
نوشته: آنی دیلارد
ترجمه: صفورا رهبری
موضوعاتی هست که بیشتر آدمها شیفتهشان هستند. وقتی نویسندهای دنبال موضوع میگردد نهتنها باید دنبال چیزی بگردد که از همه بیشتر به آن علاقه دارد، بلکه باید چیزی را پیدا کند که فقط و فقط خودش دوستش دارد. چیزهای عجیب درگیرمان میکنند. فرانک کانروی ترفندهای یویوییاش را دوست دارد و امیلی دیکنسون دلبسته خط نور کمجانش است؛ ریچارد سلزر [جراح و نویسنده] به پرده درخشان صفاقی علاقه دارد و فاکنر شیفته خشتک گلآلود دخترکی است که وقتی بالای درخت گلابی رفته، دیده میشود. یکبار خواندم: «هر دانشجوی گیاهشناسی برای خودش فهرستی از گیاهانی دارد که به هر دلیل احساساتش را بیدار میکنند.»
چرا هیچوقت درباره دیدگاهی خاص که حرفش را میزنید نوشتهای پیدا نمیکنید، و همینطور درباره شیفتگیتان نسبت به موضوعی که هیچکس دیگر نمیفهمدش؟ چون وظیفه شماست. چیزی، به دلیلی که توضیحش سخت است برایتان جالب است. توضیحش سخت است چون هیچوقت جایی دربارهاش نخواندهاید؛ حالاست که دستبهکار میشوید. برای این کار ساخته شدهاید و به عهده شماست که این حرف را، شگفتی خودتان را، بیان کنید.
طوری بنویسید انگار که دارید میمیرید. درعینحال فرض کنید برای کسانی مینویسید که همهشان بدون استثنا بیماری لاعلاجی دارند. اصل قضیه از همین قرار است. اگر بدانید بهزودی میمیرید چه مینویسید؟ به شخصی که در شرف مرگ است چه میتوانید بگویید که از فرط پیشپاافتادگی خونش را به جوش نیاورد؟
وقتی تابستان است از زمستان بنویسید. از پشت میزتان در ایتالیا، همچون ایبسن، درباره نروژ بنویسید. مثل جویس از پشت میزی در پاریس دوبلین را توصیف کنید. ویلا کاتر رمانهای چمنزارش را در نیویورک نوشت؛ مارک تواین هاکلبری فین را در هارتفورد نوشت. بهتازگی پژوهشگران فهمیدهاند والت ویتمن بهندرت از اتاقش بیرون میرفت.
نویسنده، ادبیات را مطالعه میکند نه دنیا را. او در دنیا زندگی میکند و بهناچار با آن درگیر است. اگر تجربه خریدن همبرگر یا سفری اقتصادی با هواپیما را داشته باشد، گزارش این تجربه را از خوانندگانش دریغ نمیکند. حواسش جمع است چه میخواند، چون این همان چیزی است که خواهد نوشت. مواظب است چه یاد میگیرد، چون همان را تجربه خواهد کرد.
نویسنده میدان عملش را میشناسد __ کارهایی که انجام شده است، کارهایی که میشود انجام داد، محدودیتها __ همانطور که بازیکن تنیس زمین بازی را میشناسد. نویسنده مثل بازیکن، ماهرانه در گوشه زمین بازی میکند. اینجا همان جایی است که آدم به وجد میآید. درست بالای خط ضربه میزند. در نوشتن میتواند مرزها را عقب براند. اینجا، اینسوی این محدوده، خواننده باید خود را عقب بکشد. عقل پا پس میکشد، شعر میجوشد؛ کمی دیوانگی یا تنش بروز میکند. آیا حالا میتواند محتاطانه گسترشش دهد و به آستانه برسد؟ و کدام قدرت عنانگسیخته را باید مهار کند؟
دانشجویی یقه نویسنده معروفی را گرفت و از او پرسید: «به نظرتان میتوانم نویسنده شوم؟»
نویسنده گفت: «خب، نمیدانم . . . از جملهها خوشت میآید؟»
نویسنده متوجه حیرت دانشجو شد. جملهها؟ از جملهها خوشم میآید؟ بیست سال دارم و آیا از جملهها خوشم میآید؟ اگر از جملهها خوشش بیاید معلوم است که میتواند شروع کند؛ مثل نقاش پرشوری که میشناختم. از او پرسیدم چطور شد نقاش شد. گفت: «از بوی رنگ خوشم میآمد.»
همینگوی، بهعنوان الگو، رمانهای کنوت هامسون و ایوان تورگنیف را میخواند. ایزاک بشویس سینگر هم، اتفاقاً، هامسون و تورگنیف را بهعنوان الگو انتخاب کرد. رالف الیسون، همینگوی و گرترود اشتاین میخواند. تورو عاشق هومر بود؛ اودورا ولتی شیفته چخوف بود. فاکنر دِینی که به شروود اندرسن و جویس داشت و ای. ام. فاستر دینش به جین آستین و پروست را شرح میدهد. در مقابل اگر از شاعری بیستویکساله بپرسید از شعرهای چه کسی خوشش میآید، احتمالاً بی خجالت خواهد گفت: «هیچکس». هنوز نفهمیده است که شاعران شعر را دوست دارند و رماننویسان از رمان خوششان میآید؛ ولی او فقط از نقش و از تصور خودش در یک جایگاه خوشش میآید. رامبرانت و شکسپیر، بور و گوگن، قلبهایی قوی داشتند، نه اراده قوی. مصالح مختلف کارشان را دوست داشتند. اینکه چه کارهایی میشود کرد به هیجانشان میآورد؛ پیچیدگیهای کار تخیلشان را برمیانگیخت. وقتی چیزی برایشان مهم بود میفهمیدند چه وظیفهای دارند؛ و وقتی وظیفهشان معلوم میشد برنامه کاریشان را پیدا میکردند. عرصه کارشان را می شناختند و بعد دل به آن میدادند. با احترام، از روی عشق و دانش کار میکردند و مجموعه آثاری پیچیده تولید کردند که ماندگار است. آنوقت، و فقط آنوقت بود که دنیا آن جایگاه لعنتی را به آنها مرحمت کرد و به ستوهشان آورد. اگر هنوز زنده بودند، تا میشد از زیرش شانه خالی میکردند تا بتوانند برگردند سر کارشان.
نوشتن یک کتاب مفصل __ رمان یا روایت غیرداستانی __ عاقلانهتر از نوشتن داستانها و جستارهای فراوان است. میتوانید همه داشتهها و آموختههایتان را در یک طرح طولانی و جاهطلبانه بریزید یا جا دهید. طرحی که پنج سال طول میکشد خلاقیت و غنای آن پنج سال را در خود جمع خواهد کرد. چیزهایی که در آن سالها میخوانید کارتان را تغذیه خواهد کرد. وانگهی، نوشتن جملات، صرفنظر از موضوعشان دشوار است. نوشتن جملههای یک دستور غذایی راحتتر از نوشتن جملههای موبی دیک نیست. پس شاید بتوانید موبی دیک هم بنویسید. همین طور هم، ازآنجاکه هر کار اصیل نیازمند فرمی منحصربهفرد است، عاقلانه است که فقط با فرم نهایی سروکله بزنیم __ یعنی فرم اثر بلند __ تا برآیند فرمهای فراوان یک مجموعه.
هر کتابی ذاتا محال است و بهمحض فرونشستن اولین هیجان، نویسنده این را میفهمد. مسئله ساختار است؛ لاینحل است؛ برای همین کسی هرگز نمیتواند همان کتابی را که در ذهن داشته بنویسد. شعرها، جستارها و داستانهای پیچیده هم این مشکل را دارند. مشکلات ساختاریِ بازدارنده چنان آرزوهای نویسنده را نقش بر آب میکند که فکرش را هم نمیکند. بااینحال مینویسد. راههایی پیدا میکند تا مشکل را به حداقل برساند؛ قابلیتهای دیگر را تقویت میکند؛ کل روایت را در یک لحظه پرتاب میکند و روایت درجا منعقد میشود.
چرا میخوانیم، اگرنه به امید دیدار زیباییای که عریان شده، زندگیای که جان گرفته و عمیقترین رازهایش که کاویده شده است؟ آیا نویسنده میتواند همهچیز را در تجربهای جمع کند که بیش از هر چیز عقل و دلمان را درگیر میکند و به آن روح دهد؟ آیا نویسنده میتواند جانی تازه در امیدمان به فرمهای ادبی بدمد؟ چرا میخوانیم اگرنه به امید اینکه نویسنده روزهایمان را پررنگتر و مهمتر از آنچه هست جلوه دهد؛ و با خرد، جسارت و امید به هدفمندی به هیجانمان آورد و الهامبخشمان باشد، و با عمیقترین رازها به ذهنمان فشار آورد تا شاید دوباره قدرت و شکوهشان را احساس کنیم؟ تاکنون چه چیزی شناختهایم بالاتر از قدرتی که گاهگاهی بر زندگیمان مستولی میشود و ما را به شکلی خیرهکننده، بهعنوان موجوداتی که بر روی زمین سردرگم رها شدهایم برای خودمان بازمینمایاند؟ چرا مرگ اینطور غافلگیرمان میکند، و چرا عشق؟ هنوز و همیشه میخواهیم بیدار باشیم. اگر برای این چیزها مطالعه میکنیم، چرا باید کسی کتابهایی بخواند که در آن شعارهای تبلیغاتی و نام برندها آمده است؟ چرا باید کسی چنین کتابهایی بنویسد؟ باید نیمهبرهنه در صفوفی طولانی مثل اهالی یک قبیله جمع شویم و زنگوله برای هم تکان دهیم تا بیدار شویم؛ اما بهجایش مینشینیم تلویزیون تماشا میکنیم و نمایش را از دست میدهیم.
در یک اثر هنری نمیشود چیزی را دور زد؛ اما هر معجزهای ممکن است. هنرمندانی که گوشهای از ابدیت را لمس میکنند، آنهایی که هیچوقت نمیخواهند حقایق سخت را دور بزنند، بلکه هدفشان تنها بیان آن است، به معجزهها خو میگیرند. یقینشان با تلاش زیاد حاصل شده است. ورونزه نقاش میگوید: «دیواری خالی به من دادند آنطور که دلم خواست، پرش کردم.»
حس نوشتن کتاب مثل حس چرخشی سماعگونه است، کور از عشق و جسارت؛ حس خلبانی نمایشی است که حرکات چرخشی انجام میدهد، یا حس کرمی کوچک که کورکورانه سرش را در جستجوی مسیر از ساقه بلند میکند. در بدترین حالت، شبیه کشتی با تمساح است، منتها با جمله.
در بهترین حالت حس نوشتن حس دریافت لطفی است که سزاوارش نبودهاید. میگذارند در دستتان، اما فقط اگر دنبالش گشته باشید. جستجو میکنید، مشتتان خرد میشود، کمرتان میشکند و مغزتان دیگر نمیکشد، و آنوقت __ و فقط آنوقت __ به شما داده میشود. از گوشه چشم حرکتش را میبینید. چیزی دارد در هوا حرکت میکند و به سمتتان میآید. بستهای که با روبان و پاپیون پیچیده شده است؛ دو بال سفید دارد. مستقیم به سمتتان پرواز میکند؛ میتوانید اسمتان را رویش بخوانید؛ اگر یک توپ بیسبال بود، از زمین بازی به آن ضربه میزدید. این همان پرتاب خاص از هزار پرتاب است که با حرکت آهسته میبینیدش؛ بالهایش آرام، مثل بالهای شاهین، به هم میخورد.
شاعر میگوید یک مصرع شعر __ فقط یک مصرع، اما خدا را شکر برای همان یک مصرع __ از سقف فرومیچکد. تورنتون وایلدر از سراینده گمنامی نقل میکند: یک مصرع غزل از سقف پایین میافتد و آن را با چکش جواهرسازی میان باقی مصرعها جای میدهید. کسی در گوشتان زمزمهاش نمیکند. مثل چیزی است که زمانی به خاطر سپرده بودید و بعد فراموش کردهاید. حالا برگشته است و نفستان را بند میآورد. هر بار یک عبارت را پیدا میکنید و لمسش میکنید؛ انگار با انبر، نیرویتان را مهار میکنید و آن را در جایش قرار میدهید؛ بلاتکلیف و خشمآلود انتظار میکشید تا بعدی به سراغتان بیاید: بله، یکی آمد؛ و بله، شکر خدا، یکی دیگر هم آمد.
انیشتین زایش ایده جدید را به تخم گذاشتن مرغ تشبیه میکند: «Kieks- auf einmal ist es da». قدقد، و یکمرتبه: شاتالاپ! البته از انیشتین بعید نبود با مردم شوخی کند.
فشارش دهید. همهچیز را حسابی و با سماجت امتحان کنید. در یک اثر هنری دنبال هر موضوعی بروید و بکاویدش؛ ولش نکنید، با عجله از رویش رد نشوید انگار که آن را فهمیدهاید، بلکه آنقدر پیاش را بگیرید تا آن را در هاله قدرت و یگانگی خودش ببینید. طراحیها و نقاشیهای جاکومتی سردرگمی و سرسختیاش را نشان میدهد. اگر به سرگردانیاش اعتراف نکرده بود، سرسختی به خرج نمیداد. ریکو لبرون، استاد طراحی، پی برد که «طراح باید هجوم ببرد؛ تصویر جاندار فقط از میان حملههای مکرر شکل میگیرد و رازش را تسلیم خطی نفسگیر میکند.» چه کسی بهجز هنرمندی که سرسختانه میخواهد بداند __ نه اینکه سرسختانه بخواهد نشان دهد که میداند __ میپندارد که تصویر جاندار، رازی دارد؟ هنرمند میخواهد همه نیرو و زندگیش را صرف کند تا با ابزار کُندش همان رازهایی را بکاود که بههیچوجه نمیشود توصیفشان کرد مگر با ردپای کمجان ابزار.
دنیا را تحسین کنید که همیشه جلوتر از شما است؛ انگار که رقیبی را تحسین میکنید بیآنکه چشم از او بردارید یا خود را کنار بکشید.
یکی از معدود چیزهایی که درباره نوشتن میدانم این است: از هرچه دارید مایه بگذارید، از چله کمان رهایش کنید، با آن بازی کنید، ببازیدش، همهاش را، همینالان، هر بار. چیزی را که به نظرتان خوب میرسد برای بخش بعدی کتاب یا یک کتاب دیگر احتکار نکنید؛ بدهیدش، همهاش را بدهید، الان بدهید. اگر دیدید خیلی دلتان میخواهد یک چیز خوب را برای بعد و برای جایی بهتر نگهدارید، معنیاش این است که باید الان خرجش کنید. چیزی بیشتر بعداً سربرخواهد آورد، چیزی بهتر. این چیزها از پشت سر پر میشوند، از زیر، مثل چشمه آب. به همین ترتیب، وسوسه اینکه چیزی را که یاد گرفتهاید برای خودتان نگهدارید نهتنها شرمآور، بلکه ویرانگر است. هرچه را آزادانه و بهوفور نبخشید مایه خسران میشود. گاوصندوقتان را باز میکنید و خاکستر مییابید.
پس از مرگ میکلآنژ، تکه کاغذی در کارگاهش پیدا کردند که روی آن با دستخط دوران سالخوردگیاش برای شاگردش یادداشتی نوشته بود: «بکش آنتونیو، بکش آنتونیو. بکش و وقت را تلف نکن.»