
با خواندن نمونههای موفق جستار میشود یاد گرفت که جستارنویسان چطور از المانهای اصلی این فرم برای برقراری ارتباط قویتر با خواننده و انتقال مفهوم مورد نظرشان استفاده کردهاند. نقل یک اتفاق خاص، توصیف یکی دو صحنه کوتاه، کانتکست، داستانهای فرعی و پاراگرافهایی درباره اهمیت عاطفی یا اجتماعی موضوع.
هرکس تلاش کرده جستار بنویسد، مشکلات این کار را میداند: پیدا کردن آن اتفاق تاثیرگذار، فهم تفاوت بین صحنه و خلاصه ماجرا، موجز گفتن داستان فرعی و… اما مهمترین چالش، انتقال بار عاطفی داستان است. چرا باید این موضوع برای خواننده اهمیت داشته باشد؟ چطور باید حسی را که ما داریم، همراه ما حس کند؟ والت ویتمن، شاعر آمریکایی گفته است «هرچه من فکر کنم، تو هم همان را فکر خواهی کرد» به این معنا که چیزی که برای یک نفر مهم و معنادار باشد، برای دیگران نیز بااهمیت خواهد بود.
اغلب تجربههای ما در نوشتن جستار تجربیاتی عادی و روزمره است. شاید به نظر خودمان این عشق، این جروبحث یا آن اتفاق جدید و هیجانانگیز باشد، اما در تاریخ بشریت همه اینها تجربیاتی تکراری و روزمره هستند. نویسنده جستار باید کاری کند که خواننده از دریچه چشم او جهانش را ببیند و همانی را حس کند که او حس کرده است.
بورلی دونفوریو در جستار «خباثت» نمونه موفقی از این تکنیک ارائه کرده و با توصیف یک صحنه بار عاطفی را منتقل کرده است:
«وقتی اشکریختنش آرام گرفت، به صدای آرام تیکتاک ساعت گوش دادم و همانطور که به سمت اجاق گاز میرفت، تاب خوردن دامنش را تماشا کردم. فکر کردم زیباست، آرزو کردم برادرم ادی بیدار نشود تا همانطور مدتی با او تنها بمانم.»
جان گاردنر در کتاب «هنر داستان» این تمرین را پیشنهاد میکند: یک مزرعه را از دید مردی توصیف کنید که پسرش به تازگی در جنگ مرده است. به پسر، جنگ یا مرگ اشاره نکنید. حتی به مردی که در حال دیدن است اشاره نکنید. همه اینها را ضمنی منتقل کنید. در جستار «خباثت» این کار با کلمه «آرام گرفتن» و صدای تیکتاک ساعت منتقل شده است. نویسندگان داستان همیشه از این تکنیک بهره گرفتهاند. در «گتسبی بزرگ»، بوچانان وارد اتاقی میشود که باد پردهها و دامن زنان را میرقصاند و وقتی او در را میبندد، حرکت آنها روی زمین آرام میگیرد. ما این مرد را ندیدهایم، اما حضورش را حس کردهایم.
جاستین تورز همین کار را در «ما حیوانات» کرده است. در یک صحنه راوی و برادرانش سر میز آشپزخانه نشستهاند و با چکش گوجه له میکنند.
«این صحنه را در تلویزیون دیده بودیم: مردی با ریش نامرتب سبزیجات خرد میکرد. {…} دوست داشتیم همانطور لبخند بزنیم و صدای چلپ ترکیدن دل و رودة گوجهها را حس کنیم. دلوروده به دیوارها میپرید و روی پیشانی و گونههایمان مینشست و لای موهایمان گیر میکرد.»
تصویرها نقش موثری در این پاراگراف دارند. «دوست داشتیم همانطور لبخند بزنیم» جمله سادهای است، حسی را نام نمیبرد، اما خیلی به خواننده نزدیک میشود.
گفتن جزییات ریز در ناداستان نیز، مثل داستان، میتواند خواننده را درون شخصیتهای داستان ببرد. در جستار که نسبت به داستان مجال کمتری هست، با جملاتی مثل «دوست داشتیم همانطور لبخند بزنیم» یا « آرزو کردم همانطور مدتی با او تنها بمانم» حسی را که خلق کردهاید به ذهن خواننده سنجاق کنید. بگذارید خواننده درد بکشد، اما کاری کنید که این حس را تا مدتها بعد از خواندن جستار هم به خاطر داشته باشد.
سلام.
درس های زیادی ازمجموعه مقالات شما می گیرم.ممنون
ممنونم. نظرتون باعث دلگرمیه.