
نوشته: کاترین شولتز
ترجمه: ملیکا شایسته
چند سال پیش، تابستانی را در پورتلندِ اورگان گذراندم و مدام وسایلم را گم میکردم. محل زندگیام در ساحل شرقی است، اما آن سال، ناتوان از تحمل تابستان داغی دیگر، تصمیم گرفتم موقتاً به غرب پناه ببرم. همه چیز به طرز عجیبی جور شد. بعد از کالج مدتی را در پورتلند زندگی کرده بودم و یکی از آشنایانم در آنجا کسی را برای مراقبت از خانهاش لازم داشت. دوست دیگری در تابستان دور از خانه بود و با کمال میل وانت پیکاپش را به من قرض میداد. یک نفر در سایت کریگزلیست دوچرخهای را به بهایی ناچیز به من فروخت. همهچیز فوری و با تلاشی بسیار اندک، روبهراه شد.
و بعد همهچیز به طرز مرموزی بههمریخت. روز اول حضورم در شهر، سوئیچ وانت را روی پیشخوان کافیشاپ جا گذاشتم. روز بعد کلیدهای خانه را روی در ورودی جا گذاشتم. چند روز بعد، خودم را در آفتاب نیمروزی کافهای در هوای آزاد گرم میکردم، پیراهن آستینبلندی را که پوشیده بودم، به پشتی صندلی آویزان کرده بودم و موقع رفتن به خانه همانجا رهایش کردم. وقتی برگشتم تا پسش بگیرم، متوجه شدم که کیف پولم را هم جاگذاشته بودم. باید یادآور شوم که پیش از آن تابستان، تنها یکبار در بزرگسالیام کیف پولی را ازدست داده بودم: به زور تهدید سلاح. اما همان بعدازظهر، برای خرید قفل دوچرخه جدیدم در مقابل یک فروشگاه لوازم ورزشی توقف کردم و وقتی کنار صندوق نشسته بودم، یک بار دیگر کیف پولم را جا گذاشتم.
کیف پولم را پس گرفتم اما روز بعد قفل دوچرخه را گم کردم. تازه به خانه رسیده بودم و قفل از بستهاش خارج کرده بودم که تلفنم زنگ خورد؛ کمی دور شدم تا تلفن را جواب بدهم و کمی بعد که برگشتم، قفل ناپدید شده بود. خیلی آزاردهنده بود، چراکه من قصد داشتم آن شب تا مرکز شهر دوچرخهسواری کنم تا در رویدادی در پاولز، کتابفروشی مشهور پورتلند، شرکت کنم. نهایتاً، پس از سپری کردن زمانی بیهوده در جستجوی قفل و ناکامی در پیدا کردنش، تسلیم شدم و در عوض با وانت تا مرکز شهر راندم. وانت را پارک کردم، به رویداد رفتم، مدتی را به صحبت و آشنایی گذراندم، قفسههای کتاب را جستهگریخته نگاهی کردم، قدم به آن شب تابستانی دلپذیر گذاشتم و هرچه گشتم وانت را نتوانستم پیدا کنم.
این شاهکار عظیمی بود، یک پله بالاتر در عرصة چیز گم کردن، نهفقط به این خاطر که کلا گم کردن وانت سخت است، بلکه به این خاطر که وانت موردبحث بزرگتر از حد معمول بود. دوستی که مالک آن بود زمانی بهعنوان راننده آمبولانس کار میکرد و هراسی از خودروهای بسیار بزرگ نداشت. تایرهایش تا زیر سینه من میرسید. اتاقکش را بزرگتر کرده بودند و قسمت بارش بهقدر حمل نهنگ هم جا داشت. بااینوجود من توانسته بودم آن را در مرکز شهر پورتلند گم کنم- شهری که اتفاقاً بهاندازه هرکس دیگری بر روی این کره خاکی میشناختمش. چهلوپنج دقیقه بعد را، درحالیکه شب نیلگون خنکی آرامآرام خود را بر روی مرکز شهر میگستراند، در جستجوی وانت در اطراف گشت زدم؛ ابتدا در خیابانی که مطمئن بودم آنجا پارک کرده بودم، سپس در نزدیکترین خیابانهای فرعی و بعد در مسیرهایی که مقیاسش مدام بزرگتر و مضحکتر میشد.
سرانجام، به خیابانی برگشتم که از آنجا آغاز کرده بودم و تابلوی کوچکی دیدم: «پارک مطلقاً ممنوع». اه، لعنتی! حس میکردم بزرگترین احمق جهانم و به این فکر میکردم که ترخیص وانتی بهاندازه ایالت نوادا از پارکینگ پلیس چقدر هزینه خواهد داشت، با ادارة پلیس پورتلند تماس گرفتم. در کمال تعجب، مردی که تلفن را جواب داد، خوشبرخورد بود. با صدایی شاد و سرخوش آن سوی خط گفت که «نه خانم، امشب هیچ وانتی از مرکز شهر نداشتیم. بخت با شما یار بوده!». چه جور هم، جنابِ افسر. با به کار بستن آن دسته نصایحی که اغلبمان در کودکی شنیدهایم، به کتابفروشی برگشتم، خودم را با فنجانی چای آرام کردم، افکارم را در میان جدیدترین آثار ادبی جمعوجور کردم و با تمام وجود سرتاسر شبم را در ذهن مرور کردم، به این امید که خاطره لحظه رسیدنم در ذهنم زنده شود. اما نشد. به خیابانهای پورتلند برگشتم و مانند عصای آبیاب[1] در اطراف چرخ زدم.
هفتادوپنج دقیقه بعد، وانت را در یک پارکینگِ کاملاً قانونی پیدا کردم، در خیابانی که آنقدر به مسیرهای معقول از خانه من تا کتابفروشی نامربوط بود، که جداً تردید کردم شاید در حالت گریز روانی تا آنجا رانده باشم. سوار وانت شدم، به خانه رفتم و به دلایلی که تا لحظاتی دیگر توضیح خواهم داد، بهمحض پا گذاشتن به خانه، به این نتیجه رسیدم که باید خواهرم را خبر کنم. اما نکردم. یعنی نتوانستم. تلفن همراهم در کتابفروشی پاولز، در قفسهای در کنار سایر اقلام تازهرسیده، جا مانده بود.
خواهرم دانشمند علوم شناختی در دانشگاه ام.آی.تی است و با فرآیندهای ذهنی مربوط به ردیابی و گم کردن اشیا از بیشتر افراد آشناتر است. البته این دلیلی نیست که میخواستم با او درباره هنر جدیدم در گمکردن چیزها صحبت کنم. به این دلیل میخواستم با او صحبت کنم که او، دقیقا منطبق بر کلیشه استاد فراموشکار و حواسپرتترین شخصی است که در عمرم دیدهام.
رتبه بالاترش را هم داریم: پدرم. اعضای خانواده من، با اینکه نسبتاً مشابهاند، از این نظر به طرز غریبی به دو بخش تقسیم میشوند. در طیفی از منظم وسواسی تا شدیداً بیتفاوت به دنیای فیزیکی روزمره، پدر و خواهرم – درواقع در هیچ جا قرار ندارند. آنها حتی نمیتوانند همین طیف را پیدا کنند. در مقابل، من و مادرم، مشغول مرتب کردن طیف بر اساس اندازه و رنگ هستیم. هرگز تماشای مادرم را در تلاش برای تنظیم قاب عکسی که به میزان بسیار ناچیزی کج شده بود در موزه هنر کلیولند فراموش نخواهم کرد. در مقابل، پدرم یکبار تمام تعطیلات را با کفشهای تابهتا گذراند، چراکه کفش دیگری نیاورده بود و تنها موقعی متوجه اشتباهش شد که بخش امنیت فرودگاه از او خواست آنها را دربیاورد. شعبدة خواهرم برای اداره امنیت حملونقل، قرض گرفتن لپتاپ همسرش و جا گذاشتن آن بهطور اتفاقی در ورودی خطوط هوایی آلاسکا[2]، یک هفته پس از حادثه 11 سپتامبر بود و نزدیک بود این کارش فرودگاه اوکلند[3] را به تعطیلی بکشاند.
به همین خاطر بود که وقتی من هم بر خلاف عادت همیشگیام شروع به جاگذاشتن چیزها کردم، با او تماس گرفتم. اولاً فکر کردم میتواند همدردی کند. در ثانی، فکر کردم میتواند کمک کند؛ با توجه به تجربه فراوانش در گم کردن چیزها، فکر کردم که باید برای پیدا کردنشان هم مهارت خوبی پرورانده باشد. بهمحض اینکه تلفنم را پیدا کردم و با او تماس گرفتم، هر دو امیدم مثل قفل دوچرخه کاملاً غیب شدند. خواهرم با سرخوشی، از اینکه قبلاً هرگز کیف پولم را گم نکرده بودم حیرتزده شد، اما بهعنوان کسی که بهطورمعمول باید چندین بار در سال کل متعلقاتش را از نو تهیه کند، همدردی خاصی نکرد. گفت: «وقتی دیدی در اداره وسایل نقلیه موتوری[4] میشناسندت به من خبر بده».
خواهرم توصیه بهدردبخوری برای پیدا کردن اشیای گمشده نداشت (البته اگر بخواهم منصف باشم یافتن چنین توصیههایی آسان هم نیست). خیلی از والدین، مربیان خودیاری و روانشناسان پیشنهادهایی برای یافتن وسایل گمشده خواهند داد، اما بیشتر پیشنهادهای آنان بدیهی است (آرامشتان را حفظ کنید، مرتب کنید) یا تردیدبرانگیز («قاعده پنجاه سانت»، که میگوید اغلب اقلام گمشده در فاصله نیممتری جایی که دنبالش بودهاید، هستند)، یا عجقوجق[5] («یک سیم نقرهای را تصور کنید که از قفسه سینهتان خارج شده و به شیء گمشدهتان رسیده است.»). کار توصیههای پیدا کردن اشیای گمشده به فضای آنلاین هم کشیده است، اما معمولاً فقط بهدرد گمشدههای عجیبوغریب میخورد. بنابراین، اینترنت در مورد کارت اعتباری یا کتابخوان کیندل گمشده شما راساً وارد عمل میشود، اما در مورد چیزهای دیگر فقط پندهایی کلی برایتان دارد: برای جاروبرقی گمشده (نگاهی به اثاثیه منزل بیندازید)، ماریجوانای گمشده (احتمالاً خودتان در حالت نشئگی و در حالت پارانویا پنهانش کردهاید؛ کشوی جورابتان را بگردید)، پرنده کنترل از راه دور گمشده (شما نیاز به یک جی.پی.اس با طراحی مخصوص دارید) یا بیتکوینهای گمشده (خدا بهدادتان برسد). همین اتفاق در مورد وبسایتهای بیشماری که به پیداکردن حیوانات خانگی گمشده اختصاصیافتهاند هم صادق است. برای پیداکردن سگ خاص و گران شما کاری نمیکنند، اما مار پیتونتان را به سرعت پیدا میکنند. این وبسایتها داستانهای عالی هم سرهم میکنند، مثل داستان گربهای که در ناتینگهامشایر انگلستان ناپدید شد و چهارده ماه بعد در یک انبار غذای حیوانات خانگی، با دو برابر اندازه اولیهاش پیدا شد.
شاید بشود گفت که اینترنت یافتن خیلی از گمشدهها را آسان کرده است: کتابهایی که دیگر چاپ نمیشوند، همکلاسیهای دبستان، نقلقولهای کوفتی سالها قبل از سیاستمداران. بهطورکلی، فناوری مدرن گاهی اوقات به ما در یافتن اشیای گمشده کمک میکند، حتما خودتان بهتر میدانید، مخصوصا اگر از دوستتان خواسته باشید با تلفن همراهتان که گمشده تماس بگیرد یا از دکمه کوچک روی سوییچتان استفاده کرده باشید تا خودروی تویوتا کمریتان برایتان آژیر بزند. در سالهای اخیر فناوریهایی که بهطور خاص برای جبران گرایش ما به گم کردن چیزها طراحیشدهاند، رونق بیشتری یافتهاند: بهعنوانمثال فناوری «فایند مای آیفون» در شرکت اپل و فراوانی دستگاههای ردیابی مجهز به بلوتوث که میتوانید به اشیای پیشپاافتادهتان متصل کنید تا مانند وِرد آکیو[1] در کتابهای «هری پاتر» وسایلتان را از فراز آسمان احضار کنید.
این ترفندها مفیدند، اما محدودیتهایی هم دارند. تلفنتان باید روشن باشد و شارژ داشته باشد. خودروتان باید در فاصله مشخصی باشد؛ خودتان هم باید این دوراندیشی را داشته باشید که پیش از گم کردن، دستگاه ردیابی را روی شیء مشخصی که قرار است گم شود، نصب کنید. از این گذشته، هرکسی که تابهحال یک دستگاه کنترل از راه دور داشته باشد میتواند به شما بگوید که فناوریهای جدید خودشان به طرز دیوانه کنندهای نیافتنی هستند، مشکلی که با گرایش به گجتهای همواره کوچکتر، حادتر هم میشود. گم کردن کامپیوترهای دسکتاپ قدیمی سخت بود، گم کردن لپتاپ آسانتر است، تلفن همراه را بهچشمبرهمزدنی میتوان گم کرد و حافظه فلش را که تقریبا غیرممکن است گم نکنی. پسازآن مسئله رمزهای عبور است که برای رایانهها مثل جوراب است در ماشین لباسشویی. تنها چیزی که حفظکردنش در دنیای واقعی یا دیجیتال سختتر از رمز عبور است، اطلاعاتی است که موقع ثبتنام برای بازیابی آن دادهاید. اینجوریها است که یک آدم عاقل و بالغ میبیند دارد به اسم مارمولک دستآموز معلم کلاس اولش فکر میکند.
کلمه عبور، گذرنامه، چتر، روسری، گوشواره، هدفونهای بیسیم، ساز موسیقی، فرمهای اظهارنامه مالیاتی، نامهای که قرار بود به آن پاسخ دهید، رضایتنامه گردش علمی دخترتان، قوطی رنگی که سه سال پیش با وسواس تمام برای ترمیم کنار گذاشتید و میدانستید روزی لازمتان میشود: گستره چیزهایی که گم میکنیم و آمادگی ما برای انجام این کار سرسامآور است. دادههای حاصل از بررسی یک شرکت بیمه نشان میدهد که یک فرد متوسط روزانه تا نه چیز را گم میکند و این بدان معناست که تا زمانی که شصتساله شویم، تا دویست هزار چیز را گم خواهیم کرد. (این ارقام بسیار نامعقول به نظر میرسد تا زمانی که به تمام دفعاتی بیندیشید که از همسرتان پرسیدهاید که آیا ژاکت شما را دیده است یا نه، یا به اینکه چند بار کوسنهای مبل را برای قلمی که تا همین چند لحظه پیش دستتان بود، بلند کردهاید، یا به آن سراسیمگی روزانه در حال خروج از منزل هنگامیکه نمیتوانستید ظرف غذای کودکتان یا کلیدهای خودروتان را پیدا کنید.) حتی اگر بسیاری از این اقلام را پیدا کنید، هرگز زمانی را که در جستجوی آنها تلفکردهاید پس نخواهید گرفت. در طول زندگیتان، حدود شش ماه آزگار را صرف جستجوی اشیای گمشده خواهید کرد؛ این بدان معنی است که اینجا در ایالاتمتحده، جمعاً 54 میلیون ساعت در روز صرف جستجو میشود. و متعاقب آن اتلاف پول وجود دارد: در ایالاتمتحده در سال ۲۰۱۱ ، فقط سی میلیارد دلار در تلفنهای همراه گمشده هزینه شده است.
به بیان کلی، دو توضیح برای اینکه چرا همه این چیزها را گم میکنیم وجود دارد- یکی علمی، دیگری روانکاوانه و هیچ کدام قانعکننده نیست. طبق روایت علمی، گم کردن چیزها نشانگر ضعف در بهیادآوری یا ضعف در توجه است: یا نمیتوانیم خاطرهای را بازیابی کنیم (مثلاً جایی که کیف پول خود را جا گذاشتهایم) یا از ابتدا نشانهای برای آن نگذاشتهایم. در مقابل، بر اساس روایت روانکاوانه، از دست دادن چیزها نشانگر موفقیت است- خرابکاری عمدی ذهن استدلالی ما از طریق تمایلات ناهشیارمان. فروید در کتاب «آسیبشناسی روانی زندگی روزمره»، درباره «مهارت ضمیر ناخودآگاه که از طریق آن شیئی بهواسطه انگیزههای پنهان اما قدرتمند گم میشود» توضیح میدهد، که شامل «ارزش کمی که برای شی گمشده قائل بودهایم، یا بیزاری پنهان از آن یا از شخصی که آن را به ما داده است» میشود. آبراهام آردن بریل، همکار و همعصر فروید، این مطلب را خلاصهتر گفته است: «ما هرگز چیزی را که برایمان ارزش بالایی دارد، گم نمیکنیم.»
در بین این دو تفسیر، تفسیر علمی منطقی اما کسالتبار است. این تفسیر هیچ توضیحی درباره حس گم کردن اشیا نمیدهد و فقط به انتزاعیترین و نشدنیترین شکل، نصیحتی برای جلوگیری از آن میکند. (تمرکز کنید! و در عین حال، برای تقویت حافظهتان ژنها یا شرایطتان را بازبینی کنید.) در مقابل، روایت روانشناسانه جالب، سرگرمکننده و از لحاظ نظری سودمند است (فروید میگوید «اگر انگیزه گم کردن شی، از بین برود، آن را پیدا خواهید کرد»، اما افسوس که نادرست است. بهترین چیزی که میتوان در این باره گفت این است که گونه ما را زیادی دست بالا گرفته است: انگیزههای نیمههشیار ناپیدا، انگار خود ما هرگز چیزی گم نمیکنیم.
مسلما درست نیست- اما مانند بسیاری از ادعاهای روانشناسانه، کنار گذاشتنش غیرممکن است. شاید مادر درماندهای که کودک نوپای خود را در مرکز خرید گمکرده، ناخودآگاه از وظایف مادری خسته شده باشد. شاید خواهرم به دلیل ناخشنودی عمیقش از سرمایهداری، اینقدر کیف پول خود را گم میکند. شاید آن مردی که بلیتهای نمایش «همیلتون» را در تاکسی جاگذاشته در اعماق قلبش از پیروان جفرسون بوده باشد. فروید حتما از این حدسها استقبال میکرد و شکی نیست که برخی از گمشدنها واقعاً ناشی از عواطف نیمه هشیار هستند، یا دستکم پس از وقوعشان میتوان چنین توضیحاتی برای آنها ارائه داد. اما تجربه به ما میگوید که چنین مواردی، اگر هم وجود داشته باشند، غیرمعمول هستند. بیشتر اوقات تعبیر بهتر به همین سادگی است که زندگی پیچیده و ذهنها محدود است. ما چیزها را گم میکنیم چون نقایصی داریم. چون انسان هستیم؛ چون چیزهایی برای گم کردن داریم.
در میان همه اشیای گمشده در آثار ادبی، یکی از موارد محبوب من در مموآر سال ۲۰۱۵ پتی اسمیت، با عنوان «قطار اِم» در سال ۲۰۱۵ ظاهر شده است (یا به بیان دقیقتر، غایب شده است). گرچه این کتاب در پایان به گمکردنهای بسیار جدیتری توجه دارد، اما اسمیت در میانه مسیر کاملاً متوقف میشود تا به توصیف تجربه گم کردن کت سیاه محبوبی بپردازد که دوستی در پنجاه و هفتمین سالروز تولدش از تن خود درآورد و به او داد. این کت ظاهر جالبی نداشت-بید زده، با درزهای بازشده و سوراخهای دهان بازکرده در هر جیب که برای گم کردن چیزها بهینهسازی شده بود- اما اسمیت مینویسد: «هر وقت آن را میپوشیدم، احساس خوبی داشتم». بعد زمستان فوقالعاده سختی آمد که نیاز به ژاکت گرمتری داشت و وقتی هوا دوباره بهتر شد، کتم را هیچ جا پیدا نمیکردم.
وقتی چیزی را گم میکنیم، طبیعتا اولین واکنش ما این است که میخواهیم بدانیم کجاست. اما در پس این پرسش درباره مکان، پرسشی درباره سببیت نهفته است: چه اتفاقی برایش افتاد؟ چه عامل یا نیرویی باعث شد ناپدید شود؟ این پرسشها از آن جهت مهماند که میتوانند به جستجوی ما خط بدهند. بسته بهاینکه بدانید کت خود را در تاکسی جا گذاشتهاید یا فکر کنید آن را بستهبندی کرده و در زیرزمین قرار دادهاید، متفاوت عمل خواهید کرد. پاسخها هم بههمان اندازه مهماند و میتوانند ما را به شرایط مطلوب و ختم ماجرا برسانند. خوب است که کلیدهای خود را پس بگیرید، اما چه بهتر که بدانید چگونه سر از سطل بازیافت همسایه درآوردهاند.
اما شاید سوالات مربوط به علیت مشکلساز شوند، چراکه در اصل از ما میخواهند کسی را متهم کنیم. ما انسانها دوست نداریم خودمان را مقصر بدانیم. البته هنگام گمکردن متعلقات همیشه ممکن (و گهگاه درست) است که شخص دیگری عامل ناپدید شدن آنها باشد. بهاین ترتیب مشکل با یک شی به مشکل با شخص تبدیل میشود. شما قسم میخورید که قبض را روی میز گذاشته بودید تا همسرتان پستش کند. همسرتان هم با همان قطعیت قسم میخورد که هرگز قبضی آنجا نبوده است. خیلی زود هردویتان از کوره درمیروید.
امکان دیگر، که البته کماحتمالتر است، اما بههمان اندازه خودمان را از گمکردن اشیا مبرا میکند، این است که شی گمشدهتان خودش عامل ناپدید شدنش است یا دست نیروهای اسرارآمیزی در کار است. پتی اسمیت میگوید که داشتههای محبوب، مانند کت سیاه او، گاهی اوقات «جذب فضایی نیمبُعدی میشوند که در آن همهچیز بیدلیل غیب میشود». چنین تفاسیری رایجتر از آنی است که فکر میکنید. بعد از صرف زمان کافی برای یافتن چیزهایی که درست همانجا بودهاند، حتی دانشگراترین افراد کره خاکی هم انگشت اتهام را به سوی متهمینی بسیار بعید نشانه میروند: کرمچالهها، آدمفضاییها، اجنه، عالم غیب.
با علم به اینکه در نه مورد از ده مورد، خودمان مسئول گم کردن آنچه نمیتوانیم پیدا کنیم هستیم، این میزان فرافکنی عجیب است. بهبیاندیگر، در درامِ کوتاهِ گم کردنمان، تقریباً همیشه خودمان هم شرور و هم قربانی هستیم. این حقیقت روشن میکند چرا اغلب مردم میگویند گم کردن چیزها دیوانهشان میکند. در بهترین حالت، ضعف ما در یافتن چیزی که خودمان آخرین بار جابجایش کردهایم، نشان از این دارد که حافظه ما خراب است؛ در بدترین حالت، ماهیت و پیوستگی فردیتمان را زیر سوال میبرد. (اگر تابهحال چیزی را گمکرده باشید که عمداً برای محافظت پنهانش کرده بودید، میدانید که درماندگی حاصل نهفقط از ضعف حافظه بلکه از ضعف استنتاج ناشی میشود. یا بهقول مشاور تیزبینی در اینترنت «چرا فکر کردن مثل خودم اینقدر سخت است؟»). بنابراین، بخشی ازآنچه گم کردن را به پدیدهای با چنین پیچیدگی شگفتآوری تبدیل میکند، درهمتنیدگی آن با پدیده بهشدت پیچیده ادراک بشر است.
این گرفتاری، با پیرتر شدن ما نگرانکنندهتر میشود. پس از سن خاصی، هر عمل گم کردن در معرض لایه افزونتری از موشکافی قرار میگیرد، فکر میکنید شاید آنچه گم کردهاید در واقع حافظه خودتان باشد. البته، بیشتر این اتفاقات دالّ بر مشکل خاصی نیست، اما زوال عقلی واقعی تا حدی به شکل افزایش در گم کردن چیزها بروز پیدا میکند. مبتلایان به زوال عقل[2] مستعد جا گذاشتن وسایل خود هستند و اغلب افراد مبتلا به آلزایمر در مراحل اولیه نمیتوانند اشیا را پیدا کنند، زیرا آنها را در مکانهای دور از ذهنی قرار دادهاند؛ عینک سر از فِر درمیآورد و دندان مصنوعی از قوطی قهوه. چنین گم کردنهایی ما را غمگین میکند زیرا خبر از گمکردنهای بزرگتری دارند– گم کردن استقلال، ظرفیت فکری و سرانجام خود زندگی.
جای تعجب نیست که گم کردن چیزها، حتی چیزهای بیاهمیت، اینقدر ناراحتکننده است. صرفنظر ازآنچه گم میشود، گمشدن، ما را در مقابل واقعیت قرار میدهد؛ این اتفاق ما را با فقدان نظم، از دست رفتن کنترل و ماهیت فناپذیر هستی مواجه میکند. اگر پتی اسمیت از یافتن کت سیاهش ناامید شود، تصور میکند که آن کت به همراه تمامی اشیای گمشده جهان، بهجایی رفته است که همسرش آن را «دره اشیای گمشده» مینامید. این عبارت بر کل کتاب مموآر او سایه انداخته است و اسمیت از دست دادن بهترین دوستش، برادرش، مادرش و همان شوهر را (در چهلوپنجسالگی به علت نارسایی قلبی) هم بهکمک آن شرح میدهد.
این گمکردنها و ازدستدادنها با گمکردن اشیا قابل مقایسه نیست. گم کردن حلقه ازدواج یک چیز است و از دست دادن همسر چیزی دیگر. این تمایزی است که الیزابت بیشاپ[3]، در ترانهاش بانام «یک هنر»[4]، که شاید مشهورترین تصدیق گم کردن در تمام آثار ادبی باشد، با وانمود کردن به حذف آن آشکار میسازد. او در خط آغازین مینویسد: «استادی در هنر گم کردن کار سختی نیست.»؛ ترفند او این است که با گمکردنهای پیشپاافتاده، مانند کلیدهای در شروع کنید و تمرین کنید تا زمانی که بتوانید با آنهایی که مصیبتبار هستند، کنار بیایید. هیچکس نتوانست این توصیه را جدی بگیرد و ما هم قصد این کار را نداریم. این شعر در پایان از طریق محتوا و فرمش اعتراف میکند که همه گمکردنهای دیگر در برابر از دست دادن یک عزیز هیچ است.
علاوه بر این، گرچه بیشاپ این نکته را بهصراحت نمیگوید، مرگ با از دست دادنهای دیگر نهتنها در درجه سختی بلکه در نوع هم متفاوت است. ازدستدادن اشیا دلالت بر امکان بازیابی دارد؛ هر دارایی مفقودشدهای دستکم ازلحاظ نظری میتواند به صاحبش بازگردانده شود. به همین دلیل است که احساسات انسانی مرتبط با گم کردن چیزها، درماندگی یا وحشت یا غم نیست، بلکه، در عین تناقض، امید است. در مقابل وضعیتِ ازدستدادن افراد، وضعیتی گذرا نیست بلکه وضعیتی محتوم است. بدون باورِ زندگی پس از مرگ، برای کسانی که فقط به یک زندگی باور دارند، این از دست دادن ما را بدون کورسویی از امید رها میکند، بیآنکه کاری از دستمان بربیاید. مرگ گمکردنی است بدون احتمال پیدا کردن.
پدر من علاوه بر اینکه حواسپرت و ناسازگار و شریف و باهوش است، مرده است. من او را در هفته سوم سپتامبر، درست قبل از شروع فصل پاییز از دست دادم. از آن زمان، روزها تاریک شدهاند، و خودم هم گم شدهام: بیهدف، سرگشته و پریشان. شاید بهتر باشد بگویم «گمگشته». تحولی عجیب از عبارت گمکردن، انگار «گمگشتگی» مکانی در دنیای واقعی باشد، نقطة مقابل یک واحه یا مثلث برمودایی که در آن روح از کار میافتد و عقربه قطبنما بیوقفه میچرخد.
مرگ پدرم مثل بیشتر مرگها، هم قابل پیشبینی بود و هم تکاندهنده. حدود ده سالی بود که سلامتیاش بهشدت تحلیل رفته بود. او علاوه بر تحمل بسیاری از ناخوشیهای معمول سالخوردگی در عصر حاضر (فشارخون بالا، چربی خون بالا، بیماری کلیوی، نارسایی قلبی)، بیماریهای غیرمعمول هر سن و عصری را هم داشت: مننژیت ویروسی، التهاب مغزی غرب نیل، یک بیماری سیستم ایمنی که بهترین پزشکان درمانگاه کلیولند هم درست قادر به تشخیصش نبودند. فهرست بیماریهایش در تمام جهات فیزیولوژیکی و از حاد تا مزمن گسترده شده بود. زمینخورده بود و ماهیچه کتفش پاره شده بود و رباط زانویش در اثر سکندری خوردن در یکی از جشنهای استقلال از بین رفته بود. مشکل تنفسی خاصی نداشت، اما سخت نفس میکشید. عصبی سرگردان در گردنش گاهی اوقات او را دچار شبهفلج موقت میکرد. مشکلات دندان وحشتناکی داشت، بهخاطر اینکه کودکی غرق در فقری را گذرانده بود و نقرسی حاد، بهخاطر اینکه سرخوشانه تبدیل به پیرمرد نافذ و ثروتمندی شده بود.
خلاصه که مسلخی بود برای خودش. با گذر سالها بهتدریج احساسات اولیه وحشت و دلهرهام را در موقع تماشای سریال «بخش اورژانس» مهار کردهام- کمی به این خاطر که هیچکس نمیتواند تمام عمر در وضعیت بحران زندگی کند و از طرفی هم این خاطر که رویهمرفته، پدرم ناخوشیاش را با بیخیالی تحمل کرد. (یکبار برای من درباره مشکل سرخرگش نوشت: « نمونهبرداری پنجشنبه است و خدا میداند کالبدشکافی کِی باشد، البته شاید نتوانند به من خبر بدهند.») مهمتر از آن، علیرغم تمام این مشکلات سخت، او زنده بود. منطقاً، میدانستم که کسی نمیتواند برای همیشه از پس این حجم جانکاه بیماری بربیاید. بااینحال، تعداد دفعات فراوانی که پدرم در آستانه مرگ بود و بازهم بهبود یافته بود، به طرز گمراهکنندهای باعث شده بود که شکستناپذیر به نظر برسد.
برای همین، وقتی مادرم صبحی از آخرین روزهای تابستان تماس گرفت تا بگوید که پدرم بهخاطر مشکل قلبی در بیمارستان بستری شده، خیلی دلواپس نشدم. و شب هم که به همراه همسرم به مرکز شهر رفتیم و شنیدیم که ریتم قلبش منظم شده، شگفتزده نشدم. به ما گفتند كه پزشكان او را برای مراقبت بیشتر و همینطور بهدلیل بالا بودن تعداد گلبولهای سفیدش در بیمارستان نگهداشتهاند. وقتی پدرم ماجرا را برایمان تعریف میکرد (به ویزیت عادی قلب و عروقش رفته بود و از آنجا مستقیم به بخش مراقبتهای ویژه فرستاده بودندش) بشاش و صحیح و سالم بود و رفتاری طبیعی داشت. روز بعد هم روحیه خوبش را حفظ کرد، گرچه کمی زیادی حرف میزد (نه بهشیوه پرحرارت و معمولش بلکه کمی جنونآمیز، کمی گیجومنگ) که بهگفته پزشکان نتیجه سموم ایجادشده در جریان خونش به خاطر از کارافتادن موقت کلیهها بود. اگر سموم بهخودیخود در عرض یک یا دو روز برطرف نمیشد، یک نوبت دیالیزش میکردند.
آن روز چهارشنبه بود. در دو روز بعد، پرچانگی به گسستهگویی تقلیل یافت و روز شنبه هم به سکوت. جایی در اعماق سکوتش، شش زبان نهفته بود، که نتیجه تولدش در تلآویو بود از پدر و مادری که از قتلعام یهودیان در لهستان فرار کرده بودند، تغییر مکان در هفتسالگی به آلمان (مهاجرت معکوس غیرمعمول برای خانوادهای از یهودیان در سال ۱۹۴۸، که با گزینههای محدود سفر و خشونت در جایی که هنوز فلسطین نام داشت، تسریع شده بود) و ورود به ایالاتمتحده با روادید پناهندگی در سن دوازدهسالگی. انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، لهستانی، ییدیش و عبری: پدرم زبان اولِ این فهرست را آخر ازهمه یاد گرفته بود و آن را به شیوایی و اطناب ولادیمیر نابوکوف صحبت میکرد. عاشق صحبت کردن بود- منظورم این است که از قرار دادن جملات در کنار هم لذت میبرد، هرچند که مکالمه را نیز مغتنم میشمرد-و با زبان افسونگرش به همهچیز راهش را باز میکرد یا اگر نمیخواست از آن طفره میرفت، ازجمله بیماریاش. در سالهای بحران بیماری، پدرم را دیده بودم که در تب میسوخت و هذیان میگفت. او را در دهها جور درد دیده بودم. او را در توهم و هذیان دیده بودم (گاه کاملاً در خاطرش میماند و برایمان نهتنها از ابعاد پنهان قوه تخیلش بلکه از رمزآلودگی قوه شناختی صحبت میکرد.) او را دیده بودم که در ذهنی که موقتاً با بیماری کنار آمده بود کاوش میکرد و موجوداتی تاریک و عجیب و اهریمنی گیر میآورد که برای بقیه ما ناشناخته و ترسناک بود. در تمام آن زمانها، تحت تمام آن شرایط مختلف، هرگز ندیده بودم كه حرف کم بیاورد. اما حالا، پنج روز تمام در سکوت فرو رفته بود. روز ششم، صدایش ناگهان برگشت اما خودش نه. به دنبال آن، شبی وحشتناک از تقلا و پریشانحالی سپری شد. پسازآن، بهغیر از چند کلمه پراکنده، که برخی نامفهوم و برخی واضح بودند-«سلام!»؛ «ماچو پیچو»؛ «من دارم میمیرم»-پدرم دیگر هرگز سخن نگفت.
بااینحال، باز هم دوام آورد- منظورم وجودش است، آن اسحاق درونش، آن بخش غیرقابلتوصیف و جسور در وجود هر یک از ما. چند روز قبل از مرگش، همه درخواستهای خیل عظیم متخصصین پزشکی که بالای سرش در رفتوآمد بودند، نادیده گرفت («آقای شولتز، میتوانید انگشتان پایتان را تکان بدهید؟ آقای شولتز، میتوانید دستم را فشار بدهید؟»)، اما به آخرین درخواست پاسخ داد: آقای شولتز هنوز میتوانست زبانش را بیرون بیاورد. آخرین حرکت داوطلبانه او، که تقریباً تا دم مرگش حفظ کرد، توانایی بوسیدن مادرم بود. هر وقت مادرم خم میشد تا لبهایش را تمیز کند، لبهایش را غنچه میکرد و ژست کوتاه و عاشقانهای را میساخت که در تمام روزهای عمرم دیده بودم. این حرکت، دستکم وقتی من و خواهرم پیششان بودیم، سلام و خداحافظی پدر و مادرم بود، «شبخیر» و «شوخی کردم»شان، «ببخشید»، «تو زیبا هستی» و «دوستت دارم»شان- این حرکت، واژهای اساسی در زبان مشترکشان بود و نماد و مُهر پنجاه سال خوشبختی.
یکشب، درحالیکه وجودش هنوز پابرجا بود ما، عزیزان پدرم، دورهم جمع شدیم و سکوت او را با صحبت پر کردیم. من همیشه خانوادهام را صمیمی میدانستم و فهمیدن اینکه چقدر میتوانیم به هم نزدیكتر شویم و چقدر به شعله در حال خاموشی او نزدیک بودیم، شگفتآور بود. اتاقی که در آن بودیم، مکعبی سفید بود، بهروشنی راهروهای سوپرمارکتها، بااینحال آن شب در خاطر من به تاریکی و سرزندگی تابلوهای رامبراند است. ما تنها از عشق صحبت کردیم؛ چیز دیگری برای گفتن وجود نداشت. پدرم خموش اما هشیار، چهرههای ما را همانطور که صحبت میکردیم یکی پس از دیگری مینگریست و چشمانش از اشک میدرخشید. من همیشه از دیدنش در حال گریه میترسیدم و بهندرت چنین کاری کرده بودم، اما اینبار شکرگذار بودم. این اشک آنچه را باید میفهمیدم به من میگفت: او برای مدتی که شاید آخرین و شاید مهمترین بار در زندگیاش بود، میفهمید.
همهی اینها باعث میشوند مردن معنادار و شیرین به نظر بیاید- و درست است که اگر خوشاقبال باشید، باریکهای از شیرینی و معنا در آن یافت خواهد شد، رگهای از نقره در یک غار تاریک در عمق هزار پایی زیر زمین. اما این غار بالاخره غار است. ما تا آنوقت، دو هفته سرگیجهآور، طولانی و بیپایان را در بخش مراقبتهای ویژه گذرانده بودیم. در هیچ مقطعی در طول آن زمان، پزشکان تشخیصی و حدسی برای علت بیماریش نداشتند. با احتمالات جدید، آزمایشهای جدید، پزشکان جدید، امیدهای جدید و ترسهای جدید احاطه شده بودیم. هر شب، ساعتها پس از تاریک شدن هوا، بیرمق به خانه میرسیدیم و ازآنچه اتفاق افتاده بود صحبت میکردیم، انگار که این کار میتواند راهنمای ما در روز بعد باشد. سپس بیدار میشدیم و عادت روزمره پارکینگ، آسانسور و رستوران بیستوچهارساعته فرانسوی «اوبونپن» را از سر میگرفتیم، محض اینکه کشف کنیم اصلاً هیچ عادتی در کار نیست. هیچ چیزی نمیتوانست کمکمان کند آماده شویم یا برنامهای بریزیم. این کار مثل آن بود که سعی کنیم هرروز صبح متناسب با شرایط جوی کشوری که هرگز دربارهاش نشنیدهایم لباس بپوشیم.
سرانجام، پذیرفتیم كه پدرم بهبود نخواهد یافت و به همین دلیل بهجای تلاش برای جلوگیری از مرگ، منتظر شدیم. در کمال شگفتی خودم، بودن در کنار او در آن مدت برایم خیلی آرامشبخش بود، نشستن در کنارش، گرفتن دستش و تماشای بالا و پایین رفتن قفسه سینهاش به همراه موجی کوچک و آشنا از خرناس. این غم، آنطور که میگفتند، غیرقابلتحمل نبود؛ بهعکس، غمی قابلتحمل بود – نوعی اندوه آرام، عارفانه و جلا دهنده بود. بعدها فهمیدم اشتباه میکردم ولی آن موقع تصور میکردم کاری که داشتم میکردم، پذیرفتن مرگش است. همان موقع بود که فهمیدم حتی پدر بیپاسخ و در حال مرگ انسان، به شکلی بسیار بارز، هنوز زنده است. و بعد، یک روز صبح زود، دیگر زنده نبود.
بهترین چیزی که از آن ساعتهای بعدی به یاد میُآورم، تماشای مادرم است که سر پدرم را با دستانش بغل گرفته بود. زنی که شوهر مردهاش را در آغوش گرفته است، بدون ترسولرز، بدون انکار و بدون هیچگونه امکان توجه متقابل، تنها به خاطر فرصتی برای مهربانی نسبت به او برای بار آخر: این خالصترین عمل عاشقانهای است که تابهحال دیدهام. مادرم سوگوار و زیبا بود و آرامشی غیرقابلتصور داشت. پدرم هنوز بیجان به نظر نمیرسید. هنوز شبیه پدر من بود. ناخودآگاه عادت معمولش را در بالا دادن عینکش به روی پیشانی برای مطالعه تصور میکردم. ناگهان به فکرم رسید که عینکش را کنار بسترش بگذارم شاید لازمش شود. و بعد هم فکر و خیالهای سنگینتری به ذهنم رسید.
اینگونه بود که فصل دوم و تاریکتر من در از دست دادن چیزها شروع شد. سه هفته پس از اینکه پدرم از دنیا رفت، یکی دیگر از اعضای فامیل هم از سرطان مرد. سه هفته بعد از آن، تیم بیسبال زادگاهم مسابقات جهانی را از دست داد- نتیجهای که اگر پدرم هوادار دوآتشهشان نبود، چندان مرا تحت تأثیر قرار نمیداد. یک هفته بعد هم هیلاری کلینتون با داشتن 66 میلیون رأی انتخابات ریاست جمهوری را واگذار کرد.
اندوه، شبیه به شکل ناکارآمدی از عشق است که حدومرزی ندارد؛ در آن پاییز، بهسختی میتوانستم بین پریشانیام از این گمکردنها و اندوهم برای پدرم تمایزی پیدا کنم. در مراسم ختمش خویشتنداریام را حفظ کردم و حتی سخنرانی کردم. اما در مراسم ختمم بعدی، وقتی پسر متوفی ایستاد تا صحبت کند، اشکهایم سرازیر شد. بعدازآن، دیگر نتوانستم از شر این حس خلاص شوم که حادثهای دیگر در کمین است- که هرلحظه ممکن است خبردار شوم شخص دیگری از نزدیکانم فوت کرده است. صبح بعد از انتخابات دوباره گریه کردم به خاطر دلتنگی برای پدر مهاجرم و دلتنگی برای آیندهای که منتظرش بودم. ناگهان، انواع از دست دادنها حتمی به نظر میرسید: حقوق مدنی، امنیت شخصی، امنیت مالی، ارزشهای اساسی آمریکایی، احترام به اختلاف عقیده و تفاوت، نهادها و حمایتها از دموکراسی.
هفتهها به همین شکل در میان امواج غم و اندوه واقعی و پیش از موعد، دستوپا زدم. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و ترس فاجعه و مشکلات سیاسی را کنار بگذارم. هر وقت مادرم تلفن جواب نمیداد ترسی فزاینده احساس میکردم، از دیدن خواهرم درحال سوارشدن به هواپیما بیزار بودم، احساس ترس میکردم، نمیگذاشتم همسرم سوار ماشین شود. الیزابت بیشاپ نوشته بود: «خیلی چیزها در شرف ازدسترفتن هستند»، و در مورد خاصِ اندوه من همین مسئله صادق بود- شدت و حتمیت رنجهای بعدی بود که مرا از پای درمیآورد.
در همین اثنا، من همراه با همه چیزهای دیگری که گم میکردم، انگیزهام را ازدستداده بودم؛ روزبهروز، تا جایی که برای انسان ممکن بود به هیچ نزدیک شدم. تا حدی بهاین دلیل که نمیخواستم از زمانی که پدرم هنوز زنده بود دور شوم. اما از طرفی به این دلیل كه وقتی کارهای مشخص سوگواری تمام شد- مراسم به پایان رسید، روال اداری فوت طی شد، لباسها اهدا شدند، کارتهای سپاسگزاری نوشته شدند- دیگر نمیدانستم باید چهکار کنم. بااینکه یک دهه را در نگرانی از دست دادن پدرم سپری کرده بودم، هرگز یکبار هم به این فکر نکرده بودم که بعدش چه خواهم کرد. خیالم، مانند قلب در لحظه مرگ متوقف شده بود.
حالا که مجبور بودم در زمان پیش بروم، فهمیده بودم نمیدانم چگونه باید این کار را بکنم. همیشه شعر آرامم میکرد، اما برای اولین بار در زندگیام، نمیخواستم بخوانمش. علاوه بر آن نمیتوانستم خودم را به نوشتن هم وادار کنم، چراکه هر متنی که خلق میکردم اولین متنی بود که پدرم نمیدید. کارهای کوچکی را که حس میکردم راحت و بیدردسرند (تماس با مادر و خواهرم، آرمیدن در آغوش همسرم، بازی با گربهها) را تا حد ممکن کش میدادم، اما با این کارها نمیشد روزها را پر کرد. از سن هشتسالگی، که تازه داشتم با پدیده حوصلهسررفتن آشنا میشدم، دیگر زندگی مرا با مشکل ساده «نمیدانم چهکار باید بکنم» مواجه نکرده بود.
در همین مدت بود که در جستجوی پدرم شروع به بیرون رفتن کردم. بعضی روزها، فقط به خودم میگفتم که میخواهم از خانه بیرون بزنم. روزهای دیگر، با همان ارادهای که شخصی به دنبال دستکشهایش میگردد، دنبالش میگشتم. ازآنجاکه طبیعت برای من آرامش و شفافیت میآورد، این جستجو را بیرون از خانه انجام میدادم، گاهی هنگام قدم زدن و گاهی درحال دویدن. البته انتظار نداشتم در طول مسیر دوباره با پدرم در تجسم فیزیکیاش روبرو شوم. چندان فکری دربارهاش نگرده بودم، اما تصور میکردم با تحرکِ صِرف و خالص میتوانم تونلی از هیچ درون خودم یا در جهان ایجاد کنم که میتوانست با حس حضور او- صدایش، شوخطبعیاش، گرمیاش و صمیمیت تمامعیار رابطهمان- پر شود.
بعدتر در متون تحقیقاتی درباره اندوه خواندم که این بهاصطلاح «رفتار جستجوگر»، در بین افراد سوگوار رایج است. جان بولبی روانشناس همدوره الیزابت کوبلر-راس، مرحله دوم اندوه، پس از بهت را «اشتیاق و جستجو» میدانست. اما پیشازاین هرگز آگاهانه درگیر آن نشده بودم، زیرا بر اساس تجربهی من، مردگانم همیشه به دنبال من میگشتهاند. پیشتر که افراد دیگری از عزیزانم مرده بودند، اغلب آنها را در نزدیکی خودم حس کرده بودم، گاهی اوقات صدایشان را شنیده بودم و حتی در چند مورد بسیار عجیب، به این اعتقاد عجیبوغریب رسیده بودم که دوباره با آنها در شکلی تغییریافته اما غیرقابلتردید روبرو شدهام. (ااین مسئله هم در بین افراد سوگوار متداول است. جک گیلبرت شاعر درباره همسرش در قطعه «تنها» مینویسد: «هرگز فکر نمیکردم میشیکو بعد از مرگش بازگردد. شگفت است که بازگشته است / در هیئت سگ خالدار کسی»).
اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که این تجربیات با درک من از مرگ سازگار نیست. باور ندارم که عزیزان ما میتوانند از پس قبر با ما ارتباط برقرار کنند. همانقدر که باور ندارم که همسران ممکن است در جسم سگی خالدار حلول کنند. اما داغدیدگی از همگی ما هستیشناسانی بیپروا میسازد و فکر میکردم اگر برای جستجو بیرون بروم، ممکن است که به روشی غیرممکن بتوانم دوباره خودم را در همنشینی با پدرم بیابم.
اولین بار، بعد از پنج دقیقه برگشتم. بهندرت چیزی چنین بیهوده را امتحان کردهام. سی. اس. لوئیس، كه قبلاً احساس كرده بود مردگان در دسترس هستند، پسازآن كه همسرش را از دست داد سر بلند کرد و به آسمان شب نگاه كرد و با دلهره فهمید كه هرگز او را در هیچ كجا نخواهد یافت. او در «مشاهده اندوه » نوشت: «آیا چیزی قطعیتر از این وجود دارد که اگر در تمام وسعت زمانها و مکانها هم دنبال او بگردم، هرگز چهره، صدا و نوازش او را نخواهم یافت؟» او بین خود و همسر فقیدش فقط «دری قفلشده، پردهای آهنین و خلأیی مطلق» احساس میکرد.
من نیز همین احساس را نسبت به پدرم داشتم. «گمشده» دقیقاً واژه مناسب برای درک من از اوست پس از مرگش. مدام پی او میگردم اما در هیچ کجا نمیتوانم پیدایش کنم. سعی میکنم اشاراتی از حضور او را حس کنم اما هیچچیز حس نمیکنم. پی صدای او گوش میخوابانم اما از همان بار آخری که در بیمارستان از صدایش استفاده کرد آن را نشنیدهام. سوگوار او بودن مانند این است که یکی از آن تلفنهای دستساز با قوطی حلبی را که در آنسوی نخ، قوطی دیگری ندارد در دست بگیرم. نبود او تمام و کامل است؛ جایی که او بود دیگر هیچچیز نیست.
شاید این کوبندهترین چیز در مورد مرگ پدرم و وقایع بعدازآن بود: اینکه تصور «از دست دادن» چقدر معنا داشت، چگونه درآنواحد هم گسترده و هم دقیق به نظر میآمد. و در حقیقت، در کمال تعجب من، دقیق هم بود. تا وقتی در فرهنگ لغت دنبالش نگشته بودم، گمان میکردم بهجز زمانی که درباره گمکردن شارژر تلفن یا سوییچ ماشین یا دستور پخت کیک صحبت میکنیم، از کلمه «گم کردن» بهصورت تمثیلی و حتی برای کمکردن وزن اتفاق استفاده میکنیم- میگوییم «پدرم را از دست دادم» تا طوفان مرگ ملایمتر شود.
اما چنین نیست. ریشه اصلی فعل «to lose» در غم فرورفته است؛ این واژه با «lorn» در واژه forlorn[5] مرتبط است و از یک واژه انگلیسی قدیمی به معنای نابودشدن گرفته شده است، که از واژهای بازهم قدیمیتر به معنای جدا کردن یا تقسیم کردن مشتق میشود. معنای امروزی گم کردن یک شی بعدتر در قرن سیزدهم پدید آمد. صدسال پسازآن «to lose» معنای شکست پیدا کرد. در قرن شانزدهم، «to lose» را برای ازدستدادن عقلمان هم استفاده کردیم؛ و در قرن هفدهم، برای قلبمان. بهبیاندیگر، دایره آنچه میتوانیم گم کنیم از زندگی خودمان و دیگران آغاز شده و از آن زمان پیوسته در حال گسترش است. درنتیجه، گم کردن امروزه دستهای بسیار ناهنجار است که با همهچیز از دستکش گرفته تا پسانداز یکعمر و تا عزیزان پر شده است و انواع و اقسام تجربیات ناهمگون را وادار به ارتباط با یکدیگر میکند.
بااینحال، مشکل ما برخلاف تصور این نیست که چیزهای زیادی را در دسته گم کردن قرار میدهیم بلکه این است که بسیاری را از قلم میاندازیم. یکشب، در طی آن هفتهها که تسلای خاطر را فقط در شعر مییافتم، همسرم شعر «عبور از کشتی بروکلین» را با صدای بلند برای من خواند. والت ویتمن در آن شعر به نرده کشتی تکیه میدهد و هرچه را میبیند میستاید. او بینش وسیعی دارد که نهتنها اسکلهها، بادبانها و مرغان دریایی چرخان، بلکه هرکسی را که سفر کرده، دربر میگیرد: همه کسانی که پیش از تولد او کنار این نردهها ایستاده و تماشا کردهاند، همه کسانی که اکنون در اطراف او مشغول تماشا هستند و همه کسانی که بعد از مرگ او آنجا خواهند بود و تماشا خواهند کرد- که او در شعرش پیشگویی نمیکند و گویی از طریق یک علم مطلق خارقالعاده و والا، اینها را از ذهن میگذراند. او با مهربانی یادآوری میکند که: «من هم درست همان احساسی را دارم که شما موقع نگاهکردن به رودخانه و آسمان حس میکنید.»
و به همین سادگی احساس از دست دادن من ناگهان بسیار ناچیز مینمود. چیزی که در مورد پدرم بیش از هر چیز، دلتنگش هستم، زندگی است که گویی از صافی وجود او گذشته بود و در برابر نور درونی او آشکار و پراهمیت شده بود. بااینحال مهمترین چیزی که هنگام فوت او ناپدید شد، هنوز برایم غیرقابلدسترس است: زندگی آنطور که به چشم او میآمد، زندگی آنطور که همه ما آن را زیست میکنیم، از درون به بیرون. تمام خاطرات من نمیتوانند با لحظهای یکتا ازآنچه پدرم شبیه آن بود برابری کنند و تمام از دست دادنهای من در کنار از دست دادن خود او رنگ میبازند. مانند ویتمن، عشق او به زندگی وافر و فراگیر بود؛ حتما از جا گذاشتنش متنفر بوده است- نهفقط خانوادهاش، که عاشقشان بود، بلکه همه زندگی را، از دریا تا درخشش دریا.
خاموش شدن هشیاری نفسگیری است. بااینحال «از دست دادن»، فنای غایی ما، نیز تحتالشعاع طرحی بزرگتر قرار میگیرد. از دست دادن، وقتی درحال تجربهاش هستیم، اغلب به شکل یک ناهنجاری و اختلال در ترتیب معمول چیزها احساس میشود. گرچه در حقیقت همان ترتیب معمول چیزها است. کهولت، میرایی، انقراض: کل برنامه کائنات مبتنی بر از دست دادن است و زندگی حساب پسانداز وارونهای است که در حال خالیشدن است تا سرانجام به صفر برسد. رویاها، برنامهها، شغلها، زانوها، کمرها، خاطرات، دوست دوران کودکی، شوهر پنجاهساله، پدر جاودان، کلیدهای خانه، سوییچ ماشین و کلیدهای قلمرو پادشاهیمان و خود پادشاهی: دیر یا زود، تمامش به «دره گمشدهها» سرازیر خواهد شد.
مرهمی کوچک و ارزشمند و البته بدون تاوان برای آن وجود دارد؛ ما هرچه را دوست داریم در نهایت از دست خواهیم داد. اما این چرا باید تا ایناندازه اهمیت داشته باشد؟ قاعدتا، ما در نهایت زنده نخواهیم بود: ما در سرتاسر مسیر زندگی میکنیم. حق با عاشقان دلخستهای است که هرروز از معجزه ملاقات با یکدیگر شگفتزده میشوند؛ این یافتن است که حیرتآور است. شما با غریبهای که از شهرتان میگذرد ملاقات میکنید و طی چند روز میفهمید که با او ازدواج خواهید کرد. در 55 سالگی کارتان را از دست میدهید و ده سال بعد با پیدا کردن حرفهای جدید، خودتان را شوکه میکنید. اندیشهای دارید و کلمات مناسبش را پیدا میکنید. با بحرانی روبرو میشوید و شجاعتتان را درمییابید.
تمامی اینها به علت فناپذیر بودنشان، ارزشی بیشتر و نه کمتر، یافتهاند. هر چیزی که ازدسترفته باشد، کیف پولتان یا پدرتان، عبرت یکسان است. ناپدید شدن به ما یادآوری میکند که آگاه شویم، فناپذیری یادآوری میکند که مغتنم بشماریم و شکنندگی یادمان میآورد که حمایت کنیم. فقدان نوعی وجدان بیرونی است که از ما میخواهد از روزهای فانی خود بهتر استفاده كنیم. همانطور که ویتمن میدانست، سفر کوتاه ما با توجه داشتن به همه چیزهایی که میبینیم به بهترین نحو میگذرد: احترام به آنچه اصیل مییابیم، نکوهش آنچه نمیتوانیم تاب بیاوریم و تصدیق اینکه ما به سبکی انفصالناپذیر با همه آنها ارتباط داریم، ازجمله آنچه هنوز بر سر ما نیامده و نیز آنچه هماکنون گذشته است. ما اینجاییم که بی وقفه تماشا کنیم، نه اینکه چیزی را نگهداریم.
[1] Accio spell – از وردهای هری پاتر برای پیدا کردن اشیاء
[2] Dementia
[3] Elizabeth Bishop
[4] One Art
[5] به معنی متروک و تنها
[1] در گذشته برای اکتشاف آبهای زیرزمینی مورد استفاده قرار می گرفته است.
[2] Alaska Airlines
[3] Oakland
[4] Department of Motor Vehicles (D.M.V)
[5] New Age
این متن از مجله نیویورکر شماره فوریه 2017 ترجمه شده و در مجموعه بهترین جستارهای سال 2018 هم به چاپ رسیده است.
کاترین شولتز[1] در سال ۲۰۱۵ نویسنده ثابت نشریه نیویورکر شد. او در سال ۲۰۱۶ جایزه پولیتزر را برای نویسندگی ممتاز و جایزه ملی مجلات را برای «the really big one»، روایتش از خطر لرزهخیزی در شمال غرب اقیانوس آرام، دریافت کرد.
[1] Kathryn Schulz
زندگی پر از لایه. از دست دادن و بدست آوردن در طول عمر معنایش، دردش، ترسش، شعفش تغییر میکند. زندگی پر لایه