
ناداستان (فصل بیستم کتاب)
لیلیان الکسی را در ششم جولای 2015 دفن کردیم.
به این که چهارم جولای دفنش کنیم، فکر کرده بودیم، اما هزینه کفن ودفن در آن روز به خاطر تعطیلات دو برابر و سه برابر شده بود.
بله، خداحافظی با یک زن بومی آمریکا، در روز استقلال آمریکا برای ما خرج زیادی داشت.
نطق خداحافظی
بعد از اینکه خواهرهایم به من گفتند باید مادر مریض روبهمرگم را چطور پیچوتاب میدادند
تا او را از بستر مرگش بلند کنند و از راهرو تا دستشویی باریک خانه کودکیام ببرند
و او از دستشان رها شده و افتاده روی زمین
و استخوان لگنش شکسته است،
به برادر بزرگترم پیامی دادم و گفتم اگر در دستشویی را از جا دربیاورد،
عبور و مرور برای همه راحتتر میشود.
او بلافاصله این کار را کرد
اما من باید کاری میکردم، کاری بیش از این که کردم.
باید کار دیگری میکردم
حسابش را دارم.
من همیشه حساب حسابنگهداشتنهایم را دارم.
وقتی پای روزهای آخر زندگی مادرم در میان است.
باید کاری بیشتر از این که به برادرم بگویم در را از جا در بیاورد، انجام میدادم.
باید کار بیشتری میکردم،
باید کار بیشتری میکردم،
باید برای مادرم دری جدید میخریدم. خانهای جدید.
باید با خدایان معاملهای میکردم
تا به مادرم چند هفته بیشتر عمر بدهند.
چند روز بیشتر. چند دقیقه بیشتر.
باید او را برای تمام گناهانی که درباره من مرتکب شد، میبخشیدم.
باید از او میخواستم تا مرا برای تمام گناهانی که در موردش مرتکب شدم، ببخشد.
اما من فقط درباره در صحبت کردم.
فقط به برادرم گفتم کار کوچکی را انجام بدهد که خودم بلد نبودم.
استفاده از دستشویی را برای مادرم راحتتر کردم.
همه کاری که کردم همین بود. همه کاری که کردم همین بود.
خدایا، من باید کاری بیشتر از نگرانی درباره آن در لعنتی میکردم.
باید کار بیشتری میکردم.
اما صبر کن. دقیقا باید چه کاری میکردم؟
چطور میتوانستم چیزی را بهتر کنم؟
نمیدانم، دقیق نمیدانم،
اما خجالت میکشم چون من، تا آخرش، پسر بدقلقی بودم.