون 11 سپتامبر هم با این حس تکراری و همچنان شوکهکننده شروع میشود: «سهشنبه 11 سپتامبر 2001، گرمای هوا فروکش کرده بود و آسمان شرق آمریکا صاف و بیابر بود.»
«و بعد- تمام.»
پیروان کلیسا در کنار قبر میگویند «در میانه زندگی در مرگ فرو میغلتیم.» بعدها فهمیدم که احتمالا برای هرکسی که آن هفتههای اول به خانهمان میآمد، جزییات آن اتفاق را تکرار کردهام، همه دوستان و اقوامی که غذا میآوردند و نوشیدنی آماده میکردند و روی میز اتاق ناهارخوری برای هر چند نفری که برای ناهار یا شام پیش ما بودند، بشقاب میچیدند. همه کسانی که بشقابها را جمع میکردند و باقیمانده غذاها را در فریزر میگذاشتند و ماشین ظرفشویی را روشن میکردند و خانه خالیمان (هنوز نمیتوانستم بگویم خانهام) را حتی بعد از آنکه من به اتاق خواب (اتاق خوابمان، همانی که هنوز روی کاناپهاش لباس خواب ایکسلارج تریکویی بود که از فروشگاه ریچارد کرول در بورلیهیلز خریده بودیم) میرفتم و در را میبستم، پر میکردند. چیزی که شفافتر از هرچیز دیگر از آن روزها و هفتههای اول به یاد میآورم، همین لحظههای خستگی مفرط است. یادم نمیآید جزییات را برای دیگران تعریف کرده باشم، اما احتمالا کردهام، چون همه از آن لحظهها خبر دارند. یک بار فکر کردم شاید جزییات را از همدیگر شنیدهاند، اما خیلی زود این فرضیه را رد کردم: روایتی که از آن لحظه داشتند، دقیقتر از آن بود که دهان به دهان گشته باشد. روایت خودم بود.
دلیل دیگری که به من نشان میداد حرفهای آنها روایت خودم بوده این بود که هیچکدام از روایتها جزییاتی را که من نمیتوانستم با آنها مواجه شوم، در خود نداشت، مثلا در هیچکدام صحبتی از خون اتاق پذیرایی نبود، خونی که همانجا ماند تا صبح روز بعد خوزه آمد و پاکش کرد.
خوزه.
که بخشی از خانه ما بود. که قرار بود همان روز 31 دسامبر به لاسوگاس پرواز کند، اما نرفت. خوزه خون را که پاک کرد، گریه میکرد. اولش وقتی به او گفتم چه اتفاقی افتاده نفهمید. مسلما من راوی خوبی نبودم، چیزی در روایتم خیلی پرت و حاشیهای بود، چیزی در صدایم بود که واقعیت اصلی مربوط به آن وضعیت را منتقل نمیکرد (بعدا هم وقتی میخواستم خبر دخترم را بدهم همینقدر ناموفق بودم)، اما خوزه وقتی خون را دید، فهمید.
قبل از آمدنش، سرنگها و الکترودهای نوار قلب را جمع کردم، اما خون را نتوانستم کاری بکنم.