
نوشته: آنی دیلارد
ترجمه: صفورا رهبری
به مردن میمانست، آن سرازیر شدن از آن گذرگاه کوهستانی. در بیمعناییاش به مرگ کسی میمانست، آن سرازیر شدن از گذرگاه کوه و ورود به منطقه وحشت. مثل این بود که کمکم تبت بالا برود یا خواب ببینی داری در چاه میافتی و از ناله خودت بیدار شوی. آن روز از کوهها گذشتیم و به مکانی غریب رسیدیم؛ هتلی در واشنگتن مرکزی، در شهری نزدیک یاکیما. کسوفی که برای دیدنش به آنجا سفر کرده بودیم قرار بود صبح روز بعد رخ دهد.
روی تخت دراز کشیده بودم. شوهرم گری کنارم مطالعه میکرد. روی تخت دراز کشیده بودم و به تابلوی نقاشی روی دیوار هتل نگاه میکردم؛ تصویری جاندار و پر از جزئیات بود از سر دلقکی خندان که از سبزیجات درست شده بود. از آن نقاشیهایی که دلتان نمیخواهد نگاهش کنید و افسوس، هرگز هم فراموشش نمیکنید. تقدیری بیمایه به شما تحمیلش میکند؛ بخشی از مزخرفات درهمتنیده وجودتان میشود که با خود اینور و آنور میبرید. دو سال از آن کسوف کاملی که دربارهاش مینویسم میگذرد. بهنظرم خیلی چیزها را که میخواستم یادم بماند در این دو سال فراموش کردهام، اما آن تابلوی دلقک و محل نصب احمقانهاش در هتل قدیمی یادم است. دلقک کچل بود؛ در واقع دلقک ماسک لاستیکی و سفیدی روی صورتش کشیده بود که تا بالای سرش که یک کلم بود میآمد؛ جای موهایش دستههای هویج کوچک بود؛ توی آرایش سفید دلقکی و کله کلمیاش چشمان ریز و خندان انسانیاش قرار داشت. نگاه دلقک مثل نگاه رامبرانت در بعضی خودنگارههایش بود: زنده، هوشیار، عمیق و مهربان. سایههای چینخورده اطراف چشمانش لوبیاسبز و ابروهایش از جعفری بود. هر گوشش یک دانه باقلا و لبهای باریک و پرنشاطش فلفل قرمز بود؛ میان لبهایش دندانهای نمناک انسانی ردیف شده بود و چیزی شبیه زبان واقعی قرار داشت. تصویر دلقک را قابی طلایی کرده بودند و با شیشه پوشانده شده بود.
آن روز از محل زندگیمان در ساحل واشنگتن پنج ساعت رانندگی کرده بودیم تا بتوانیم کسوف کامل را تماشا کنیم. وقتی به رشتهکوه کسکیدز رسیدیم، بهمن راه را مسدود کرده بود.
روی شیبی پربرف راه بند آمد و ترافیک شد. یعنی آن روز صبح ماشینی هم زیر بهمن مدفون شده بود؟ نمیشد بفهمیم. این بزرگراه تنها جاده زمستانی برای عبور از دلِ کوه بود. صبر کردیم تا کارگران بزرگراه با بولدوزر راهی از میان انبوه برف باز کردند. با تختههایی به مقطع پنج در ده سانتیمتر و دیوارههایی از تختهسهلا تونلی یکطرفه و مسقف میان بهمن برپا کردند. از تونل برفی گذشتیم، از گردنه عبور کردیم و چند هزار متر پایینتر وارد واشنگتن مرکزی و دره پهناور یاکیما شدیم که فقط میدانستیم پر از باغ میوه است. وقتی ارتفاع کم کردیم برف ناپدید شد و گوشهایمان گرفت، پوشش گیاهی عوض شد و سروکله پرندگان عجیبی میان درختها پیدا شد. بیخبر از همهجا به منظره نگاه میکردم، مثل احمقها، مثل غواصی سرخوش از آب که کف دریا مشغول بازی است و اکسیژنش هم دارد تمام میشود.
لابی هتل اتاقی تاریک، متروک و مثل راهرویی باریک و خفه بود. مدیر هتل در طبقات بالا غیبش زده بود، چون باید چیزی را در اتاقمان سر و سامان میداد و ما روی کاناپه منتظر بودیم. کنارمان روی یک صندلی که تشکچهاش را زیادی پر کرده بودند، زنی کاملا بیحرکت نشسته بود. موهای زن بلوند نقرهای بود، چهلواندی سال داشت، پیراهن ابریشم سیاه پوشیده و رشتهای مروارید به گردن انداخته بود. پاهای کشیدهاش را روی هم انداخته و سرش را به مشتش تکیه داده بود. در نور ضعیف ته اتاق شش مرد پیر و کممو با پیراهنهای آستینبلند پشت به ما دور تلویزیونی نشسته بودند که صدایش بلند بود. دوتایشان انگار خوابشان برده بود. همگی مست بودند. مردی توی تلویزیون فریاد زد: «شماره شش! شماره شش!»
روی پیشخوان پهن پذیرش آکواریومی چهل لیتری با لامپی روشن قرار داشت که آب داخلش قلقل میکرد و ماهی بزرگی در آن بود؛ ماهی یکوری توی آب بالا و پایین میرفت. روی دیوار بلند روبرو، یک قناری واقعی توی قفسش آواز میخواند. زیر قفس، روی فرش و بین دانههای پخشوپلای ارزن، برای تزیین یک سطل شن بچگانه و بیلچهاش را گذاشته بودند.
ساعت را برای شش کوک کردیم. دراز کشیده بودم و به مقالهای فکر میکردم که پایین در لابی در یک مجله مهندسی خوانده بودم؛ موضوعش حفر معادن طلا بود.
معادن طلای جنوب آفریقا، هند و داکوتای جنوبی سوزان هستند زیرا در عمق پوسته زمین پیشرفتهاند. دیوارهای سنگی دست معدنکاران را میسوزاند. شرکتها باید برای معادن سیستم تهویه نصب کنند. اگر تهویهها خراب شوند معدنکاران میمیرند. بالابرها در تونلهای معدن خیلی کند بالا و پایین میروند تا پرده گوش معدنکاران توی مغزشان نترکد. وقتی معدنکاران به سطح زمین برمیگردند رنگ صورتشان مثل مردههاست.
صبح زود روز بعد با هتل تصفیه حساب کردیم. صبح دوشنبه ۲۶ فوریه ۱۹۷۹ بود. باید از شهر بیرون میرفتیم، تپهای پیدا میکردیم، کسوف را تماشا میکردیم و بعد از دلِ کوه بهسوی خانهمان در کنار دریا برمیگشتیم. اینجا چقدر همهچیز آشناست، چقدر ما کارکشته هستیم، چه حرفهای و بیدردسر با هتل تصفیه میکنیم! صورت خندان دلقک و لابی هتل طوری از ذهنم پاک شده بود که انگار هرگز وجود نداشته است. گری دنده را جا زد؛ هتل را پشتسر گذاشتیم، همانطور که صدها ماجرای دیگر را پشت سر گذاشته بودیم.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بزرگراهی بیرون شهر پیدا کردیم و از حومهای که برایمان آشنا نبود، عبور کردیم. هوا که روشنتر شد دستهای ابر سیروستراتوس توی آسمان دیدیم. خورشید بالا میآمد و قبل از شروع کسوف آسمان را از ابر خالی میکرد. سرگردان راندیم تا به یک رشته تپه بدون حصار رسیدیم. زدیم کنار، وسایلمان را برداشتیم و از یکی از تپهها بالا رفتیم.
* * *
ارتفاع تپه ۱۵۰ متر بود. علفهای بلند سرمازده که تا زانویمان میرسیدند آن را پوشانده بودند. بالا رفتیم و استراحت کردیم؛ در آن سرما عرق کرده بودیم. از کنار آدمهایی که دستهدسته در دامنه تپه کنار هم ایستاده بودند، رد شدیم. مردم تلسکوپهایشان را تنظیم میکردند و با دوربینهایشان ور میرفتند. نوک تپه سر به آسمان کشیده بود. شالگردنهایمان را محکم کردیم و نگاهی به اطراف کردیم.
در سمت شرقیمان تپهای مشابه تپه ما بود. بین تپهها، آن پایین، بزرگراه شماره سیزده قرار داشت؛ همان بزرگراهی که از جنوب به دره میرسید. این همان دره یاکیما بود؛ تا آن روز ندیده بودمش. مثل هر دره پردرختی بهراستی به زیباییاش معروف است. از جنوب تا افق گسترده شده بود؛ مانند رویایی دوردست از یک دره، سرزمین جوانی جاودان. روی همه شیبهای ملایم و طلاییاش باغ میوه بود. شهرها، جادهها و مزارع شخمزده و در حال آیش از وسط باغهای میوه سربرآورده بودند. از میان دره رودخانهای کمعرض و درخشان عبور میکرد؛ از رودخانه نهرهای آبیاری باریک و یخزده کشیده شده بود. فاصله، باعث میشد منظره را تار و محو ببینم، آنقدر که تمام دره شبیه لایه یا رسوبی در ته آسمان بود. پشت سرمان پهنه بیشتری از آسمان بود و دشتهای خالی که فاصله محوشان کرده بود و ماونت آدامز. ماونت آدامز قله آتشفشانی عظیم و پوشیده از برفی بود که یکدست عین دکور تاتر بالا آمده بود.
خورشید دیگر بالا آمده بود. نمیتوانستیم ببینیمش؛ اما آسمانِ پشت کپه ابرها، زردرنگ بود و باغهای میوه در دامنه تپه ته دره روشن شده بودند. آدمها هنوز کنار بزرگراه پارک میکردند و از تپهها بالا میآمدند. اینجا غرب بود. همه ما آدمهای خودمحور و بیظرافت کلاه بافتنی و بادگیر آبی پوشیده بودیم. مردم از تپههای دوروبَر بالا میرفتند و میان علفهای خشکیده دستهدسته بساط میکردند. طوری بهنظر میرسید که انگار همهمان بالای تپهها جمع شدهایم تا در آخرین روز دنیا برایش دعا کنیم. طوری بهنظر میرسید که انگار همهمان از سفینههای فضایی بیرون خزیدهایم و آماده حمله به دره پایین هستیم. طوری بهنظر میرسید که انگار هنگام طلوع بالای تپهها پخش شدهایم تا باکرهها را قربانی کنیم، دعای باران بخوانیم و حلقه یادبودهای سنگی را بچینیم. نباید کم میآوردیم. علفهای سرگردان به زانویمان میخورد.
آسمان بالای سرمان زرد بیفروغ بود. به غرب که میرسید، آبی میشد. خورشید دیگر آسمان را از ابر خالی کرده بود. سایههای محومان روی علفهای در دست باد میافتاد؛ از سرما بالا و پایین میپریدیم، شاید که گرممان شود. آسمانِ کنار خورشید شفاف و بیرنگ بود. چیزی برای دیدن وجود نداشت.
بیمقدمه شروع شد. عجیب بود که چنین رویداد عمومی پرجنجالی هیچ شلیک شروعی نداشت؛ هیچ پیشدرآمدی نداشت؛ سخنران افتتاحیه نداشت. باید همان لحظه فهمیده باشم که فراتر از درک من است. بدون وقفه یا مقدمه، ساکت مثل حرکت مدارها، تکهای از خورشید ناپدید شد. با عینک ایمنی جوشکاری نگاهش میکردیم. تکهای از خورشید سر جایش نبود؛ بهجایش آسمان خالی را میدیدیم.
سال ۱۹۷۰ یک کسوف جزئی دیده بودم. کسوف جزئی خیلی جالب است. تقریبا هیچ ربطی به کسوف کامل ندارد. تفاوت دیدن کسوف جزئی و کسوف مثل بوسیدن یک مرد است و ازدواج با او، یا تفاوت پرواز با هواپیما و پریدن از آن. درست است که تجربه اول مقدمه تجربه دوم است، اما اولی اصلا تو را برای دومی آماده نمیکند. در مدت کسوف جزئی آسمان تاریک نمیشود، حتی اگر ۹۴ درصد خورشید پنهان شده باشد. در کسوف جزئی خورشید، که از پشت ابزار محافظتی بیرنگ دیده میشود، به این شدت عجیب نیست. همهمان یک باریکه نور در آسمان دیدهایم؛ همهمان هلال ماه را در روز دیدهایم. با اینحال در زمان کسوف جزئی هوا واقعا سرد میشود، درست مثل اینکه کسی میان شما و آتش حایل شود؛ و توکاهای سیاه به لانههایشان برمیگردند. قبلا یک کسوف جزئی دیده بودم، و این هم یکی دیگر بود.
چیزی که در کسوف میبینید زمین تا آسمان با هرچه شنیدهاید فرق دارد؛ مخصوصا برای ماهایی که فهممان از نجوم آنقدر ضعیف است که اگر بهمان یک چراغقوه، یک گریپفروت، دو پرتقال و پانزده سال وقت بدهند باز هم نمیتوانیم بفهمیم چطور ساعتها را بر اساس ساعت تابستانی تنظیم میکنند. باید خیلی زرنگ باشید تا نگذارید دانستههایتان گمراهتان کند. اما در حین کسوف فهمیدن اینها راحت است. تمام نظریههای دیوانهواری که آموختهاید، در برابر این چیزی که میبینید، هیچ است.
شاید خوانده باشید که کسوف به ماه ربط دارد. تا حالا ماه را هنگام کسوف ندیدهام. ماه را نمیبینید. آنقدر به خورشید نزدیک است که مثل ستارهها در روز نامرئی است. خورشید جلوی چشمتان است و مراحل کسوف را پشت سر میگذارد؛ مثل ماهِ رو به نقصان باریک و باریکتر میشود و مثل ماه کامل تنها در آسمان خالی حرکت میکند. آسمان در پسزمینه است و اینجور نیست که خورشید را ببلعد؛ خیلی عقبتر از خورشید است. خورشید تنها تراشیده میشود؛ آرامآرام سهم کمتری از خورشید و سهم بیشتری از آسمان را میبینید.
آبی آسمان پررنگ میشد؛ اما اصلا تاریک نبود. خورشید یک هلال پهن بود، مثل یک پَر نارنگی. بادی طرواتبخش پیوسته بر فراز تپه میوزید. تپه شرقی آنور بزرگراه تاریک و نوکتیز شد. شهرها و باغهای میوه در جنوب دره در نوری آبیرنگ محو میشدند. فقط رود کمعرض ذرهای از نور خورشید را نگهداشته بود.
آسمان غرب حالا دیگر نیلی پررنگ میشد، رنگی که هیچوقت ندیده بودم. معمولا هوا که تاریک میشود آسمان رنگش را از دست میدهد؛ ولی آسمان بالای سرمان نیلی پررنگ و سیر بود. قله مخروطی ماونت آدامز در آن آسمان ملکوتی قد برافراشته بود و alpenglow بر آن افتاده بود. alpenglow همان شفق است که مدتها بعد از آنکه درهها و فلاتها تاریک میشوند روی قلههای برفی میماند. گفتم: «ماونت آدامز را ببین». این آخرین لحظهای بود که یادم میآید هوش و حواسم سر جایش بود.
رو به خورشید برگشتم. داشت میرفت. خورشید داشت میرفت و کار دنیا اشتباه بود. علفها اشتباهی بودند؛ رنگشان نقرهای بود. همهنقاط ساقه، نوک و تیغهشان میدرخشید؛ درخششی بدون نور که وضوحی تصنعی داشت؛ مثل عکسی نقرهای که عکاسهای هنری میگیرند. چنین رنگی هرگز روی زمین دیده نشده است. رنگها براق بودند؛ پرداختشان مات بود. دامنه تپه یک عکس رنگی قرن بیستمی بود که رنگش پریده بود. همه کسانی که توی عکس بودند، هرچند جزئیات چهرهشان واضح بود، دیگر مرده بودند. آسمان آبی پررنگ بود. دستهایم نقرهای بودند. همه علفزارهای تپههای دوردست رشتههای ریزبافت فلزی ساخته دست باد بودند. نسخه رنگپریده فیلمی را تماشا میکردم که در قرون وسطی فیلمبرداری شده بود. اشتباهی تویش ایستاده بودم، توی فیلمی از علفزارهای دامنه تپه بودم که در قرون وسطی فیلمبرداری شده بود. قرن خودم را، مردی را که میشناختم و نور واقعی روز را گم کرده بودم.
به گری نگاه کردم. توی فیلم بود. همه چیز گم شده بود. او عکسی نقرهای بود، روایت هنرمندی مرده از زندگی. روی سرش تاریکی شب را آمیخته با رنگهای روز دیدم. ذهنم داشت خاموش میشد. نگاهم پس میرفت؛ مثل کهکشانها که تا اعماق فضا امتداد پیدا میکنند. گری چند سال نوری از من دور بود؛ توی دایرهای از تاریکی، در انتهای اشتباهی یک تلسکوپ، با حرکت سر و دست چیزی میگفت. جوری لبخند میزد انگار مرا میدید. چین و چروک اطراف چشمانش تکان خورد. چهرهاش، آشنا و اشتباهی، چیزی بود که از قرنها قبل بهیاد میآوردم؛ از آنسوی مرگ. بله: وقتی زندگی میکردیم او همیشه اینطور نگاه میکرد؛ زمانی که زمانه زندهبودن نسل ما بود. صدایش را نمیشنیدم. صدای باد خیلی بلند بود. پشت سرش خورشید داشت میرفت. همهمان از سرسره زمان سر میخوردیم. اولش خوشایند بود. اما دیگر نمیشد متوقفش کرد. گری به میان فضا شوت میشد، تکان میخورد و حرف میزد و نگاهم را به خودش جلب میکرد. از راهروی طولانی جدایی سر میخورد و میرفت. پوست صورتش مثل لعاب نازک برنزی که ور بیاید تکان میخورد.
علفهای پایین پایمان جوی وحشی بود؛ گندم تکدانه در دامنههای پست و بلند کوههای زاگرس میرویید، بالای دره فرات، بالای دره رودی که ما به آن شط میگفتیم. یادم میآید علفها را با داس سنگی درو کردیم. در دامنه تپه پیدایشان کرده بودیم. سرپناهمان را کنارشان بنا کردیم و قطعشان کردیم. آنوقتها عادت داشت اینطوری نگاه کند؛ آن مرد، وقتی آسمانی چنین تاریک پشت سرش بود و باد میوزید، حرکت میکرد و زندگی میکرد و نگاهم را به خودش جلب میکرد. پروردگار زندگیمان را حفظ کند.
از همه تپهها صدای فریاد بلند شد. تکهای از آسمان که کنار هلال خورشید بود داشت جدا میشد. حلقهای رهاشده از آسمان شب بود که ناگهان از پشتش نوری تابید. ناغافل توده سیاهی از ناکجا، قرصی صاف، تقریبا خورشید را پوشاند. همان وقت بود که همه فریاد کشیدند. قرصِ آسمان یکمرتبه مثل دریچهای سُر خورد روی خورشید. آسمان مثل درپوش لنز روی خورشید افتاد. دریچهای توی مغزم محکم بسته شد. ناگهان انگار در آسمان و روی زمین شب شد. در آسمانِ شب حلقه ظریفی از نور بود. حفره خورشید خیلی کوچک بود. حلقه باریک و ظریفی از نور جایش را نشان میداد. صدایی نبود. چشمها خشکیدند؛ شریانها خالی شدند؛ ریهها واماندند. جهانی در کار نبود. ما مردمان مرده دنیا بودیم که دور میزدیم و میچرخیدیم و میچرخیدیم. در لایه بیرونی زمین جای گرفته بودیم و زمین مثل کرکره پایین کشیده میشد. ذهنمان، بیخبر از همهجا، چندین سال نوری دورتر بود. تنها عزمی خارقالعاده میتوانست خویشتن پیشین و زندهمان را و جایگاهمان را در ماده و زمان بهیادمان آورد. ظاهرا زمین را دوست میداشتیم و زندگیمان را دوست میداشتیم. اما دیگر نمیتوانستیم راه و رسمش را بهیاد آوریم. نور را اشتباه گرفتیم. توی آسمان چیزی بود که نباید میبود. در آسمان سیاه حلقهای نور بود. حلقهای باریک بود؛ حلقه قدیمی نقرهای و باریک عروسی، حلقهای قدیمی و کهنه. یک حلقه قدیمی عروسی در آسمان بود، یا تکهای استخوان. ستارهها بودند. همهجا.
* * *
در این لحظه بیش از هر وقت دیگر وسوسه میشویم اینجا را ترک کنیم. همینقدر که دیدهایم، بس است؛ برویم. چرا دستهایمان را بیش از آنچه لازم است، بسوزانیم؟ اما دو سال گذشته است؛ قیمت طلا بالا رفته است. به همان سنگهای داغ زیرزمینی معدن برمیگردم و دوباره لابلای چینهها دنبال طلا میگردم.
صبح زود بود، اما میدیدم خورشید در پهنه آسمان کوچک میشود. دیدم تکهای دایرهشکل از آسمان شکل میگیرد؛ ناگهان جدا شد، سیاه شد و نوری از پشتش تابید؛ از ناکجا آمد و روی خورشید پهن شد. شبیه ماه نبود. عظیم و سیاه بود. اگر نخوانده بودم که این ماه است، میتوانستم صدها بار این منظره را ببینم و یک بار هم یاد ماه نیفتم. (با اینحال اگر نخوانده بودم که ماه است، اگر مثل بیشتر مردم دنیا در طول قرنها بهسادگی و سرسری بالا را نگاه کرده بودم و این چیز را دیده بودم، بیتردید نمیفهمیدم چیست، و مثل امپراتور لوییس باواریا در سال ۸۴۰، واقعاً از وحشت آن لحظه میمردم). شبیه اژدها نبود؛ هر چند بیشتر شبیه اژدها بود تا ماه. شبیه درپوش عدسی بود، یا درِ قابلمه. هوای رقیقی بود که شکل گرفته بود؛ سیاه و مسطح و لغزان. مرزهایش زبانههای آتش بود.
دیدن آن توده سیاه مثل دیدن یک ابر قارچی بود. قلب را میخراشید. معنای منظره پیش رویت بر جذابیت آن میچربید. صِرف بودنش نافی معنا بود. اگر روزی نگاهت میافتاد و ردیف ابرهای قارچی را که از افق سر بر میآورد، میدیدی، بلافاصله میفهمیدی چیزی که داری میبینی، آنقدر عظیم است که ارزش شگفتی را ندارد. چه فایده که بدوی و به همه بگویی؟ آنقدر عظیم است که اهمیتی ندارد. عظمتش برای چیست؟ عظمت برای آدمهاست، اگر آدمها نباشند، عظمتی هم نیست. این تنها چیزی است که میتوانم به شما بگویم.
در اعماق وجودمان خشونت و وحشتی هست که روانشناسی نسبت به آن هشدار داده است. اما اگر سوار بر این هیولاها تا عمق بیشتری پیش بروید، اگر با آنها دورتر بروید و آن سوی مرز جهان رها شوید، چیزی را مییابید که علوم ما نمیتوانند کشف یا نامگذاری کنند. لایه زیرین، اقیانوس، ماتریکس یا اتر که بقیه چیزها را شناور نگه میدارد؛ به خیر و شر قدرت میدهد تا خیر و شر تولید کنند. وحدت میدانها (UFT)؛ یعنی توجه پیچیده و توضیحناپذیرمان نسبت به یکدیگر، برای زندگیمان در اینجا، موهبتی است که اعطا شده، موهبتی که آموختنی نیست.
دنیایی که زیر تاریکی و سکوت پس از بستهشدن دریچه آرمیده بود دنیایی نبود که میشناختیم. رویداد به پایان رسیده بود. تباهیاش در اطرافمان پراکنده بود. ذهن و دل پرآشوب آرام گرفت، جدای از تن، شکننده و از رمقافتاده آرام گرفت. تپهها در سکوت فرو رفته بودند، از یاد رفته بودند. آن بالا در آسمان، حلقهای پوچ دیده میشد، مثل اثر افتادن شهابسنگی از آسمان.
عکسهایی را که در کسوف از خورشید گرفته میشود دیدهاید. حلقه نور دور خورشید (کرونا یا تاج خورشید) عکس را پر میکند. همه این عکسها از توی تلسکوپ گرفته میشوند. عدسی تلسکوپها و دوربینها بیش از این نمیتوانند وسعت و مقیاس این مجموعه بصری را پوشش دهند؛ برخلاف زبان که از عهده توصیف وسعت و همزمانی تجربه درونی برمیآید. عدسیها تصویر را بزرگ میکنند، زمینهاش را حذف میکنند و از آن تصویری زیبا و مناسب میسازند؛ مثل عکسی روی کارت تبریک کریسمس. بهتان اطمینان میدهم اگر کارت کریسمسی را که رویش یک عکس سهدرسه از فرشته خداوند، مجد الهی و سپاه آسمانی چاپ شده است برای چوپانان بفرستید، ترسی عظیم در دلشان نخواهد افتاد[1]. شاید چیزهای خیلی ترسناکتری با پاکت نامه برایمان برسند. عکسهایی تکاندهندهتر از عکسهای تاج خورشید (کرونا) ممکن است در مجلات ببینید. اما باور کنید هرگز چیزی ترسناکتر از این در آسمان نخواهید دید.
جهان لایتناهی را میبینید، پیچیده در تاریکی؛ وسعتی از زمینهای پر از پستی و بلندی را میبینید؛ درهای عظیم، دور و تاریک را میبینید؛ نور شهرها را میبینید؛ مسیری از یک رودخانه و تکهای محو از کلاه و شالتان و چهره شوهرتان را میبینید که شبیه فیلم سیاهوسفید قدیمی است؛ تکهای درهموبرهم از آسمان سیاه و آسمان آبی را میبینید و ستارگانی ناشناخته؛ چند دسته ابر میبینید که بهزحمت قابل رویت هستند؛ و آن طرفتر، حلقهای کوچک و سفید میبینید. حلقهای که به اندازه یک غاز در میان دستهای غاز مهاجر کوچک است (البته اگر تابهحال دسته غازهای مهاجر را دیده باشید). این، یک سیصدوشصتم ( ) از آسمان قابل رویت است. قطر خورشیدی که میبینیم کمتر از نصف یک سکه دهسنتی است که با دست جلوی صورتمان گرفته باشیم.
سحابی سرطان (Crab Nebula) در صورت فلکی ثور با دوربین چشمی شبیه یک حلقه دود دیده میشود. ستارهای است در فرایند انفجار. نور ناشی از انفجارش اولین بار در سال ۱۰۵۴ به زمین رسید. آن زمان یک اَبَرنواختر بود و آنقدر درخشان که در نور روز هم میدرخشید. حالا دیگر چندان درخشان نیست، اما هنوز منفجر میشود. با نرخ صد میلیون کیلومتر در روز منبسط میشود. اما از جایش تکان نمیخورد. اندازه ظاهریاش زیاد نمیشود. عکسهای پانزده سال پیش این سحابی عین عکسهایی است که دیروز گرفتهاند. شبیه بعضی گلسنگهاست. گیاهشناسان بعضی گلسنگهای معمولی را در فواصل پنجاه ساله اندازه گرفتند؛ هیچ رشدی مشاهده نکردند. با اینحال سلولهاشان تکثیر میشود؛ حیات دارند.
حلقه کوچک نور مثل همین چیزها بود؛ مثل یک گلسنگ مسخره آن بالا در آسمان؛ مثل یک انفجار کاملا بیصدا در فاصله ۴۲۰۰ سال نوری. جالب و دوستداشتنی بود و جنبشی بیمعنی داشت. شبیه هیچ چیز نبود.
شبیه هیچ چیز نبود. خورشید کوچکتر و سردتر و دورتر از آن بود که بتواند دنیا را زنده نگه دارد. زور حلقه سفید نمیرسید. ضعیف و بیارزش بود. مثل یک خاطره بهدردنخور بود. مثل یک خاطره غیرعادی و توخالی و محقر بود.
وقتی زور میزنید قیافه کسی یا ظاهر جایی یادتان بیاید، در ذهنتان تصویری مبهم و ترسناک مثل این میبینید؛ تاریک است؛ غیرواقعی است؛ اشتباه است.
حلقه سفید و تاریکی اشباعشده، زمین و آسمان را شبیه خاطرات مردگان بیخیال کرده بود. چیزی که من میدیدم، آنچه ظاهرا درونش ایستاده بودم، نوری مرده و کدر بود که خاطرات مردگان بر دنیای زندگان پاشیده بود. در حال انجام وظیفه در بالای تپههای یاکیما مرده بودیم؛ و در ابدیت تنها بودیم. فضای خالی روی چشمان و دهانهایمان را پوشانده بود. هیچچیز برایمان مهم نبود. روزهای زندگیمان را اشتباه بهیاد میآوردیم. با زحمت زیاد حلقه نوری را در آسمان به یاد آورده بودیم؛ اما فقط طرح کلیاش را. وای! بعد هم درختان میوه پژمردند. زمین یخ زد. یخچالها به درهها سریدند و شهرها را فرا گرفتند. اگر هم زمانی مردمانی بر زمین زندگی کرده بودند، کسی خبر نداشت. مردگان، آنها را که دوست میداشتند فراموش کرده بودند. مردگان از همدیگر جدا شده بودند و دیگر نمیتوانستند چهرهها و سرزمینهایی را که در روشنایی دوست داشته بودند، به یاد آورند. انگار بالای تپههای تاریکی ایستاده بودند و به پایین نگاه میکردند.
***
به فرزندانمان فقط یک چیز یاد میدهیم: بیدار شدن. به خودمان هم یاد دادهاند. به فرزندانمان یاد میدهیم زنده بهنظر برسند، با کلمات و کارهایشان به فرهنگ انسانی در حال جریان در سطح کره زمین بپیوندند. ما بزرگسالان تقریبا همه در بیدار شدن مهارت داریم. چنان در مرحله گذار از خواب به بیداری استاد شدهایم که یادمان رفته است آن را یاد گرفتهایم. با این حال، گذاری است که در روز صد بار انجامش میدهیم؛ مثل خیلی از دلفینها بیاختیار جلو میپریم و روی آب میآییم، میلغزیم و بیرون میآییم. نیمی از عمر بیداریمان و همه عمر خوابمان را در آبهایی اختصاصی، بهدردنخور و بیروح بهسر میبریم که هرگز یادشان نمیکنیم یا نامشان را نمیبریم. میگویم بهدردنخور، باید اضافه کنم بیارزش؛ مگر اینکه کسی داشتههایش را به سطح آب بیاورد، یعنی به شهر کاملا بیدار، به شکلی که مردم بتوانند از آن استفاده کنند.
نمیدانم چطور به رستوران رسیدیم. بهقول روتکه فیلسوف که میگوید: «با طمانینه بیدار میشوم»، یواشیواش شبیه آدمهای زنده شدم، دوباره فراموشکار شدم. حدود نه صبح بود. روز کسوف در واشنگتن مرکزی؛ روز یک ماجراجویی حسابی برای همه. آسمان صاف بود؛ نسیمی خنک از شمال میوزید.
رستوران یک غذاخوری بین راهی بود که میز و اتاقکهای غذاخوری داشت. بقیه کسانی که برای تماشای کسوف آمده بودند هم آنجا بودند. از اتاقکمان میتوانستیم پلاک کالیفرنیایی ماشینهایشان و برچسبهای پارکینگ دانشگاه واشنگتنشان را ببینیم. توی رستوران همهمان تخممرغ یا وافل میخوردیم. همه فریاد میزدند و هیجانشان را با هم رد و بدل میکردند؛ مثل هواداران تیمی بعد از بازیهای مسابقات سالانه بیسبال. دیدی . . . ؟ دیدی . . . ؟ بعد کسی چیزی گفت که مرا وارد یک لوپ کرد.
دانشجوی پسری که بادگیر آبی پوشیده بود و دوربین مارک هسلبلد داشت، به ما گفت: «آن حلقه کوچک سفید را دیدید؟ مثل تیوب نجات بود. مثل تیوب نجاتی آن بالا توی آسمان.»
راست میگفت. آن پسر خوب حرف میزد. هشداری زنده بود. خودم آن وقت چنین کلمهای به ذهنم نمیرسید. او میتوانست جملهای بنویسد، و من نمیتوانستم. آن تیوب نجات را قاپیدم و با کمکش به سطح آب آمدم. باید میخندیدم. روی رود فرات مات و مبهوت مانده بودم. مرده بودم، رفته بودم و خسته بودم از دیدن چیزی که اگر میتوانستم تا آن بالا خودم را بالا بکشم، با یک نگاه تصدیق میکردم که خیلی شبیه تیوب نجات بود. چه خوب که داشتم برمیگشتم بین آدمهایی به این باهوشی. چه خوب که همه کلمات دنیا را در اختیار ذهن میگذاشتم تا بتواند فعالیتش را از سر بگیرد. هر چیزی که کلمهای برای بیانش نباشد از دست میرود. ذهن (فرهنگ) دو ابزار کوچک دارد: دستور زبان و مجموعه واژگان: سطل تزیینی شن و بیلچه هماندازهاش. ما با همینها درباره قارهها هارتوپورت میکنیم و همه کارهای دنیا را انجام میدهیم. با همینها تلاش میکنیم زندگی خودمان را نجات دهیم.
چند چیز دیگر هم درباره این لایه، یعنی لایه رستوران، میشود تعریف کرد. یکیاش همان شوخی قدیمی درباره صبحانه است: «ذهن هیچوقت قانع نمیشود، هیچوقت» این حرف والاس استیونسن است و در درازمدت معلوم شد حق با اوست. ذهن میخواهد تا ابد زندگی کند، یا اگر نمیکند دلیل خوبی برایش پیدا کند. ذهن میخواهد دنیا به عشق یا آگاهیاش پاسخ دهد؛ ذهن میخواهد تمام دنیا را، و همه ابدیت، و خدا را بشناسد. اما خیلی راحت با دوتا تخممرغ از همه چیز کوتاه میآید.
جسم نازنین و احمقمان را مثل آبخوردن میشود راضی کرد؛ مثل آن سگهایی که گوشهای بزرگ و آویزان دارند. سگ احمقی که راحت میتواند ذهن متلاطم را به طرف ظرف غذایش بکشاند. میشود تا ابد به این خندید که این ذهن مغرور و پرهیاهو و پر از آمال فرازمینی با یک تخممرغ ساکت میشود.
بهعلاوه وقتی ذهن در فضاهای ژرف تلوتلو میخورد، وقتی اندوهگین است یا میترسد یا شادی میکند، منطق زندگی روزمرهاش در غفلت یا حماقت، هنوز دارد از دادههای اندکش رونویسی میکند و آنها را به انبار توی کاسهسر منتقل میکند؛ مثل کامپیوترهایی که وقتی دنیا دارد از هم میپاشد، هنوز دارند قیمتهای بازار را چاپ میکنند. سپس ذهن تحت تاثیر آرامبخش نیمرو، میتواند از خلال این دادهها مسائلش را حل و فصل کند. رستوران خانهای بینراهی بود؛ اتاق کاهش فشار بود (برای فرستادن افراد به عمق آب تا آرام به فشار هوای طبیعی برگردند). آنجا بود که چیزهایی دیگر هم بهیاد آوردم.
عمیقترین و ترسناکترینش صدای فریادهایی بود که گفتم شنیدم (و بعد از آن روز خواندم که فریادهای هیستریک حتی برای کسوفهای کامل و پیشبینیشده واکنشی متداول است). وقتی توده سیاه ماه از آسمان جدا شد و روی خورشید را پوشاند مردمی که بر دامنه تپهها ایستاده بودند، فکر کنم از جمله خودم، فریاد زدیم. اما در همان لحظه اتفاق دیگری هم افتاد و فکر کنم همین باعث فریادمان شد.
لحظه قبل از محو خورشید، دیواری از سایه سیاه دیدیم که با سرعت به طرفمان میآمد. تا وقتی مثل رعد و برق بالای سرمان رسید ندیده بودیمش. بالای دره تنوره کشید و به تپه ما کوبیده شد و ما را ماتومبهوت کرد. آن سیاهی، مخروطِ سایه تندرو و غول پیکر ماه بود. بعدا خواندم این موج سایه با سرعت ۲۹۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت میکند. زبان از بیان حس چنین سرعتی قاصر است- ۲۹۰۰ کیلومتر در ساعت. ۱۹۵ مایل در سطح. تمامی نداشت؛ فقط یالش را میدیدیم. با سرعت ۲۹۰۰ کیلومتر در ساعت از آن طرف زمین به سمتمان موج برمیداشت و تاریکی را مثل بیماری همهگیری به دنبال میکشاند. دیدنش، و اینکه میدانستی مستقیم به طرفت میآید و مثل دوزی از داروی بیهوشی به بازویت تزریق میشود. اگر تیز باشی شاید فرصت کنی فکر کنی که: «الان است که بخورد به مغزم». میتوانی مرگ را حس کنی که با شتاب از دستت بالا میرود؛ میتوانی سرعت بیرحمانه و خوفناکش را در خونت حس کنی. دیوار سایه را دیدیم که میآمد و قبل از برخوردش فریاد زدیم.
این همان جهانی است که خیلی دربارهاش خواندهایم و قبلا هیچوقت حسش نکردهایم: جهان با گردش ساعتوار گویهای سرگردانی که با سرعتهای حیرتآور و غیرمجاز پرتاب شدهاند. چطور میشود چیزی که به این سرعت حرکت میکند، مثل ماشینی که در پیچی از کنترل خارج میشود، تصادف نمیکند یا ناگهان از مدارش تغییر مسیر نمیدهد؟
کمتر از دو دقیقه بعد که خورشید ظاهر شد، لبه عقبی مخروط سایه بهسرعت دور شد. سریع از تپه ما پایین رفت و با سرعتی باورنکردنی به شرق دشت شتافت. با شتاب از روی دشت گذشت و در یک چشمبههم زدن به حاشیه زمین سقوط کرد. تارومارمان کرده بود و حالا غرشکنان میرفت. نور چشممان را میزد. مثل ربالنوعی غولآسا در آسمان بود که با گامهای بلند دویده و به زمین رسیده بود و به صورت زمین سیلی زده بود.
وقتی سومین فنجان قهوهام را مینوشیدم یک چیز دیگر، چیزی معمولیتر، یادم آمد. در لحظات کسوف کامل، آنقدر هوا تاریک بود که رانندگان در بزرگراه پایین تپه بالاجبار چراغ ماشینهایشان را روشن کردند. مسیر بزرگراه شبیه رشتهای نور بود. آن پایین ماشینها سپربهسپر حرکت میکردند. ساعت ۸:۱۵ صبح بود، صبح دوشنبه و مردم به سر کارشان در یاکیما میرفتند. یک ساعت بعد از طلوع مثل شب تاریک بود و مثل جهنم خوفناک؛ آنقدر که مردم برای اینکه بتوانند به سمت محل کارشان رانندگی کنند باید چراغ ماشین را روشن میکردند. چهار-پنج ماشین کنار زده بودند. بقیه در صفی به طول حداقل هشت کیلومتر به طرف شهر میراندند. بزرگراه از میان تپهها عبور میکرد؛ برای همین مردم قاعدتا هیچ بخشی از خورشیدِ در حال کسوف را ندیده بودند. یاکیما در ۲۰۸۶ شاهد یک کسوف کامل دیگر خواهد بود. شاید در ۲۰۸۶ شرکتها یک ساعت به کارمندانشان مرخصی دهند.
از رستوران به طرف ساحل رانندگی کردیم. بزرگراهی که از رشتهکوه کسکیدز عبور میکرد باز بود. مثل حرفهایهای پیر از دل کوه گذشتیم. به جاهایمان روی پوسته نازک زمین برگشتیم؛ سرِ جایش بود. عجالتا از پسش برآمده بودیم.
آن روز صبح زود ساعت شش، وقتی با هتل تصفیه کردیم، شش مرد بیمو روی صندلیهای تاشوی لابی هتل نشسته بودند. تلویزیون روشن بود. بیشترشان بیدار بودند. خدا میداند؛ هر لحظه ممکن بود در آب دهان خودت غرق شوی. ممکن بود وقتی یک کلهکلمی دارد تلویزیون تماشا میکند و برف در جادهها انباشته میشود در هتلی کوچک بیدار شوی و ببینی مردهای. کلهکلمی تلویزیون تماشا میکند و فلفل قرمز لبخند میزند و ماه از روی خورشید عبور میکند و چیزی از جایش تکان نمیخورد و چیزی نمیفهمی چون سطل شن و بیلچهاش را گم کردهای و دیگر برایت مهم نیست. چه میشود اگر دوباره به سطح آب برگردی و کیسهات را باز کنی و تویش بهجای گنج، جانوری وحشی باشد که بپرد رویت؟ یا شاید اصلا برنگردی. شاید جرثقیلها از کار بیفتند، داربستها کج و کوله شوند، دستگاه تهویه هوا خراب شود. شاید روزی سرسری بالا را نگاه کنی و با لامپ کلاه ایمنیات قناری را ببینی که در قفسش واژگون شده است. شاید بهخاطر مروارید وارد شکافی شوی و دستت بخورد به یک مارماهی استوایی. سریع طنابت را میکشی؛ ولی خیلی دیر شده است.
ظاهرا مردم هم درکی از این خطرها دارند؛ چون وقتی کسوف کامل تمام شد اتفاقی عجیب افتاد.
وقتی خورشید، مثل قطرهای درخشان و خیرهکننده از یک سمت حلقه ظاهر شد، کسوف تمام شد. درپوش سیاه عدسی دوباره پیدایش شد، پشتش روشن شد و سُر خورد و کنار رفت. ناگهان نوری زرد دوباره رنگ آسمان را آبی کرد، درپوش سیاه محو و ناپدید شد. دنیای واقعی آنوقت شروع شد. الان یادم میآید: همهمان با عجله از آنجا دور شدیم. در یک آن متولد شده بودیم و بعد حوصلهمان سر رفته بود. با عجله از تپه پایین آمدیم؛ ماشینمان را پیدا کردیم؛ بقیه را دیدیم که از دامنه تپهها سرازیر میشدند؛ افتادیم در ترافیک بزرگراه و از آنجا رفتیم.
اصلاً پشت سرمان را نگاه نکردیم. فراری همگانی بود، عجیب و غیرعادی. چون وقتی تپه را ترک کردیم هنوز بخشی از خورشید در کسوف بود؛ منظرهای کاملا نادر، منظرهای که برای دیدنش پنج ساعت رانندگی کرده بودیم. اما وقتی بس است دیگر بس است. در نهایت آدم حتی موقع برگشتن از خود بهشت هم نفسی راحت میکشد. از دل راز و حتی از بلندیهای عظمت، برمیگردیم، دوباره قد راست میکنیم و به آن پایین، همانجا که خانهمان است، میشتابیم.
[1] اشاره به آیهای از انجیل لوقا که میگوید نور حضور فرشتهای که بر چوپانان نازل شد تا به آنان بشارت دهد، در ابتدا باعث ترس آنان شد.